"chapter eight"

357 72 483
                                    

سلام سلام سلااااام:)))

اول: تولد تام كوچولومون مبارك🥺❤️

دوم: من اومدم با طولاني ترين پارتي كه تا حالا توي عمرم نوشتم!🥲😀😭
هيچوقت تا حالا نگفته بودم كه پارت هام چند كلمه شدن ولي از اونجايي كه اين به شدت براي خودمم غير قابل منتظره بود ميگم: ١٩٦٠٧ كلمه:)))

خودم واقعا فكر نميكردم "اين" پارتي باشه كه انقدر سرش خسته بشم و از خستگي و اعصاب خوردي به مرز جنون برسم و بخوام همه رو جر بدم ولي بود😂

واقعا دو هفته سختي رو گذروندم و تمام مدت سرم تو گوشيم بود و به هيچ كار ديگه اييم نرسيدم😫
اما خوشحالم كه تموم شده و خيلي هيجان زده ام كه بالاخره آپش كنم:)

لطفاااا لطفاااا لطفاااا با كامنت ها و وت هاتون خستگي اين دو هفته رو از تنم در بياريد عشقا☺️🥺❤️

خب همين ديگه بيشتر سرتون رو درد نميارم...

اميدوارم از اين پارت لذت ببريد❤️

_______________

"درد"

احتمالا اين اولين باري بود كه پيتر با تمام استخون هاش معني اين كلمه رو درك ميكرد. هر دقيقه كه ميگذشت، داغي بدنش كمتر ميشد و درد ها مشخص تر. با هر نفسي كه ميكشيد احساس ميكرد دنده هاش دارن جا به جا ميشن و ميسوزن اما ميدونست كه بايد از جاش بلند بشه. و بره خونه. تا به مهموني برسه. و از همه مهم تر به ام جي.

پس بعد از چند دقيقه دراز كشيدن روي كف سرد گاراژ، دوباره تلاش كرد تا بلند بشه. و اين بار... دردناك تر بود. اما پيتر اهميتي نميداد. بايد به وسايلش ميرسيد و از اونجا بيرون ميرفت.
كف دستش رو روي سيمان زيرش گذاشت و در حالي كه احساس ميكرد نقاط جديدي از بدنش شروع به درد گرفتن كردن به خودش فشار آورد تا بلند بشه. خوشحال بود كه اون سه نفر كاري به پاهاش نداشتن و ميتونست راه بره.

spider-man: home truthWhere stories live. Discover now