Chapter 4

5.6K 1K 259
                                    

قسمت چهارم

_ بیا دیگه ددی.

با شنیدن صدای آنیا پول را به فروشنده دادم و بسته سیگار را در جیبم پنهان کردم. در حالی که شکلات را به دستش میدادم پرسیدم:

_ چرا نرفتی داخل؟

کنار در ورودی سالن تئاتر ایستاده بود و منتظر نگاهم میکرد. با ایستادن کنار دخترم، در بزرگ را باز کردم و وارد راهروی ساختمان شدم. با همدیگر به سمت پله ها رفتیم و با گذشتن از طبقه همکف مقابل در اصلی سالن ایستادیم.

برای یک لحظه با شنیدن صدای آشنایی از پشت در نیمه باز سالن، لبخندی روی لبهایم شکل گرفت.

"درسته! عمو جان، ساعت نزدیک هفت است، باید قدم ها را تند تر کنیم؛ عجله کن و اینطور عقب عقب نیا."

چند ثانیه ای گذشته بود که دیالوگ دیگری را شنید:

"زودتر بیایید بالا، این بچه برای شماست؟"

" بله این بچه برای من است."

_ بریم تو؟

لبخندی به آنیا زدم و با صاف کردن عینکم، در را گشودم و داخل شدیم. آنیا جلوتر از من وارد سالن تئاتر شد و با ذوق به سمت صحنه قدم برداشت. سالن خالی بود و صدای قدم هایش در گوشهایم میپیچید. با وارد شدنم تمامی بازیگر ها از تمرین دست کشیدند و به سمتمان برگشتند.

سونگهوا که از چهره عبوسش نشان میداد زمان زیادیست در انتظار من بوده است، نمایشنامه ای که در دست داشت را روی میزی گذاشت و به سمتم آمد. با دیدن لباس هایش متوجه نقشش شده بودم، کلاه فدورای قدیمی، چکمه های بلند، کتی زخیم و عصای چوبی.

_ معذرت میخوام که دیر کردم آقای سایکس.

با شنیدن نام شخصیتش خندید و سرش را به تاسف تکان داد. که در گوشه ای از سالن مشغول به خواندن سناریوی خودش بود، با دیدن من، دامن پف دار و بلندش را گرفت و کنار سونگهوا ایستاد.

_ موسیو کیم، خیلی وقت میشد که نیومده بودین.

ادل زنی قوی خوش اندام، زیبا و دلربا بود. موهایش به سیاهی شب و چشمهایش قهوه‌ای بودند.

_ موسیو کیم دیگه به ما افتخار همکاری نمیدن، درست نمیگم؟ الان اومدین چون امشب تولد سونگهواست.

با صدای جدی ماریون سرم را برگرداندم و به زن قد بلند و سفید رویی که با سیگار بین انگشتانش، از پله های صحنه تمرین پایین می آمد، خیره شدم.

_ مشغولم خانم کوتیار.

پوزخندی زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت. سرش را به تاسف تکان داد و با نفس عمیقی به آنیا که دستم را گرفته بود، نگاه کرد:

_ بانوی جوان، از آخرین باری که دیدمتون بزرگتر شدین.

آنیا که به سبب غر زدن های جونگکوک، دل خوشی از ماریون نداشت، مستقیم به چشمهای زن خیره شد و جواب داد:

Along the Seine River | Vkook | Completed Onde as histórias ganham vida. Descobre agora