Chapter 38

4.3K 809 140
                                    


-قسمت سی و هشتم-

با ورود به سالن اصلی فروشگاه، دست جونگکوک را گرفتم و هر دو به همراه هم به سمت پله های طبقه اول که استودیو شخصی کلمنتاین بود، قدم برداشتیم.
امروز سومین جلسه تمرینش بود و هر روزی که به این مکان می آمد روحیه ای روشن تر و پر از هنر درونش دیده میشد. بی اندازه به ساز درام دل بسته بود و جونگکوک تصمیم داشت تا پس از مدتی برایش آن را بخرد، قطعا دیگر قرار نبود در خانه آرامش را به چشم ببینیم. ساعت از چهار عصر میگذشت و باید کم کم کلاسش را به پایان میرساند. همسرم جلوتر از من مقابل در ایستاد و خواست چند ضربه ای به آن بزند که با باز بودنش روبرو شد، یکی از ابروهایش را بالا داد و با کنجکاوی از لای در به داخل نگاهی انداخت.

_ فضولی کار خوبی نیست لئو.

دستم را کشید و با اخم زمزمه کرد:
_ ساکت.

نرم خندیدم و من نیز از لای در به داخل خیره شدم، آنیا روی یکی از صندلی های چرخدار نشسته بود و به هوسوک نگاه میکرد، مرد نیز گیتاری را به دست داشت و تلاش میکرد تا کوکش کند. دختر بچه چرخی به دور خودش زد و با کنجکاوی به دستان مرد خیره شد:

_ خیلی سخته؟ کی بهم یاد میدی گیتار کوک کنم؟
_ وقتی هم سن من شدی.
_ اینکه خیلی دیره...
_ همینه که هست.

آنیا اخمی کرد و با نفس عمیقی به نیمرخ هوسوک خیره شد:
_ کورالین امروز نمیاد اینجا؟

یکی از سیمها را چک کرد و در حالی که به سراغ سیم بعدی میرفت، پاسخ داد:

_ نه، رفته سالن تئاتر، با اون میلر احمق قرار داره.
_ عمو ازرا؟ اون که مرد خوبیه!

_تو اونو نمیشناسی، یه مدت خرابکاری زیاد داشت.
_ سنیور؟

سرش را بلند کرد و مستقیم در چشمان سبز رنگش زل زد:
_ چیه بچه؟

_ چرا با کورالین ازدواج نمیکنی؟
مرد چند لحظه ای در سکوت نگاهش کرد و با تک خنده ای شانه هایش را بالا انداخت:
_ کار اضافه ایه...
_ واقعا؟

_ آره، چی فکر میکردی؟
این‌بار دخترم به تبعیت از مرد مقابلش شانه اش را بالا انداخت. لبخندی زد و گفت:

_ من فکر میکنم، وقتی یه نفرو خیلی دوست داری دلت میخواد همش بهش نزدیک تر بشی، اولش عاشقش میشی، بعدش باهاش زندگی میکنی و بعدش ازدواج میکنی اینطور نیست؟

هوسوک چند ثانیه ای در چشمانش خیره ماند، درست حدس زده بودم؟ نمیخواست پاسخی بدهد؟ یا شاید هم پاسخی نداشت.
_ بعدش چی؟
_ چی؟

_ بعد از ازدواج چطوری میشه نزدیکتر شد؟
_ خب‌...بچه دار‌ شدن راه خوبیه؟

کلمنتاین در یک لحظه خندید و دستش را به زیر چانه آنیا کشید:
_ تو واقعا فقط هفت سالته؟

Along the Seine River | Vkook | Completed Where stories live. Discover now