Chapter 23

5.3K 922 399
                                    


-قسمت بیست و سوم-

_ بهتری؟

با صدای آنیا سرم را به سمتش برگرداندم و به چشمهایش خیره شدم، نمیدانستم، آشفته بودم، سر درد داشتم، رگهای شقیقه ام رو به پارگی و دستان و پاهایم سرد شده بودند. نه! میدانستم، قطعا خوب نبودم. نمیتوانستم به خانه بروم، جین ازرا و جیسو مشغول بودند و سرشا هم نمیتوانست مرخصی بگیرد، یوسانگ هم در سالن تئاتر مانده بود، قطعا نمیخواستم راجع به اتفاقی که مقابل چشمانش افتاد با او صحبت کنم، خانواده ام در مارسی زندگی می‌کردند و من حالا هیچ کسی را نداشتم. لبخندی به آنیا زدم و سرم را به چپ و راست تکان دادم.
_ نه!
_ تقصیر ددیه؟

_ نه عزیزم، درست میشه.
بدون اینکه پلکی بزند با صدای آرامش پرسید:
_ ددی میخواد بره؟

لبخند تصنعی دیگری زدم و با لحنی که تلاش میکردم آرام باشد گفتم:
_ زیاد نمیمونه عزیزم، زود برمیگرده...فقط باید یکم صبر کنی باشه؟

_ چرا میره؟ اون همیشه میگفت دلش نمیاد از ما دور بمونه! من امروز براش هدیه بردم ولی اون بازم داره میره...‌چرا پاپا؟

دختر بیچاره ام، چه میدانست در قلب من و پدرش چه میگذرد؟ او تصور میکرد وظیفه نگه داشتن تهیونگ را دارد؟ او اگر ذره ای برایمان اهمیت قائل باشد به سفرش نخواهد رفت.

_ اون نمیخواد ما رو ول کنه، فقط داره به یه سفر کاری میره، زود برمیگرده پس نگران نباش باشه؟
در سکوت سرش را تکان داد و حرف دیگری نزد، باز هم به فکر فرو رفته بود و من از فکر های آنیا میترسیدم.

_ میشه خونه نریم؟ بریم یه جایی که تو تنها نباشی!
_ کجا دوست داری بریم پیکاسو؟

شانه هایش را بالا انداخت و به آسمان خیره شد:
_ نمیدونم، میشه بریم کنار رود؟ روی پل هنر!
چه انتظاری داشتم؟ او هم مانند پدرش شیفته رود سن بود، سرم را تکان دادم و به مسیرم ادامه دادم، با به یاد آوردن فردی، برای یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد، در حالی که لب زیرینم را به دندان گرفته بودم، داشتبرد مقابل آنیا را باز کردم و با دیدن دفتر کوچک یاد داشت هایم، آن را برداشتم، کارت قرمز رنگ آشنا را از بین صفحات خارج کردم و نگاهی به شماره‌ی رویش انداختم.

با خیس کردن لبهایم توسط زبانم، شماره را گرفتم و چند ثانیه ای منتظر ماندم، چیزی نگذشته بود که صدای آشنای پسر جوان در گوشم طنین انداز شد:
_ بفرمایید؟
نیم نگاهی به آنیا انداختم و با صدای آرامی پاسخ دادم:
_ موسیو پارک!
_ شما؟

آهی کشیدم و سرم را به تاسف تکان دادم، حق داشت اگر فراموش کرده بود، از روزی که شماره‌اش را گرفته بودم، بیشتر از دو ماه می¬گذشت.
_ من جونگکوک هستم...یادته؟

_اوه همونی که قرار بود زنگ بزنه و الان یه ماه و نیم از مهمونی هالووین گذشته و زنگ نزده؟
با تک خنده ای سرم را تکان دادم و نفسی عمیق کشیدم:
_ درسته منو بابت بی ادبیم ببخش.

Along the Seine River | Vkook | Completed Where stories live. Discover now