جانا با سرعت کیف و وسایلش رو از توی اتاقش برداشت ، کلید ماشین دوست پسرش رو که پیشش امانت بود از روی اُپن آشپزخونه قاپید.
با سرعت به سمت در خونه حرکت کرد و با صدایی که فقط به جونگکوک میرسید گفت: نزار زیاد درد بکشه.بلاخره از خونه خارج شد و در رو پشت سرش بست.
لحظهای بعد با عجله تلفن همراهش رو از جیب پالتوش در اورد و به مخاطب خاصی پیام داد.
«نقشه با یکم تغییر در حال انجام شدنه.
دارم میام پیشت.»لبخند شیطانیش ثانیهای از روی لبش کنار نمیرفت.
«من چیزی که خواستی رو بهت دادم کیمتهیونگ ، دیگه بقیش به خودت بستگی داره» با فرستادن دستهای از موهاش پشت گوشش به سمت آسانسور حرکت کرد.طبق برنامه قرار بود امشب رو خونهی دوست پسر عزیزش بمونه. ممکن بود جونگکوک در مورد دروغی که جانا بهش گفته بود -بهش گفته بود امشب توی هتل میمونه چون توانایی تحمل صدای تهیونگ که از روی درد به خودش میپیچه رو نداره- چیزی بفهمه؟!
هر چقدرم جانا بخاطر اتفاقی که در حال وقوع بود خوشحال بود و فکر میکرد کار درستی انجام داده و نقشهی خفنی کشیده اما شرایط و جو داخل خونه دقیقا خلافش رو ثابت میکرد.
تهیونگ بخاطر لرز شدیدی که یهویی تمام بدنش رو در بر گرفت خودش رو توی دوتا پتو پیچونده بود.
درد پایین تنش داشت دیونش میکرد و مشکل اینجا بود که نمی دونست بخاطر کدوم فکر اینطوری سخت شده، تا با فکر کردن دوباره به همون شروع کنه به دست مالی کردن خودش تا بلکه کمی دردش کم تر بشه.سردرد و بدن دردش انقدر زیاد شده بود که حتی توانایی ساختن یه سناریوی خاک برسری و فوقالعاده ی دیگه رو نداشت.
به پشت دراز کشید و سرش رو چند بار به بالشت کوبید.تمام تنش گر گرفته بود.
صورتش توی اتیش میشوخت.
همزمان که بدنش توی اتیش جهنم در حال سوختن بود، استخونش داشتن از سرما میلرزیدن.
درد پایین تنش انقدر شدید بود که احساس میکرد حتی توانایی راه رفتن هم ازش گرفته شده.
انقدر وضعیتی که توش بود اسفناک شده بود که کم کم چشماش داشتن سیاهی میرفتن و توی خلسه ی پر دردی غرقش میکردن ولی صدای باز شدن در مانعش شد.
وضعتی که توش بود واقعا خجالت اور بود. اگر جونگکوک یه درصد میفهمید که اینطوری سفت شده چه فکری درموردش میکرد؟!
بدون اینکه به پسر بزرگتر نگاه کنه بیشتر لحاف دورش رو به خودش فشرد.
کلی درد داشت و همزمان بین خواب و بیداری در حال رفت و امد بود ولی همزمان نگران این بود که جونگکوک قراره چه فکری در موردش کنه.
YOU ARE READING
RUN║KOOKV
Fanfiction[فرار از مراسم ازدواج/𝙍𝙐𝙉 𝙁𝙧𝙤𝙢 𝙢𝙖𝙩𝙧𝙞𝙢𝙤𝙣𝙮]🧸 «کیمتهیونگ و جئونجانا قرار بود به خواست خانوادههاشون با هم دیگه ازدواج کنن. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه که پای برادر عروس به ماجرا باز شد » ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊�...