سهون اسلحشو جاساز کردو به ویترین خیره شد،باید یه تغییر اساسی تو خودش ایجاد میکرد. لوهان غر غر کنان سهونو به داخل هل داد:
_خوش اومدین
لوهان به لباسا نگاهی انداختو گفت:
_یه چیزی تو مایه های یه کت...
سهون بی توجه به اون دوتا کت چرمشو در آوردو بغل فروشنده انداخت،و دختر جوان کمی بالا پرید
_یکی از بهترین لباساتو بده
لوهان کف دستشو رو پیشونیش کوبید و فروشنده با تعجب یه کتو شلوار بیرون آورد
_اینا جدیدترین و بهترین...
سهون لباسا رو از دستش قاپیدو اجازه صحبت بیشتر به دختر جوان نداد.دکمه های لباسشو باز کردو از تنش در اورد، دختر سریع کت سهونو جلوی چشماش گرفت:
_آ...آقااا....اتاق پرو اونوره....اینجا عوض نکنید....
لوهان مشت آرومی به شونه سهون زد:
_یااا چرا گم نمیشی تو پرو
سهون نیشخندی زدو شلوارشم همونجا در آورد و باعث شد لوهان دستپاچه خودشو جلوش بندازه...
دختر سعی میکرد با عطر کت سهون که به بینیش چسبونده بود از هوش نره و لوهان قشنگ متوجه تغییر حالتاش میشد،سهون از حسادتای لوهان کیف میکرد._زود باش تموم کن عوضی...کارات خیلی مزخرفه!
سهون کتو شلوارشو به تن و خودشو تو آینه قدی نزدیک به اتاق پرو برانداز کرد...
تیپو قیافشو مثل گذشته ها کرده و از شر موهای به هم ریختش خلاص شده بود. برق موهاش که به بالا پوژ داده شده بود هوش از سر هر کسی میبرد، تضاد کت مشکی و لباس سفیدش اونو به یاد 23 سالگیش مینداخت،اوه سهونی که کسی جرأت روبه رو شدن باهاشو نداشت، حتی رئیسش《پدر آیرین که در حال حاظر جای سهونو گرفته》ازش حساب میبرد،خیلیا فراموشش کرده بودنو الان از کس دیگه ای دستور میگرفتن.
اون برگشته بود تا قدرتمند تر و بی رحم تر از قبل بدرخشه،به نظرش فرصت خیلی خوبی بود تا آدمای اطرافشو بشناسه،کسایی که با رفتنش پستو مقامشونو رها کرده و از اون ویلا رفته بودن،برعکس کسایی که اجازه داده بودن کس دیگه ای جای رئیسشونو بگیره. میخواست همشونو از دم تیغ بگذرونه.
شیشه عطر مردانشو که تو کوله پشتی لوهان گذاشته بود در آوردو به چند جا از گردنش زد، از ملاقات اولش با لوهان متوجه نقطه ضعفش شده بود و تصمیم داشت دوباره دست رو همون نقطه بزاره. برای آخرین بار خودشو تو آینه چک کردو به سمت افراد حاظر که از پشت محو قدو قامت و هیکل ورزیدش شده بودن چرخید.
لوهان چشماشو رو لباسای دیگه زوم میکرد تا جذب سهون نشه ولی لعنت....عطری که ازش استفاده میکرد به تیپ مردونش میومدو اونو به یاد روزایی مینداخت که دیوونه کننده بود! زمانی که بینیشو به گردنش میچسبوندو عطرشو وارد ریه هاش میکرد.....
YOU ARE READING
🔞گروگان Hostage🔞
Fanfictionسهون یکی از خطرناکترین رئیس باند مواد مخدر و چانیول همکارو مثل برادرش! اونا تو مسیری قدم برداشتن که دیگه راهی برای برگشت ندارن.... °°°°°°° _من یه پسر ۱۸ ساله تنها بودم... هیشکیو نداشتم،تنها کسایی که داشتم دردا و کینه هایی بود که بزرگ شدنو بزرگ شدن...