part-7

172 67 12
                                    

یوکی:آره و دیوونم کردن!!
دن به لئو که طول مدت نشسته بود و می خندید نگاه می کنه و بعد رو به اون میگه:

_یو بچ..زنگ بعد باید جلسه باشی؟
لئو:عام حقیقتش جلسه نیست مصاحبس..خبرنگرا قرار شد ساعت 1 بیان الان هم ساعت 12:41فکر کنم باید کم کم برم آماده شم

از جاش بلند میشه خواست بره که یهو دن میگه:
_اون بچ نمی تونه به جات بره؟

لئو به هر چهارتا که منتظر جوابش بودن نگاه می کنه و بعد میگه:

_خودتون بهتر می دونید که رابطه مارکو و مادرم چه شکلیه..پس فکر نکنم

دنیلا:آخه قصد داشتم بعدا با هم بریم بیرون

یو: نه قرار نبود چون فردا امتحان داریم و باید بشینیم درس بخونیم!

دن پوزخندی می زنه و میگه:
_ههه،مگه بیرون رفتن چقدر از وقتمون رو می گیره؟همش 10دقیقه شایدم کمتر

لئو  کشی به صورتش میده.
لئو:متاسفانه نمی تونم ولی شاید بارهای بعدی.
دن اخمی می کنه و به صندلیش تکیه میده

دنیلا: خیلی کم پیش میاد که ما بتونیم سوسکی از مدرسه بزنیم بیرون و شما اغلب ضد حال می زنید،اگه  هیچ کدومتون نمیاد خودم تنهایی با "تام" میرم

لی:باشه برو ..چون منم امروز سرم شلوغه نمی تونم بیام..ولی صبر کن..شاید این بار یک شخص جدیدی تونست همراهتون بیاد
دنیلا:مثلا کی؟

یهو نگاهش به سیرین که طول وقت نمی دونست چه خبره برخورد میکنه و بعد
نگاهش رو به سمت لی بر می گردونه و میگه:
_شوخی می کنی؟
لی شونهاشو بالا میده و میگه:

_یکبار امتحان کردن ضرر نداره
دن با اخم و‌بدون هیچ حرف از میز بلند میشه و از سالن غذا خوری بیرون میزنه که
همه به رفتنش نگاه می کنن و
سیرین میگه:

_اون از من متنفره
لئو میخنده  و میگه:
_کی دن؟پفف نه بابا..اون فقط با اشخاص جدید زود کنار نمیاد..مطمئنم اگه یکم بگذره دوست میشید!

*****

دنیلا:من از اون دختر متنفرم!! نمی دونم چرا این قدر درکش برای بقیه سخته که اقا من با همه حال نمی کنم!اون دخترم از اون دستس که نمی تونم باهشون کنار بیام !یوکی و لیلی دارن به زور اون رو بینمون قرار میدن! در صورتی که نمیشه چون ما یه عمر با هم بودیم با هم بزرگ شدیم و حالا اون یهویی بین ما پیداش شد! و این اصلا حس خوبی بم نمیده و اعصابم رو به فاک میده!

نفسش رو با صدا بیرون میده و باز ادامه میده:
_نمی دونم درک می کنی یا نه ولی همه چیز به این آسونی ها نیست..من اون دختر رو خوب نمی شناسم و بش اعتماد ندارم ..می ترسم یه زمانی..یه زمانی ..

یهو‌ تام به جاش ادامه میده:

تام:می ترسی یه زمانی بتونه چیزهایی رو تغییر بده که تو دلت نمی خواد هیچ وقت تغییر کنن..مثل دوستیت با لی ، یو ،لئو و ریم

ℕ𝐈𝐠𝐡𝐭 ℝ𝐚𝐢𝐧𝐛𝐨𝐰 -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉Where stories live. Discover now