27

281 60 63
                                    

chapter 27

هایییییی😍
آقا من طاقت نمیارم ته چپتر خودمو خالی کنممم
دیدین پسره قشنگمون آزاد شددد؟💃
حدیدا هم که اینبار برخلاف تصورشون هیچ طرفداری ندارن و همه طرف زینن😎
خیلی دلم میخواست به مناسبت این خبر فرخنده براتون اسمات بنویسم ولی این پارت اسمات نداره شرمنده😂

***

زنگ در به صدا در اومد و مکالمه من و ماما متوقف شد.نگاهم کرد و گفت:منتظر کسی بودی عزیزم؟

دستی به گردنم کشیدم و گفتم:عام...نه فکرنکنم

بلند شدم و به طرف در رفتم تا بازش کنم.لیام پشت در بود و به طرز جذابی یه دستشو به چارچوب در تکیه داده بود و به من نگاه میکرد.این موقع روز اینجا چیکار میکرد؟

-هی زین

+هی لیام.اِم...چیزی شده؟

-نه.چه چیزی مثلا؟

+آخه بی خبر اومدی

-حواست به روزای هفته هست؟

+چی؟

-امروز آخرین روز هفته س و قرار بود واسه ضبط آهنگت بریم

به چشمای گرد شده نگاهش کردم.فاک!

ابروهاشو بالا انداخت و انگشتشو به طرفم گرفت:نگو که یادت رفته!

بی اختیار با صدای بلندی گفتم:اوه شت!

صدای ماما اومد که پرسید:چیزی شده زین؟کی او

مده؟

-مهمون داری؟

+آره آره...مامانمه اومده بهم سر بزنه

-زین

+بله؟

-تا کی باید اینجا وایسم؟

لبمو گاز گرفتم و شرمنده گفتم:ببخشید حواسم نبود!بیا تو

از جلوی در رفتم کنار تا بیاد داخل.به طرف پذیرایی رفتیم.لیام گرم و صمیمی با ماما سلام و احوال پرسی کرد جوری که انگار خیلی صمیمی باشن.تک سرفه ای کردم تا توجهشون بهم جلب بشه.

+ماما من باید با لیام برم استدیو دوستش.جریانشو برات تعریف کرده بودم

-باشه عزیزم من یکم دیگه میرم

+فعلا بمون چون من باید حاضرشم و اینجوری لیام تنها میمونه

لیام با لبخند رو به ماما گفت:راحت باشید خانم مالیک من مشکلی ندارم تنها بمونم

Fall(Completed)Where stories live. Discover now