10

336 67 83
                                    

chapter 10

با سردرد از خواب بیدار شده بودم.چشمام بسته بود و سعی میکردم دوباره بخوابم ولی فایده ای نداشت.پتو رو از خودم کنار زدم و رو تخت نشستم.چی؟!چرا فقط یه باکسر تنم بود؟دیشب مست بودم ولی نه اونقدر که یادم نباشه لباسام تنم بودن!

ترسیده و متعجب اطرافمو نگاه کردم.لیام هنوز رو تختش بود و پشتش بهم بود.لباس نپوشیده بود و بالا تنش لخت بود.لخت بود؟آره لخت بووود!

بی اختیار داد زدم و از جام بلند شدم.با صدای داد من لیام غلتی زد و پلکاشو یکم از هم فاصله داد.نکنه که...نه نه خدایا خواهش میکنم بینمون اتفاقی نیوفتاده باشه!یعنی ممکنه لیام انقد لاشی بوده باشه که وقتی خواب بودم...؟نه امکان نداره!

لی:برق گرفتت؟چته با چشمای گرد وسط اتاق سیخ وایسادی؟

زل زدم به چشماشو گفتم:بهم بگو چیزی که فکرمیکنم غلطه!

رو تخت نشست و خمیازه ای کشید.

-من چه میدونم تو مغز فندوقیت چی میگذره!منو از خواب پروندی که این سوال مسخره رو بپرسی؟چت بود داد زدی؟

رفتم نزدیکش و خم شدم تا صورتم جلو صورتش قرار بگیره.

+من چرا لباس تنم نیس؟یادمه با لباس خوابیدم!تو چرا لختی؟خواهش میکنم بگو چیزی که فکرمیکنم اتفاق نیوفتاده!

لیام چند ثانیه پوکر نگاهم کرد,بعد بلند زد زیره خنده.چه مرگشه این؟کجای سوالم خنده داشت؟حرصی دستامو رو شونه هاش گذاشتم و گفتم:کجای سوالم خنده داشت؟جوابمو بده لیااام!

چند ثانیه بعد خنده هاش قطع شد ولی هنوز یه لبخند بزرگ مسخره رو لباش بود.منتظر نگاهش کردم تا جوابمو بده.

-آخه اگه باهات کاری کرده بودم که...

دوباره خندید و ادامه داد:الان از درد رو پا بند نبودی!

درد؟اصلا من درد داشتم یا نه؟قبل اینکه به نتیجه ای برسم در اتاق یهویی باز شد و لویی پرید داخل اتاق.با دیدن وضعیت ما داد زد:چه غلطی دارین میکنین؟نگین که...زینننن گفتم مواظب کونت باااش!آخرش گذاشتی این فاکر کونتو بفاک بدههه؟!

لیام کلافه دستامو از رو شونه هاش برداشت و ایستاد.

لی:لویی در واسه اینه که تق تق بزنی روش و اگه بهت اجازه دادن بیای تو.یکم پرایوسی رو رعایت کن

لویی حرصی نگاهش کرد و گفت:فاک آف بولشت نگو خودم میدونم در واسه چیه!

لیام فقط متاسف سری تکون داد به طرف دستشویی تو اتاق رفت و درو بست.

Fall(Completed)Where stories live. Discover now