𝕽𝖚𝖓𒆜༻🅴04🧸

6K 1K 808
                                    

_خیلی هات به نظر میرسید مستر جئون.

حرفش رو با لبخند بزرگی که روی لب‌های سرخ و خوش‌حالتش نقش بسته بود و دو ردیفِ دندون‌های مرواریدیش رو به وضوح نشون می‌داد رو به آقای جئون زد و برای دست دادن به مرد چند قدم به جلو قدم برداشت.

اقای جئون با لبخند بزرگ و نگاه مفتخری ازش استقبال کرد ، دست تهیونگ رو با لطافت بین دستای خودش فشرد و با یه دست دیگه روی شونش ضربه زد.

حتی براش سوال نشد چرا آقای جئون به جای دوتا دست سه تا دست داره ؛ طبیعتاً نباید چند تا سکته‌ی ناقصِ تر و تمیز میزد و در آخر فلج می‌شد؟!

ثانیه‌ای بعد جلوی آینه‌ی تمام قد سالن ایستاده بود نگاهی به لباسای توی تنش انداخت ، کت مشکی رنگی بخاطر اکلیل کاری شدنِ بیش از حدش حسابی برق میزد و نور رو به سادگی منعکس می‌کرد ، شلوار سفید راه‌راه‌ی که از کمد پدرش کش رفته بود رو هم پاش کرده بود.

و دمپایی‌های صورتی رنگِ خرسیه جیسو که تهیونگ عاشقشون بود ولی خواهر عفریتش حسرت پوشیدنشون رو به دل تهیونگ گذاشته بود و حتی اجازه نمی‌داد تهیونگ بهشون دست بزنه.

چرا هر کس از کنارش رد می‌شد از تیپ و لباسش تعریف میکرد؟! این سوال بزرگی بود که اصلا به ذهن هیجان‌زده‌ی تهیونگ خطور نکرد چه برسه به اینکه بخواد به وضع اسفناک لباس پوشیدنش فکر کنه.

نمیدونست چطوری یا با چه سرعتی این ماجرا اتفاق افتاد اما تا به خودش اومد توی آغوش پدرش بود اونم درحالی که پدر عزیزش به قصد خورد کردن استخو‌ن‌های تهیونگ اون بیچاره رو توی بغلش می‌فشرد و روی صورتش بوسه‌های سرشار از تفش رو پیاده می‌کرد.

رد رژ لب سرخ پدرش روی صورتش باقی موند. وایسا ببینم چرا پدرش رژ لب زده بود و در حال حاضر هفت قلم ارایش داشت؟!

+خوشحالم که سر عقل اومدی و تصمیم گرفتی با خانواده‌ی جئون وصلت کنی.

همین حرف از طرف پدرش -که جالبیش اینجا بود با صدای تیارا داشت پلی میشد- کافی بود تا تهیونگ توی خلأ به پرواز در بیاد.

لباس‌های عروس بدون اینکه تن کسی باشن داشت توی آسمون تاریک خلأ ذهنیش پرواز می‌کردن و برای خودشون می‌رقصیدن و ثانیه‌ای بعد این تصویر خنده‌ی شیطانی جانا بود که از جلوی چشم‌هاش کنار نمی‌رفت و به صورت یه فایل روی دور تکرار توی گوشاش پخش می‌شد و ضربان قلبش رو بالا می‌برد.

صدای تشویق و جیغ آدم‌های توی کلیسا ، پرده‌ی گوشش رو به لرزه در می‌آورد و باعث پیچ خوردن دلش می‌شد ، فقط چند قدم مونده بود که به سمت جایگاه بره و اون کشیش شروع به خوندن دکلمه‌ی بی پایان و صد البته نامفهومش کنه.

RUN║KOOKVWhere stories live. Discover now