part 30 ; Heat Waves

8.7K 1.5K 386
                                    

- فلش‌بک؛ شش سال قبل -

به نوشته‌ی بالای درب ورودیِ بزرگ آکادمی خیره شد. نفس عمیقی کشید، باورش نمیشد که بعد از دو سال باز هم به اون مکان برگشته بود! به خواسته‌ی مادرش مجبور شده بود قید آکادمی رو بزنه و از کشور خارج شده بود. به خوبی دلیلش رو میدونست ولی فعلا مجبور بود اون راز بزرگ رو توی سینه‌ش حبس کنه.

حالا هم به دستور پدرش برگشته بود تا آخرین سالش رو به عنوان یک آلفای قدرتمند و بی همتا توی آکادمی بگذرونه و توجه بقیه رو به خودش جلب بکنه تا تمام گرگ ها متوجه بشن که چه کسی قراره لیدر بعدیشون باشه.

اون حالا بی نهایت قدرتمند بود، به سختی یاد گرفته بود گرگش رو به کنترل خودش دربیاره! حداقل در زمان هایی که مقابل عموم مردم قرار گرفته چون گرگش درست مثل خودش لجباز بود.

قدمی به جلو برداشت و هیچ توجهی به پدر و مادرش که درست پشت سرش توی ماشین نشسته بودن و بهش خیره شده بودن، نکرد. از هر دو نفرشون خسته شده بود و حس میکرد کنترل زندگی خودش رو به دست نداره. از زندگی کردن برای برآورده کردن رویای بقیه متنفر بود! برای تبدیل شدن به چیزی که هیچوقت نمیتونست باشه؛ یک آلفای مسئولیت پذیر و خشن که بتونه تمامی مخالفانش رو از سر راه برداره و نابود کنه.

با این حال، دو سال قبل به خودش قول داده بود که باید تبدیل به چیزی بشه که نیست! تمامی توانایی هاش رو ارتقا داده بود و میدونست که هدف مهمی مقابلش وجود داره. اونقدر مهم که به تک تک جزئیاتی که میتونستن بهش قدرت بدن، نیاز داشت!

بی توجه به دستیار بی عرضه‌ش که قصد داشت اون رو به سمت آکادمی آلفا ها راهنمایی کنه، چرخید و به سمت ورودی آکادمی بتا ها رفت. بی اهمیت به نگاه خیره‌ی بتا ها توی آکادمی هاشون قدم برداشت و راهروی طویل رو تا وقتی که به بورد برگزیدگان برسه طی کرد. دستش رو توی جیبش برد و با چشم های ریز شده به تمامی چهره های روی بورد رو تک به تک چک کرد تا اون فردی که دنبالشه رو پیدا کنه.

با دیدن اون چهره پوزخندی به روی لبش نقش بست. جلو رفت و به اسمش نیم نگاهی انداخت. کسی که دنبالش میگشت رو حالا پیدا کرده بود! نه اینکه توی این دو سال نتونسته باشه پیداش بکنه. فقط هیچ تلاشی نکرد، هنوز انقدر قدرتمند نشده بود که بتونه مقابل اون پسر قراره بگیره و خودش رو درست و شایسته معرفی بکنه.

باور داشت که حتی در اون لحظه هم نقاط ضعفش باز هم ممکن بود، باعث بهم ریختن برنامه‌ش بشه. هنوز به زمان نیاز داشت تا بهترین خودش رو بسازه و مقابل اون بتای گستاخ بایسته.

- تهیونگ هیونگ..
با خودش زمزمه کرد و ابروش رو بالا فرستاد. نمیدونست اون بتا کجاست و میخواست فعلا بیخیالش بشه ولی فقط تا یک حدی! نیاز داشت که پیداش کنه.

- بک‌سانگ، کیم تهیونگ رو برام پیدا کن.
چرخید و به در خروجی نیم نگاهی انداخت. دستیارش کاملا بی عرضه بود ولی میتونست آدم ها رو به راحتی پیدا کنه.

Acrasia || KookVOnde as histórias ganham vida. Descobre agora