13

304 55 37
                                    

chapter 13

بعد از یه روز کاری شلوغ رو تختم دراز کشیده بودم و سعی میکردم بخوابم.نمیدونم دقیقا چند روز بود از میامی برگشته بودیم,چون تو این چند روز انقدر فشار و حجم کار بالا بوده که ظهرا تا میرسیدم خونه یه چیزی میخوردم و میخوابیدم تا عصر و عصرا هم تا شب گیره کارای فردام بودم.

شدیدا دلم خواب میخواست ولی از اون موقعیت ها بود که از خستگی خوابم نمیبرد.انقدر به چیزای مختلف فکرکردم تا بلاخره خوابم برد.

●●●

با صدای نوتیف گوشیم چشمامو باز کردم.بیدار شده بودم فقط چشمام رو هم بود تا شاید خوابم ببره دوباره.ولی مثل اینکه فایده ای نداشت.بلند شدم و رو تخت نشستم.ساعت رو دیوار ساعت 7عصر رو نشون میداد.گوشیمو برداشتم تا پیامام رو چک کنم.

لیام پیام داده بود و یه لوکیشن فرستاده بود.تا خواستم لوکیشن رو چک کنم یه پیام دیگه فرستاد.

"امشب ساعت 9منتظرتم.شام نخور یه چیزایی درست کردم"

الان دعوتم کرده بود واسه شام؟یا...شت!انقدر این چند روزه سرم شلوغ بود که کلا حرفای شب آخرمون کنار ساحل رو یادم رفته بود!ممکنه منظورش به اون مسئله باشه؟اوه فاک!

بلند شدم تا سریع دوش بگیرم.بعد از یه حمام رفتن حسابی,حولمو دور کمرم پیچیدم و درحالی که نم موهامو با یه حوله دستی میگرفتم جلو کمدم ایستادم تا لباس انتخاب کنم.استرس داشتم و نمیدونستم چی بپوشم.

زین احمق لیام پارتنرت نیس و اینم یه دیت عاشقانه نیس!ولی خب بازم استرس داشتم!

هوا هنوز خنک بود پس تصمیم گرفتم یه تیشرت سفید با جین سفید و کت لی بپوشم.

لباسامو پوشیدم و جلو آینه ایستادم تا موهامو خشک کنم.

لعنتیا امشب لج کرده بودن با من!با یکم ژل بالای سرم فیکسشون کردم.عطر موردعلاقمو برداشتم و تقریبا رو خودم خالیش کردم.نمیدونم چرا ولی از استرس میخواستم تو بهترین حالت خودم باشم.

یه جورایی بهم اعتماد به نفس میداد و استرسم رو کم میکرد.گوشیمو برداشتم و ساعت رو چک کردم.شت ساعت 8:30 بود!سریع کیف پول و کلید خونه رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.سوئیچ رو از روی آویز کنار در چنگ زدم و از خونه خارج شدم.

به پارکینگ رسیدم.گوشیمو به ماشین وصل کردم و به طرف لوکیشنی که لیام برام فرستاده بود روندم.دقیقا ساعت 9 جلوی در خونش بودم.

نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم.

زنگ آیفون رو زدم و منتظر شدم تا در رو باز کنه.یکم بعد در باز شد.در رو هول دادم و وارد حیاط خونش شدم.یه خونه دوبلکس که دو طرف در ورودیش باغچه بود و توش گل و درختایی که نمیدونستم چی هستن کاشته شده بود.

Fall(Completed)Where stories live. Discover now