Chapter 19

5.3K 968 376
                                    

-قسمت نوزدهم-

در آینه جلوی خودرو نگاهی به چشمانم انداختم و آهی کشیدم، امروز هم کلافه و خسته بودم، روز شلوغی را گذرانده بودم و باید به خانه ام برمیگشتم اما میدانستم آدری برای تماشای اولیور توییست به همراه خواهر و پدرش مشتاق است. نیم نگاهی به او انداختم و لبخندی زدم، دامن صورتی رنگی را با کت جین و تیشرت صورتی به تن داشت و زیباتر از هر زمانی به نظر میرسید. با رسیدنمان به پل لنا نگاه درخشانش را به برج ایفل داد و گفت:
_ ددی؟
_ بله عزیزم؟

با لبخندی به سمتم برگشت و در چشمانم خیره شد:
_ کریسمس که من قراره اجرا کنم، همه میان منو ببینن؟

با به یاد آوردن اجرای رقصش که برای سال نو تمرینش میکرد، سرم را به تایید تکان دادم و در پاسخش گفتم:
_ معلومه که میان عزیزم، تو قراره بدرخشی!

عروسک تک شاخی که به دست داشت را محکم در آغوش گرفت و از پنجره خودرو به خیابان های درخشان پاریس خیره شد، میدانستم به چه چیزی می اندیشد، آرزوهایش، آرزوهای درخشانش...میدانستم باید روزی به آنها برسد، از تمام جانم میزدم تا او همانطور که میخواست تبدیل به یک ستاره شود، نمیدانم چطور خانواده ام همه‌شان به نوعی هنر علاقه داشتند، به یاد دارم زمانی را که آدری کوچک بود، رزالی فکر میکرد که استعداد او در هوشش خواهد بود، اما هر دوی آنها حال بیشتر به هنر علاقمند بودند.
با صدای زنگ خوردن تلفنم، از افکار همیشگی ام خارج شدم و آیرپاد را در گوشم قرار دادم.
_ بله؟

_ داری میای؟

پیچیدن صدای همسرم در گوشم برای کش آمدن لبهایم کافی بود، آهی کشیدم و پاسخ دادم:
_ نزدیکم تو کجایی؟

_ منو آنی هم الان رسیدیم، من باید یه سری عکس از بازیگرا بگیرم، وقتی رسیدی بیا به اتاق گریم.
_ باشه خداحافظ.

_ فعلا.
با قطع شدن ارتباط، لبخند تلخی زدم و به سمت آدری که منتظر نگاهم میکرد بازگشتم:
_چیه زیبای من؟

دخترم لبش را به دندان گرفت و پس از مکثی گفت:

_ قبلا وقتی پاپا بهت زنگ میزد، قبل خداحافظی بهش میگفتی میبوسمت.‌.‌.ولی دیگه نمیگی!

هر گاه کلمه ای مربوط به جداییمان از دهان این دو دختر خارج میشد، قلب من نیز تا مرز انفجار میرفت، کاش هرچه زودتر تکلیفمان معلوم میشد، از صبر کردن خسته شده بودم.

_ همه چی درست میشه دخترم، باشه؟
_ قول میدی؟

به چشمان سبز و رویایی اش زل زدم و با لبخندی سرم را تکان دادم:
_ قول میدم.

او نیز لبخندی زد و غرق در رویاهایش برای بار دیگر به شهر پر ستاره خیره شد، ده دقیقه میگذشت که به سالن تئاتر رسیدیم. خودرویم را در پارکینگ پارک کردم و بعد از پیاده شدنمان دست آدری را گرفتم و به سمت ورودی سالن قدم برداشتم، به محض رسیدن به گیشه، نگاهم به جمعیت و صف بلندی که شکل گرفته بود، افتاد، اخمی کردم و با گذشتن از صف مقابل گیشه ایستادم، مردی که لباسی رسمی به تن داشت، گفت:
_ رزرو دارین؟ باید برین ته صف!

Along the Seine River | Vkook | Completed Where stories live. Discover now