Chapter 9

5.4K 1K 308
                                    

قسمت نهم

_ تو بلدی ساز بزنی؟

با صدایم سرش را از کتابش بیرون آورد و به چشمانم خیره شد، باز هم از عالم خیالش به بیرون پرت شده بود.
_ ها؟

همیشه همینگونه بود، بی حواس، گیج، خسته کننده...نمیتوانستم بیشتر از این عاشقش شوم، با شیطنت یکی از ابروهایم را برایش بالا انداختم و گفتم:

_ ساز آقای شاعر، ساز میزنی؟

سرش را کمی خم کرد و به مردی که در نزدیکی‌مان آکاردئون مینواخت، خیره شد. چند دقیقه ای میشد که کنار پل لنا، روی زمین نشسته بودیم. مثل همیشه پیراهن گشاد دکمه دار و شلوار پارچه ای به تن داشت، برخلاف او من تیشرت و شلوار جین را ترجیح میدادم.
چقدر با هم تفاوت داشتیم، این تفاوت ها میتوانست روزی برایمان دردسر شود؟

_ من ساز بلد نیستم...مادرم بلده.

سرم را تکان دادم و به جعبه عطر هایم خیره شدم، مشتری های امروزم کم بودند، نتوانسته بودم حداقل پول شامی که به او قولش را داده بودم جور کنم، اگر ناراحتش میکردم قطعا قلب خودم در سینه‌ام میشکست.

_ تهیونگ؟

با صدایم سرش را دوباره از کتابش بلند کرد و نگاهم کرد. اینبار لبخندی زد و با صدای آرامش گفت:

_ چیه مینای من؟

له میشدم، زیر نگاهش، زیر کلماتش زیر جملاتش میمردم، چطور انقدر بی پروا عشق میورزید؟

_ اگه امشب نتونیم شام بریم بیرون و قول بدم یه روز دیگه بریم ناراحت میشی؟

تک خنده‌ای کرد و کتابش را بست، با یک دست چانه‌ام را نوازش کرد و خیره در چشمانم جوابم را داد:

_ اون سمت خیابون یه دکه هست که خوراک سیب زمینی پخته میفروشه، سس اضافی هم داره اگه...

اینبار من خندیدم، با بهت و تعجب خندیدم و نگاهش کردم، همین را از من میخواست؟‌ تنها سیب زمینی؟ چند ماه بود که قرار میگذاشتیم و من هنوز نتوانسته بودم مردی باشم که او لیاقتش را دارد.

_ دیوونه ای؟ این باید یه قرار خاص میبود، آه امشب شب ولنتاینه تهیونگ...چقدر من احمقم.

نگاهش را به زوج هایی که دست در دست یکدیگر به سمت برج ایفل میرفتند داد و اخمی کرد، دوباره به سمتم چرخید و گفت:

_چرا؟ چرا احمقی؟ مگه ولنتاین چیزی بجز لبخند زدن کنار کسیه که دوستش داری؟

آهی آرام از دهانم خارج شد، این مرد روزی قلب من را میکشت، چطور میتوانست انقدر برایم رویایی باشد؟
عاشقش بودم، بیشتر از تصورات هر کسی، آنقدر عاشقش بودم که حتی پدرم هم باورش نمیکرد، روبرویش نشستم، دستانش را محکم گرفتم و خیره به چشمان کشیده و دلربایش، انگشت شصتم را به لبهایش کشیدم و زمزمه کردم.

Along the Seine River | Vkook | Completed Where stories live. Discover now