part3²

148 53 20
                                    

***********

_ماکسیمو رابرت!! ملاقت داری!!

صدای نگهبان از پشت در سلول به گوش میرسه، مکس با تعجب ابرویی بالا میده و بعد از اینکه آخرین دراز نشستش رو میزنه ،تیشرتش رو تنش میکنه، نگهبان در اتاق رو باز میکنه و دستبند های فلزی رو دور دستاش مینداز و قفل میکنه

ماکسیمو: مذکره یا موئنث؟

نگهبان: حرف نباشه رابرت، خودت میری بیرون و میفهمی.

مکس نیشخندی میزنه و پشت سر نگهبان حرکت میکنه، زیاد طول نکشید که به اتاق ملاقات میرسن
نگهبان از جلو در میره که مکس وارد اتاق میشه و با دیدن شخص رو به روش مدتی سرد نگاش میکنه.

طرف مقابلش نگاهش رو از زمین میگیره و به مکس میده، عینکش رو صاف میکنه و بدون هیچ حرف فقط به اون زل میزنه

نگهبان: فقط نیم ساعت وقت دارید.

این رو میگه و در اتاق رو میبنده، مکس روی صندلی مقابلش میشینه و دستاش رو روی میز قرار میده و با نیشخند و با لحن کنایه آمیزی میگه.

مکس: فکر میکردم دیگه نمیخوای گورمو ببینی*لئوناردو*(اسمشو با غلظت میگه)

لئو با یاد آوری حرفای اخیری که بش زد سرش رو پایین میندازه و آروم میگه.

لئو: حالت خوبه؟

مکس مدتی بدون هیچ حرف و فقط با سکوت نگاش میکنه و بعد خنده های ریزی میزنه و کم کم همون خنده ها شدت میگیه و تبدیل به قهقهه میشه.

مکس: واقعا مشکلت چیه؟! اول بر میگردی بم میگی گورت رو گم کن و از زندگیم دور شو و دیگه نمیخوام ببینمت یا حتی اسمتو بشنوم و الان اومدی اینجا حالم رو میپرسی؟! لذتبخشه دیدن من تو این سرو وضع نه؟!!

لئو: نیومدم اینجا که بحث کنیم، میخوام بات حرف بزنم.

مکس: متاسفم ولی من حوصله شنیدن حرفای یه بچه سوسول رو ندارم،خدافظ

این رو عصبی میگه خواست از اونجا بره که با صدای لئو سر جاش خشکش میزنه.

لئو: من میخوام کمکت کنم باشه!!؟

مکس: چرا اینقدر شعر میگی؟

لئو: الان تویی که داری مثل یه بچه رفتار میکنی نه من!!تو حتی حاضر نیستی گوش بدی چی میخوام بگم!!

دوباره عصبی به سمتش برمیگرده و داد میزنه.

مکس: چی میخوای از جون من؟!!!!!

لئو چشمای سبزش رو به صورت مکس میدوزه و آروم میگه.

لئو: دیشب ، خیلی نشستم با خودم فکر کردم و دیدم، حق با تو بود، من عصبی بودم اونموقع ... چیزایی که گفتم از ته دلم نبود، من از تو یا دنیل متنفر نیستم..و خب من به خاطره گفتن این فقط نیومدم اینجا...

ℕ𝐈𝐠𝐡𝐭 ℝ𝐚𝐢𝐧𝐛𝐨𝐰 -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉Where stories live. Discover now