"chapter eleven"

197 64 201
                                    

سلام سلام سلاممممم
حالتون چطوره؟
چقدر دلم براتون تنگ شده بود🥺

ببخشيد كه اين پارت انقدرررر تاخير داشت ولي همونطور كه گفتم بهتون كرونا گرفته بودم و اصلا حال خوبي نداشتم و وقتي كه بهتر شدم شروع كردم به نوشتن😁

عكس هايي رو هم كه اول چپتر گذاشتم، شخصيت هاي جديد اين پارت هستن:)

واندا، ويژن و هپي هوگان عزيز🥺❤️

راستي خواهشااااا كامنت گذاشتن و وت دادن رو فراموش نكنيد؛ خيلي برام ارزشمندن🥺❤️❤️❤️

خلاصه كه اميدوارم از اين پارت لذت ببريد

-مري-

____________

آفتاب گرم روي پوستش ميخورد و نسيمِ شرجي ايي از طرف دريا لباس حريري و سفيد رنگش رو به پرواز در مي آورد.
عينك آفتابي اش روي صورتش جا خوش كرده بود و در حالي كه كلاه بزرگ حصيري اش رو كمي پايين آورده بود تا از خورشيد در امان بمونه، چشم هاش رو بسته بود.

روي صندلي كناريش، مردي نشسته بود كه تنها چيزي كه تنش بود شلوارك مخصوص ساحلش بود. اون هم عينك آفتابي مشكي رنگي داشت و دست دخترِ بغلي اش، يعني واندا رو گرفته بود.

واندا با لبخند نفس عميقي كشيد و موهاي قرمز رنگش رو از روي صورتش كنار زد: اين خوبه... چند وقت بود كه تعطيلات نيومده بوديم؟

ويژن نگاهي بهش انداخت: يك... دو سال؟

واندا با تعجب اخم ريزي كرد: جدي؟

ويژن سرش رو تكون كوچيكي داد: پس فكر كنم كنار من بودن مثل يه تعطيلات هميشگي ميمونه.

واندا خنده ايي كرد و دوباره سرش رو به صندلي اش تكيه داد.

ويژن هم لبخندي زد اما به واندا خيره موند. شايد تمام سه سال و نيمي كه با هم گذروندن داشت همين كار رو ميكرد. اون عاشق دخترِ جادوييش بود.
احتمالا اين حرف براي يه اندرويد، براي چيزي كه نميتونه دركي از احساسات داشته باشه غير ممكن بود اما نميتونست توضيح ديگه ايي جز عشق براي حسي كه به واندا داره داشته باشه.

spider-man: home truthWhere stories live. Discover now