Chapter 41

4.1K 747 274
                                    


-قسمت چهل و یکم-

نگاهی دیگر در آینه به خود انداختم و بعد از به تن کردن کت کرم رنگ بر روی جلیقه ام، نفس عمیقی کشیدم، درست بود که برای تولدم انقدر رسمی لباس بپوشم؟ میدانستم جونگکوک نیز آنطور که راحت باشد لباس خواهد پوشید. ادکلنم را برداشتم و کمی از آن را به گردنم زدم. موهای موج دارم را که کمی فر به نظر میرسیدند، بر روی پیشانی ام ریختم و عینکم را زدم، برای یک لحظه چهره ام از جذاب به جذاب احمق تغییر زاویه داد. شاید هم از نظر من اینطور بود، نباید این عینک را میزدم؟ اگر نمیزدم، چشمانم تار میدیدند. مگر چقدر قرار بود مهم باشد؟ با نفسی از سر حرص، عینک را برداشتم و خواستم روی میز بگذارم که در باز شد و آدری به داخل قدم برداشت.

_ پاپا عمه سومی گفت، تو و ددی امشب نمیاین...کجا میخواین برین؟
عینک را رها کرده و به سمتش برگشتم. مقابل پاهایش زانو زدم و با لبخندی گفتم:

_ راستش من نمیدونم بابات منو کجا قراره ببره ولی خب فردا زود میایم، باشه؟ 

سرش را به تایید تکان داد و لب زیرینش را به جلو فرستاد، اخمی کردم با گرفتن چانه اش پرسیدم:
_ دختر خوشگلم چرا ناراحته؟
_ پدربزرگ ما رو دوست نداره؟

ناخودآگاه آهی از بین لبانم خارج شد، این مرد آخر همه مان را دیوانه میکرد.

_ چرا عزیزم، دوستتون داره، فقط یکم اخمالوئه! اگه حس کردین دوست ندارین توی خونه بمونین به عموتون بگین ببرتتون بیرون.
با شنیدن این حرف سرش را جلو آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:

_ من شنیدم عمه سومی و عمو پولدار میگفتن میخوان قبل از عصر برن بیرون دو نفری...

چشمانم را ریز کردم و با تک خنده ای لپش را کشیدم.
_ حالا دیگه علاوه بر دهن لق بودن گوشم وایمیستی؟
_ منکه گوش واینستادم پاپا...اتفاقی شنیدم.

_ باشه باور میکنم چون دخترم همیشه راستشو میگه.
چند لحظه ای در چشمانم خیره شد و با کشیدن آه بانمکی سرش را پایین انداخت.
_ باشه...قایمکی شنیدم...ببخشید پاپا! 

لبخندی زدم و گونه‌اش را نوازش کردم، بوسه ای به پیشانی اش زدم و گفتم:

_ اشکالی نداره عزیزم. فقط دیگه انجامش نده، باشه؟
_ باشه پس اگه خواستن برن من و آنی هم باهاشون میریم، بریم؟  
_ باشه...

به دنبال حرفش نگاهی به عینکم که روی میز بود، انداخت و گفت:
_ عینک نمیزنی پاپا؟

چه باید میگفتم؟ من نیز آهی کشیدم و صادقانه پاسخ دادم:
_ به لباسام نمیاد، میاد؟

به سمت دراور رفت، روی پنجه پاهایش ایستاد و عینک را از روی آن برداشت، مقابلم ایستاد، عینک را به چشمانم زد، چند لحظه ای به چشمانم خیره ماند و لبخندی زد:
_ تو خوشگلترین پاپای دنیایی...ددی هم همیشه همینو میگه! 

Along the Seine River | Vkook | Completed Where stories live. Discover now