Chapter 28

5.9K 994 469
                                    


-قسمت بیست و هشتم-

_آه مردک بی فکر بازم دست گل به آب داد؟ آخه به اون چه ربطی داره؟

زن میانسال با ترشرویی لیوان مشروبش را به میز کوبید و به غر غر هایش ادامه داد، دلم میخواست بگویم "مگر به تو ربطی داشت که در زندگیمان دخالت کردی؟" حیف که نمیتوانستم مقابلش بی ادبی کنم، او شاید در حد رزالی برایم قابل احترام نبود، اما هنوز مادر شوهرم محسوب میشد.

_ چیزی نمیشه مامان رزالی مراقبشونه، من فقط نمیخوام دلتنگی رو تحمل کنم.

با آشفتگی دکمه کتش را باز کرد و پوزخندی بر روی لبانش نشاند، میدانستم از رزالی بیزار است، باید هم میبود، آن زن تنها پسرش را بزرگ و برایش مادری کرده بود. جونگکوک نیم نگاهی به چهره ام انداخت و به آرامی زمزمه کرد:
_ غذا نخوردی!

_مهم نیست...بعدا میخورم.
زن دستش را به جیبش برد و با خارج کردن سیگار و فندکش گفت:
_شما دوتا هنوز تصمیم قطعی نگرفتین؟

دهان باز کردم تا چیزی بگویم اما همسرم زودتر از من پاسخش را داد:
_نیاز به زمان داریم، لازمه که برنامه زندگیمون روی یه روتین مناسب و آینده دار باشه...

با پوزخندی به زخم های چهره ام اشاره کرد و بعد از به بیرون فرستادن دود از بین لبهایش با تمسخر گفت:
_ به نظر میرسه زیاد موفق نبودین...عوارض جانبیشه؟
چطور میتوانست انقدر بی ملاحظه باشد؟ گاهی اوقات احساس میکردم این اخلاقش را به جونگکوک نیز منتقل کرده است. همسرم سرش را پایین انداخت و با صدای آرامش زمزمه کنان پاسخ داد:
_ تقصیر من بود...به خاطر من دعواش شد یعنی...من و آنیا...

باز هم خندید، با چرخاندن نگاهش میانمان سرش را به تاسف تکان داد و به سیگارش پک زد. در ذهنش به کاری که کرده بودم تاسف میخورد، در تمام هفت سال زندگیمان، تمام احساسی که از این زن گرفته بودم، چیزی جز تنفر نبود.

_ میخواستم بگم بهت نمیاد این کارا رو بکنی...ولی از قیافت معلومه خوب کتک خوردی!

نفس کلافه ای کشیدم و چیزی نگفتم، مانند همیشه سکوت میکردم. باز هم مقابل پسرش، دامادش را تحقیر میکرد و کسی جرات زدن حرفی را نداشت.
_ چرا اومدین ؟
دود را به بیرون فرستاد و با خیره شدن به پنجره آشپزخانه گفت:
_ دارم از شوهرم طلاق میگیرم.

ابروهای جفتمان با شگفتی بالا رفت، برای بار دوم طلاق میگرفت؟ تعجبی هم نداشت که انقدر اصرار به جدایی پسرش از من داشته باشد، جونگکوک هم انگار فرد مناسب تری برای مشورت پیدا نکرده بود.
_ یعنی میخواین برگردین مارسی؟

_ دیوونه ای؟ تو اون شهر برای من خیلی ریختن؟ واسه بستن یه قرارداد اومدم، فردا صبح برمیگردم کره...تصمیم دارم سهام شرکتمو بفروشم و فقط به عنوان مترجم کار کنم.

Along the Seine River | Vkook | Completed Where stories live. Discover now