Chapter 21

5.4K 993 340
                                    


-قسمت بیست و یکم-

نگاه خیره ام به پرندگانی بود که بر فراز رود سن پرواز میکردند و دسته ای از اشکال نامفهوم را میساختند. عینکم روی میز مقابلم قرار داشت و تمام تصاویر را تار میدیدم اما هنوز میتوانستم متوجهشان شوم. آسمان پاریس امروز ابری و گرفته بود، من نیز کمی آشفته بودم، ذهنم سراسر پر از خط های روایتی بود که هنوز نتوانسته بودم به پایان برسانم. امروز نیز روز سختی را میگذراندم و نمیتوانستم ذره ای تمرکز را در افکارم بیابم. سه روز میشد که از جونگکوک بی خبر بودم، آدری این هفته را با من میگذراند و موجب شادی ام شده بود. نمیتوانستم برای یکی کردن زندگی ام با پدرشان صبر کنم اما چاره ای نداشتم. نمایشنامه ام به بخش های پایانی اش نزدیک میشد و همین کارم را دشوار کرده بود، نوشتن پایانی درست و منطقی، اصلی ترین بخش یک داستان است. خوانندگان همیشه یک داستان را از روی پایانش در قلبشان حک میکنند.

_ تو نمیخوری پاپا؟

با صدای آدری سرم را برگرداندم و به چشمان سبز رنگش خیره شدم، گوشه لبش کمی شکلاتی شده بود و به نظر میرسید از بستنی‌اش لذت برده است.
_ نه عزیزم من چای سبز سفارش دادم.

سرش را تکان داد و به خوردن بستنی اش مشغول شد، با لبخندی به موهای خرگوشی اش خیره شدم و گفتم:
_ ددیت امروز موهاتو خوب درست کرده!
سرش را بلند کرد و لبخندی دندان نما زد که به دلیل شکلات های داخل دهانش سفیدی‌اش قابل مشاهده نبود.

_ آره امروز من تمرین دارم و کلاس آنیا هم شروع میشه، ددی گفت جفتمون روز بزرگی داریم، باید خوشگل بشیم.

با شنیدن این حرف برای لحظه ای لبخند از روی لبهایم پرید، آنیا چه کلاسی داشت که من از آن خبردار نبودم؟آدری که انگار نگران شده بود، به آرامی پرسید:
_ خوشگل نشدم پاپا؟

با عجله خندیدم و دستم را به زیر چانه‌اش کشیدم:
_ تو یه پرنسسی مگه میشه زیبا نباشی؟

لبخندی شیرین تر روی لبهایش نشست و سرش را تکان داد، خواست حرفی بزند اما با کشاندن سوی نگاهش به پشت سر من، جیغی کشید:

_ عمو پولدار!

شنیدن این لقب برای خندیدنم کافی بود، از روی صندلی ام برخواستم و به سمت برادرم که از پشت خودش را به من میرساند، برگشتم.
_ اومدی؟

با لبخند همیشگی اش سلامی داد و با عجله به سمت آدری دوید، تن کوچک دختر را در آغوش کشید و بوسه ای بر گونه‌اش کاشت.

_ چطوری شیرینی؟

آدری با ذوق خندید و زبانش را به لبهای شکلاتی اش کشید:
_ خوبم عمو، عمه نیومد؟

_ عمه یه قرار کاری با ازرا داشت، نتونست بیاد.

به دنبال حرفش او را سر جایش نشاند و به سمتم برگشت:
_ همه چیز روبراهه؟

Along the Seine River | Vkook | Completed Where stories live. Discover now