Chapter 44

4.2K 804 297
                                    


قسمت چهل و چهارم

_ ساعت نه صبحه آقای کیم...بیدار شو دیگه!
با زمزمه های آرام همسرم پلکهایم را از هم جدا کرده و نفسی عمیق کشیدم.
_ من کی خوابیدم؟

جونگکوک که کنارم دراز کشیده بود، لحاف قرمز رنگ را بر روی بالا تنه برهنه ام کشید و دستش را بین موهایم فرو برد.

_ دیشب دیر خوابت برد، داشتی دیالوگ هاتو تمرین میکردی...یکمم مست بودی!

با خواب آلودگی دستش را کشیدم و تنش را به آغوش گرفتم، چشمانم را بستم و در حالی که عطر تنش را به مشام میکشیدم، گفتم:

_ دیشب سکس داشتیم؟
او نیز با نفسی پر از حرص از من فاصله گرفت و روی تنم خیمه زد.
_ یادت نمیاد؟

خندیدم و با باز کردن یکی از چشمهایم به اخمهای شیرینش خیره شدم.
_ یادمه عزیزم.
_ شانس آوردی.

با لبخندی که هنوز بوی اخم میداد، لبهایم را بوسید و سرش را بر روی بالشت گذاشت. در جایش به سمتم چرخید و صورت هایمان مقابل هم قرار گرفت. دستش را جلو آورد و در حالی که به فکم میکشید با صدای آرامی گفت:

_‌ صبح آنیا بهم زنگ زد، یه ساعت پیش!
با نگرانی‌ نگاهش کردم، قلبم برای دیدنش پر میزد، یک روز کامل از رفتنش گذشته بود و من هنوز دوری اش را باور نکرده بودم.
_ همه چی مرتبه؟

سرش را به تایید تکان داد و آهی کشید، میدانستم او نیز بی تاب شده است، واقعا چطور میتوانستیم چنین چیزی را تحمل کنیم؟

_ گفت شام پاستا خوردن با خوراک صدف...مثل اینکه هوسوک دوستش نداره و جیمین و آنیا با خوردنش حرصشو در آوردن، کل دیروز پیشش بودن و اینو هم گفت که اصلا سیگار‌ نکشیدن، هوسوک واسش آهنگ خونده و قبل خواب هم باهاش راجع به یه موزیسین معروف صحبت کرده...گفت هوسوک بهش قول داده شبهایی که پیششه، هر شب بهش داستان یه نفرو بگه!
_ فکر کنم داره بهش خوش میگذره!

با صدای لطیف و ضعیفی زمزمه کردم با گرفتن نگاهم از چشمانش، به سقف خیره شدم. او نیز آهی لرزان کشید و گفت:

_ اون هیچوقت راجع به روزش اینطوری حرف نمیزد...
_ این عادت آنیه!

_ شاید، به اندازه کافی اونو نمیشناختیم تهیونگ!
بغض‌ گلویش، قلبم را به درد انداخت، انقدر نگرانش بود؟ میترسید که دخترمان آن دو را بیشتر از ما دوست داشته باشد؟

کمی بالا تنه ام را بلند کردم و با خم شدن بر روی بدن برهنه اش، بوسه ای بر روی ترقوه اش نشاندم.
_ منو نگاه کن، زندگیم!

بینی اش را بالا کشید و بدون آنکه به چشمانم نگاه کند، لبخند تلخی زد، دستش را از روبرو بر روی شانه ام کشید و آن را به آرامی بر قفسه سینه‌ام حرکت داد.
_ ببخشید، صبحمونو خراب کردم...

Along the Seine River | Vkook | Completed Where stories live. Discover now