part 14 ; the legacy

11.4K 2.2K 617
                                    

- هیونگ چطور به نظر میرسم؟
تهوان توی ماشین چرخید و با آینه‌ی توی دستش موهاش رو مرتب کرد. تهیونگ نگاه مضطربش رو به امگا داد و از بالا تا پایین چکش کرد. اون موهاش رو بلوند کرده بود و نگین های ریزی رو زیر چشم هاش گذاشته بود که خیلی جذابش میکرد. پیراهن سفید به شلوار زرد رنگش میومد و اون رو درست شبیه یک الهه‌ میکرد. در کل خوب بود، تهیونگ نمیتونست خیلی روش دقیق بشه چون ذهنش مشغول بدبختی های خودش بود.

- هزارمین باره که داری میپرسی..
هوانهو کلاه باکتش رو جلو کشید و به عقب تکیه داد. آلفا کاملا بی حوصله بود و از اینکه مجبوره اون ها رو همراهی کنه متنفر بود. ترجیح میداد توی خونه بمونه یا با دوست های خودش خوش بگذرونه. خیلی وقت اهمیت دادن به کار های تهوان رو نداشت.

این مابین تهیونگ داشت از استرس تشنج میکرد و انقدر به دستش چنگ زده بود که بخشی ازش کاملا قرمز شده بود. اون بعد دو روز نتونسته بود به جونگکوک چیزی رو بگه و زمان مثل باد گذشته بود و حالا اون ها در راه مراسم بودن. امیدوار بود آلفا منطقی برخورد کنه چون کار بدی نکرده بود؛ فقط هویت خانواده‌ی واقعیش رو لو نداده بود.

نگاهش رو چرخوند و به بتای پیر که مقابلش نشسته بود نیم نگاهی انداخت. ون بزرگ بود و هر چهار نفرشون کنار هم نشسته بودن ولی هیچ کلمه‌ای رد و بدل نمیشد.

- پدربزرگ.. میشه نگی؟ خواهش میکنم..
تهیونگ آخرین تلاش هاش رو هم کرد که بتای پیر چشم هاش رو چرخوند.

- چرت و پرت نگو!
پدربزرگ عصاش رو به پای تهیونگ کوبید و سرش رو به عقب تکیه داد و چشم هاش رو بست. پیرمرد شاید نشون نمیداد ولی از اینکه نوه هاش کنارش بودن به شدت خوشحال بود و لحظه شماری میکرد تا نوه‌ی عزیزش رو که تا الان از چشم ها پنهان مونده بود رو به همه نشون بده.

ماشین متوقف شد و ضربان قلب تهیونگ به هزار رسید. با ترس به جلو خم شد تا ببینه آیا جونگکوک اون دور و بره یا نه و با ندیدنش نفس عمیقی کشید و لبش رو گاز گرفت. دیروز آلفا رو برای کار هاش همراهی کرده بود ولی هیچ حرف خاصی بینشون رد و بدل نشده بود و این کمی بتا رو میترسوند چون جونگکوک عادت داشت باهاش گرم رفتار کنه.

حتی نتونسته بود درمورد قلب و درد هاش چیزی بپرسه ولی خوشحال بود که جونگکوک خوب به نظر میرسید. شاید هم بی نهایت غمگین بود که جونگکوک بی اون انقدر عالیه و بهش نیازی نداره.. در هر صورت نمیدونست بین چه احساس هایی گیر کرده.

در ون توسط راننده باز شد و پیرمرد اولین نفر پیاده شد. تهوان ضربه‌ای به شونه‌ی برادرش زد تا پیاده بشه و تهیونگ با ترس از ماشین خارج شد و تقریبا خودش رو پشت پدربزرگش قایم کرد. آماده نبود؛ به هیچ وجه..

تهوان و هوانهو با همدیگه از ماشین پیاده شدن و امگا کاملا حرصی هوانهو رو به سمت مخالفش هل داد چون واقعا رو اعصابش میرفت و اصلا توی این وضعیت نمیخواست اعصابش بهم بریزه. قصد داشت بهترین و زیبا ترین امگای اونجا باشه و هوانهو درست مثل یک سد در برابر همه‌ی خواسته هاش بود!

Acrasia || KookVحيث تعيش القصص. اكتشف الآن