-قسمت چهلم-_ بالاخره که چی؟ یه روز باید تو رو توی این موقعیت ببینه، مطمئنا بهت افتخار میکنه.
_ نه! اون به جین و جیسو افتخار میکنه، دختر و پسر استریت و موفقش...چرا باید به پسر گی و بیکاری که تا سی سالگیش هیچ درآمد درست و حسابی ای نداشته افتخار کنه؟سرم را به تاسف تکان دادم و در حالی که تلاش میکردم تا کمی از آرامش وجودم را به او بدهم، گفتم:
_اول اینکه بهمون توهین نکن، بعدم مهم الانه تهیونگ، اهمیتی نداره که چقدر طول کشیده، تو با خواهر و برادرت فرق داری.با دستپاچگی فرمان را گرفت و در حالی که به سمت خیابان اصلی میرفت به جاده خیره شد، من نیز بازویش را نوازش کردم و گفتم:
_ لطفا خونسردی خودتو حفظ کن.
با بهت خندید و در حالی که فرمان را میچرخاند، پاسخم را داد:_گفتنش برای تو راحته... هنوز پشت ما دارن میان؟
با اضطراب از داخل آینه به خودرویی که از پشت سرش می آمد، خیره شد و نفس عمیقی کشید.
_ مطمئن باش پدرم باهاش صحبت کرده._ کوک هیچکس نمیتونه اونو تغییر بده، فکر میکنی چرا وقتی از خونه رفتم به زندگیم با تو امید نداشتم؟
با بالا رفتن ابروهایم، به نیمرخش خیره شدم و پرسیدم:
_ چرا؟
_چون انقدر از بچگی پدرم ازم ناراضی بوده که هیچ امیدی نداشتم یه روز تو بهم افتخار کنی، از وقتی یادمه ناامیدش کردم، توی بچگیم دست و پا چلفتی بودم، توی نوجوونیم چشمام ضعیف شد، درسی رو میخوندم که آینده ای نداشت، گواهینامهمو به زور گرفتم و تهشم اومدم فرانسه و با تو ازدواج کردم.با شنیدن این حرف چشمهایم تا حد ممکن درشت شدند و با حرص تلفنم را به بازویش کوبیدم.
_ مگه من چمه؟با یک دست بازویش را گرفت و نالید:
_ آخ...درد داشت بی رحم، منظورم به مرد بودنته.
اخمی کردم و نگاهم را از چهره اش گرفتم، همیشه همینقدر مضطرب بود، از دیدار با پدرش میترسید برای همین کمتر به کره سفر میکردیم، پدرشوهرم با وجود اینکه پسرش را دوست داشت اما از هر فرصتی برای کوبیدنش استفاده میکرد. تهیونگ هیچگاه مورد تاییدش نبود، همانطور که من هیچگاه مورد تایید مادرم نبودم با این تفاوت که پدر تهیونگ مرد خانواده دوستی بود، حداقل دو فرزند دیگرش را کمتر مورد ملامت قرار میداد. خدا را شکر میکردم که آدری و آنیا در خودروی پدرم نشسته بودند و همراه با سومی به خانه جدیدمان می آمدند.
_ کوک؟
نگاهم را به مقابلم داده بودم و قصدی برای پاسخ دادن به او نداشتم._ کوک توی این موقعیت اذیتم نکن.
اخمهایم را بیشتر از پیش در هم فرو بردم و با دور زدن ناشیانه اش، از بین دندان هایم غریدم:
أنت تقرأ
Along the Seine River | Vkook | Completed
قصص الهواة┊Summary: توی این بوک داستان عاشقانه یه زوج فرانسوی از دل پاریس رو میخونیم. تهیونگ و جونگکوکی که هفت ساله ازدواج کردن و دوتا دختر دوقلو دارن، اما بعد از هفت سال اختلاف ها و مشکلاتی بینشون شکل گرفته که باعث شده جونگکوک تصمیم به جدایی از همسرش بگیره...