"chapter one"

872 154 335
                                    


راستي ويدئوي بالاي تريلر داستانه كه خودم درستش كردم دوست داشتيد ببينيدش^-^❤️

_______________

"بابا هيچوقت مشروب نميخوره"

اين اولين چيزي بود كه وقتي نوشيدني داخل دست پدرش رو ديد،توي ذهن پيتر پاركر شش ساله اومد.

"مامان داره گريه ميكنه؟"

مَري پاركر،در حالي كه روي صندلي فلزي و بلند پشت پيشخوان آشپزخونه نشسته بود،قطره اشكي رو از روي صورتش پاك كرد.اون زن،درست مثل همسرش ريچارد،موهاي قهوه تيره ايي داشت و پيتر هيچوقت اونها رو شلخته نديده بود.اونها هميشه صاف،كوتاه و شونه شده بودن.

اما امشب متفاوت بود.نه فقط به خاطر موهاي شلخته مادرش يا مشروب خوردن پدرش.پيتر نميدونست چي فرق ميكنه.شايد اينكه ريچارد اخم بزرگي روي صورتشه يا اينكه مَري كفش هاي پاشنه بلندش رو لنگه به لنگه پوشيده.اصلا شايد هم همه اينها بودن كه اون شب رو انقدر براي اون پسر عجيب كرده بود.

توني استارك و پپر پاتز،با فاصله كمي از مري و ريچارد ايستاده بودن.توني،به سينك تكيه داده بود و دست به سينه شده بود و پپر دقيقا پشت سر مري،به يخچال تكيه داده بود.كه اين يه كم غير عادي به نظر ميومد چون پيتر ميدونست كه اون زن فقط دستيار تونيه و توي پنت هوس زندگي نميكنه.

اصلا...ساعت چند بود؟ پيتر به اطراف نگاه كرد و تونست ساعت ديجيتالي كه روي ديوار آشپزخونه است رو ببينه.و همونطور كه پدرش بهش ياد داده بود،ميتونست بفهمه كه ساعت دو و هشت دقيقه است.تاريكي هوا نشون ميداد كه ساعت،قطعا نميتونه درباره دو بعد از ظهر حرف بزنه.پس پپر هميشه تا اين ساعت كار ميكرد يا اين هم امشب فقط مثل همه چيز ديگه متفاوت بود؟

ريچارد قلوپ ديگه ايي از نوشيدني توي دستش نوشيد و وقتي توي ليوان،چيزي جز خط نازك و قهوه ايي رنگي از مشروبش ديده نميشد،اون رو،روي پيشخوان گذاشت.

تنها روشني هايي كه اونجا بودن،نور كم و ملايمي كه از تنها چراغ روشن توي آشپزخونه و تمام خونه،و وسيله ايي توي سينه توني،كه به گفته پپر اسمش "آرك ري اكتور" بود ميومد.اين نور ها،به پيتر اجازه نميدادن كه بتونه همه چيز رو كاملا ببينه اما مطمئن بود كه دست هاي پدرش دارن ميلرزن.

مري دماغش رو به آرومي بالا كشيد و سرش رو تكون داد.بعد،قطره اشك ديگه ايي رو كه به تازگي از چشمش غلطيده بود رو،از پوست گونه اش پاك كرد.

پيتر ميدونست كه مادرش ناراحته و ميخواست بغلش كنه.نه فقط براي گريه كردن اون زن،نه! اون سه روزي ميشد كه پدر و مادرش رو نديده بود و وقتي امشب با سر و صدا هايي كه از آشپزخونه ميومد بيدار شد،متوجه شد كه مري و ريچارد بالاخره به برج استارك برگشتن.برجي كه چند روزي ميشد كه ميزبان پيتر بود.

spider-man: home truthWhere stories live. Discover now