بعد بغل کوتاهی، تا جایی که بدن خوابیده پسرش بهش اجازه میداد بهش داد: داشتیم از نگرانی میمردیم!
پیتر هم دست هاش رو دور کمر پپر حلقه کرد و وقتی به اطراف نگاه انداخت متوجه شد توی درمانگاه ساختمون اونجرزه. اما نمیدونست چرا.
پس چشم هاش رو کمی تنگ کرد و با گیجی گفت: ام... متاسفم...؟
پپر ازش جدا شد و رودی پرسید: پیتر... چی شده...؟ ما دو روز دنبالت گشتیم! تو کجا غیبت زد؟
چشم های پیتر گرد شدن و سعی کرد سر جاش بشینه. اگر چه خیلی موفق نبود: چی؟!
پیتر واقعا متعجب بود چون اصلا نمیدونست پپر داره از چی حرف میزنه. رودی داشت بهش میگفت دو روزه که گم شده و تنها چیزی که اون یادش میومد...
اون پسر کمی اخم کرد و مشغول فکر کردن شد. راستش تنها چیزی که یادش میومد این بود که داشت توی خیابون، بعد از اینکه از سرقت بانک برگشته بود، به مدرسه میرفت. و همین...! پیتر یادش نمی اومد که به خونه رفته باشه، یا پیش ند، یا ام جی... این عجیب بود.
سرش رو بالا گرفت و حالا قیافه نگران آدم های اطرافش و بودنش توی درمانگاه بیشتر با عقل جور در میومد.
-م... متاسفم... من هیچی یادم نمیاد.
هپی با تعجب اخمی روی صورتش نشست: منظورت چیه؟
تونی گفت: داری میگی نمیتونی به یاد بیاری توی چهل و هشت ساعت گذشته کجا بودی؟
پیتر به زمین و جای نامشخصی نگاه کرد. اون مشغول فکر کردن شد اما چیزی جز سیاهی توی ذهنش نمی اومد. انگار که یکی با پاک کن تمام خاطراتش رو پاک کرده باشه و به جاش فقط یه علامت سوال بزرگ گذاشته باشه.
اون سرش رو به نشونه منفی تکون داد: متاسفم... نمیدونم چی شده...! واقعا نمیدونم!
-این در واقع نرماله.
صدای زنانه ایی از پشت سرشون اومد.
دکتر "چو" از سمت دیگه اتاق به سمتشون اومد. اون زن مثل بروس روپوش سفید و تمیزی پوشیده بود.
رودی دست به سینه شد: منظورت چیه؟
دکتر کنار تخت پیتر ایستاد و به پسر نگاهی انداخت. بعد نفس عمیقی کشید و به بقیه افراد نگاه کرد: این فراموشی میتونه به خاطر شوک اتفاق افتاده باشه. مغز پیتر ممکنه به خاطر اینکه...
دهنش رو بست و حرفش رو ادامه نداد. بعد گلو اش رو صاف کرد و به پپر نگاهی انداخت: میتونیم بیرون حرف بزنیم؟
قبل از اینکه پپر جوابی بده تونی به سمت خروجی رفت: من باهات میام.
پیتر نگاهی به تونی انداخت. توی همین چند دقیقه کوتاه تونی به سختی باهاش ارتباط چشمی گرفته بود و حالا بدون هیچ حرف دیگه ایی میخواست بره؟
ESTÀS LLEGINT
spider-man: home truth
Fanfiction(کتاب اول-تمام شده) -نميتوني اين كار رو با اون بچه بكني ريچ. توني،بدون اينكه سرش رو تكون بده و نگاهش رو از كفش هاي راحتي اش بگيره،با صداي آروم اما محكمي گفت. -منم نميخوام كه پيتر اينجا بمونه توني.ولي فكر ميكني چاره ديگه ايي هم داريم؟ با اين حرفي كه...
"chapter twelve"
Start from the beginning