Chapter 39

4.2K 795 202
                                    


-قسمت سی و نهم-

_ همگی جمع شید، لازمه که اولین تمرین این صحنه رو از دست ندیم...اجرای جایی که رزهای وحشی میرویند.

با صدای ماریون تمام افراد پشت صحنه ایستادند و به هر دو مردی که درست وسط صحنه قرار داشتند، خیره شدند. من نیز کنار کلمنتاین ایستادم و کنار گوشش زمزمه کردم:
_ به این زودی آماده شد؟

او نیز نیشخندی زد و دست به سینه ابرویش را بالا انداخت:

_ بیخودی نیست که به من میگن نابغه موسیقی.‌‌..البته صدای یوسانگ و سونگهوا به خوبی روی آهنگ نشست.

سر ذوق آمده بودم، این مرد به راحتی تمام آهنگها را نوشته بود و یک به یک با صدای بازیگران آنها را ضبط میکرد، آهنگ جایی که رزهای وحشی میرویند با تنظیم و آهنگسازی جدید و ریتمی مرموزانه، به شکلی دیگر ضبط شده بود تا بینندگان و شنوندگان به آسانی احساسشان از اجرا را بگیرند.

نگاهم را به جونگکوک که در کنار آدری روی صندلی اش نشسته بود، دادم و ناخودآگاه لبخندی زدم، امروز هودی سرمه ای رنگی را به همراه شلوار بگ به تن داشت که دوست داشتنی ترش کرده بود. باید از اوا سپاسگزار میبودم که این مدت اجازه همراهی اش را به من داده بود، میدانستم او بیشتر از زمانی که نیاز دارد، از اوا مرخصی می‌گیرد و دلیلش تنها برای گذراندن زمانش در کنار خانواده اش است. در همین لحظه که مانند نوجوانی عاشق تماشایش میکردم، سرش را به سمتم برگرداند و با من چشم در چشم شد. در یک لحظه لبخندی شیرین به سویم روانه کرد و در حالی که لب میزد، زمزمه کرد:

_ دوستت دارم.

من نیز نرم خندیدم و چشمکی برایش زدم، هوسوک که با تعجب به نیمرخم نگاه میکرد، یکی از ابروانش را بالا انداخت و رو به مسئول صدا اشاره کرد تا موسیقی را آماده کند. سپس نگاهش را به آدری و آنیا که دو طرف جونگکوک نشسته بودند، داد و گفت:

_ میدونی چرا از بچه ها خوشم نمیاد؟
_ چرا؟

_ چون من تنها بچه خانوادم بودم، کسی که باعث بدبختی همه بود...کسی که نباید به دنیا میومد...از بچگی خودم و هر بچه ای رو نحس دونستم تا وقتی که اونو دیدم.

با دنبال کردن نگاهش به آنیا رسیدم و ناخودآگاه لبخندی زدم.

_ اگه یه خواسته ازت داشته باشم...قبول میکنی؟
چه باید میگفتم؟ نمیدانستم چه خواسته ای میتواند داشته باشد، نفسی گرفتم و با خیره شدن در چشمانش پاسخ دادم:
_ چه خواسته ای؟

او نیز نفسی گرفت و با خیره شدن به معشوقه اش که کنار ماریون ایستاده و مطمئنا چیزی در رابطه با لباس ها به او میگفت، پاسخ داد:

_ جیمین خیلی بچه ها رو دوست داره...اونقدری که میتونم حسرت توی چشمهاشو احساس کنم...
به سمتم برگشت و این ‌بار خیره در چشمانم با لحنی جدی، ادامه داد:

Along the Seine River | Vkook | Completed Where stories live. Discover now