16

290 58 19
                                    

chapter 16

کلافه دستمو از محافظ پلاستیکی که واسه خیس نشدن گچ دستم استفاده میکردم,کشیدم بیرون.فقط یه هفته از شکستن دستم گذشته بود و من حس میکردم اندازه یه ماه اذیت شده بودم.

دوش گرفتن با یه دست واقعا عذاب آور بود.عصبی با حوله کوچیکتری نم موهامو گرفتم و به ساعت نگاهی انداختم.ساعت 8:40 بود.خوبه تا اومدن لیام تقریبا یک ساعتی وقت داشتم.دو روز اول بعد از تصادف به اصرار های لویی و ماما خونه مونده بودم و مرتب بهم سر میزدن.

قهر کردن منو لویی هیچوقت بیشتر از چندساعت طول نمیکشید و همین صمیمیت باعث شده بود همدیگه رو برادر خودمون بدونیم.

بعد دو روز کلنجار رفتن با ماما و لو بلاخره تونستم به شرکت برگردم.با اینکه کار کردن برام خیلی سخت شده بود,ولی واقعا دلتنگش بودم.

به خاطر وضعیت دستم کارامو آروم آروم انجام میدادم و در نتیجه وقتی برام نمیموند که تو شرکت بچرخم و دیرتر از بقیه میرفتم خونه.برای همین لیام دو ساعت پیش بهم زنگ زده بود و گفته بود آدرس خونمو براش بفرستم تا امشب به دیدنم بیاد.

کل این هفته تقریبا دو سه بار دیده بودمش و اگه بخوام با خودم صادق باشم یه جورایی دلتنگش بودم.که البته عادیه.دوستا دلتنگ هم میشن دیگه مگه نه؟

تیشرت و شلوارک طوسی رنگی از کمدم برداشتم و پوشیدم.با بدبختی یه دستی موهامو سشوار کشیدم.باید همین روزا دوباره موهامو رنگ میکردم.رنگشون یاسی خیلی کمرنگ شده بود.فردا آخر هفته بود و وقتشو داشتم.البته نمیدونم یه دستی میتونم یا نه!

نمیدونستم لیام شام خورده یا نه پس گوشیمو برداشتم تا برای شام پیتزا سفارش بدم.بعد سفارش دادن میز رو چیدم و نیم ساعت بعد پیتزاها رسیدن.

ساعت رو چک کردم.9:23 دقیقه.یکم دیگه لیام میرسید.نمیدونم چرا استرس دارم.از اون استرسا که انگار میخواد اتفاق بدی بیوفته.کامان زین این فقط یه قرار دوستانه س این چرت و پرتا چیه میگی؟وسط درگیری های ذهنیم زنگ خونه به صدا در اومد.

از آیفون چک کردم و دیدم لیامه و در رو زدم.در خونه رو باز کردم و منتظر شدم تا آسانسور به طبقه ای که آپارتمان من بود برسه.

چند لحظه بعد در آسانسور باز شد و لیام درحالی که لبخند رو لبش بود و تو دستش یه باکس آبجو بود,از آسانسور اومد بیرون.لعنت بهش که بدون هیچ تلاشی جذاب به نظر میرسید!تیشرت سبز لجنی با شلوار جین ذغالی و کفشای اسپورت مشکی پوشیده بود.چقد این رنگ به پوستش میومد.

تیشرت فیت تنش بود و عضلاتشو به خوبی نشون میداد.انقد محوش شده بودم که نفهمیدم کی رسید جلوی در.پلکی زدم تا به خودم بیام.ظاهرا متوجه نشده بود که داشتم خیره نگاهش میکردم.با لحن سرحالی گفت:هی زدی زین!حالت چطوره؟

Fall(Completed)Where stories live. Discover now