Chapter 20

6K 942 553
                                    

-قسمت بیستم-

_ انقدر استرس نداشته باش جونگکوک...یه تولد ساده‌ست.

در حالی که آب پرتقال ها را میگرفتم، نگاهم را به هر سه شان دوختم، دو هفته گذشته بود و امشب دخترانم هفت ساله میشدند، در این دو هفته بیشتر از قبل با همسرم در ارتباط بودم تا احساس کنار ماندن از برنامه تولدشان را نداشته باشد، در حالی که لبم را میگزیدم، رو به جین گفتم:

_ همیشه همینطوریه، میترسم به اندازه کافی خوش نگذره ولی خب خوب پیش میره.
تهیونگ سیبی را برداشت و با نشستن کنار برادرش گفت:
_ همیشه خوب پیش میره.
_ تولد سه سالگیشون یادت نیست؟
_ چی شده بود؟

پرتقال دیگری برداشتم و از وسط به دو نیم تقسیمش کردم، دوباره نگاهم را به چشمانش دادم و گفتم:

_ کیک تو آشپزخونه بود، آدری از روی صندلی رفت روی میز و نشست روی کیک...وای باید میدیدین، کل خانواده و دوستام دعوت بودن، سومی همیشه مسخره میکنه.

تهیونگ با بالا انداختن ابروهایش نگاهم کرد پرسید:
_ نه یادم نمیاد، مطمئنی؟

آه که چقدر این مرد گیج بود. آخرش خسته ام میکرد. پوست پرتقال را رها کردم و با اخم گفتم:

_ همون شبی که روپرت هم بعدش گفت میتونه بره کیک جدید از کافه بیاره...همون شبی که سومی موهاشو صورتی کرده بود...تهیونگ یادت نیست؟
_ یکم بیشتر توضیح بده.

نفسی از کلافکی کشیدم و با لحنی که به دلیل غر زدن هایم تند تر شده بود ادامه دادم:

_ ببین یکم فکر کن، سال ۲۰۱۷، اون موقع سونگهوا با یه دختر چینی رابطه داشت که اونم با خودش آورده بود، بعدش من بهش گفتم که دختره خیلی زشته، دختره هم شنید و پاشد از مهمونی رفت، تن آدری و آنیا لباس قرمز کرده بودیم، بابات برای کادو واسه هر کدومشون یه ست گوشواره فرستاد، آخر شب وقتی آدری نشست روی کیک رزالی لباسشو شست و توی نصف مهمونی آدری با پوشک اینور و اونور میرفت...یادت نمیاد؟

_ آدری تا سه سالگی پوشک میذاشت؟

با جوابی که از او دریافت کردم، با حرص چاقو را به میز کوبیدم و در حالی که به سمت کتم که روی رخت آویز بود، میرفتم زیر لب غریدم:

_ الان به سومی زنگ میزنم تا اون شاهدم باشه...بچه خودته یادت نمیاد کی از پوشک گرفت...

با کشیده شدن دستم از پشت معتجب به سمتش بازگشتم و چیزی به فرو رفتنم در آغوشش نمانده بود که با خجالت با فاصله از او ایستادم، لبخندی زیبا روی لبانش نشاند و با شیطنت زمزمه کرد:

_ یادم میاد مینای من...آنیا زودتر از آدری یاد گرفت.
_ پس چ...

هنوز حرفم کامل از دهانم خارج نشده بود که چشمانم ریز شدند و با کوبیدن مشتی بر سینه‌اش گفتم:
_ خیلی بیشعوری تهیونگ، فقط میخواستی غر زدن منو بشنوی و حرصمو در بیاری؟

Along the Seine River | Vkook | Completed Where stories live. Discover now