part22

6.3K 1K 760
                                    

نفس لرزونی کشیدم و با قراردادن دستم روی سینه جونگکوک‌ کمی فاصله بینمون انداختم.
جونگکوک آروم تر شده بود اما هنوز هم خشمگین و ناراحت بود و چشمهای سرخش حدسم رو تایید میکرد.

_داری چیکار میکنی؟

ابرویی از سوالم بالا انداخت و با رسوندن دستش به موهام و کمی نوازش، با صدای آرومی گفت:

_نمیخوام اذیتت کنم.

لبمو به دندون کشیدم و با ابروهای درهمی جواب دادم:

_ولی داری میکنی. همه ی حرکاتت پر از حرصه.

جونگکوک اینبار لبخند کوچیکی زد و زیر لب گفت:

_شاید باید یه لیوان آب بخورم بعدش...

دستهامو دور گردنش حلقه کردم و با بیشتر پایین کشیدنش لب زدم:

_آب آرومت نمیکنه... تو نباید بخاطر چیزی که هستی متاسف و ناراحت باشی. تو همین حالا هم عالی هستی.

لبخندشو پر رنگ تر کرد و با چشمهایی که از احساس برق میزد پرسید:

_بنظر تو من عالی ام؟

خنده ی آرومی کردم و مشت آرومی به شونه اش کوبیدم و جواب دادم:

_معلومه که هستی.

صداش رو پایین آورد و با نزدیک آوردن صورتش بالاخره پرسید:

_فکر میکنی ما میتونیم... منظورم اینه که ما الان دوست پسر همدیگه هستیم؟ آه درسته میدونم دارم یه جوری میگم...

حرف جونگکوک رو قطع کردم و خجالت زده گفتم:

_فکر کنم بتونیم. ما هر دو پسریم و این عادیه که نیاز هایی داشته باشیم.

جونگکوک سری تکون داد و با مکثی زمزمه کرد:

_درسته. خب میخوای جاهامونو عوض کنیم؟

به سرعت لبخند کج و خجالتی ای زدم و با صدای آرومی تقلید از جونگکوک گفتم:

_فکر کنم باید همین کارو کنیم چون دارم این زیر خفه میشم.

جونگکوک خنده ی آرومی کرد و با دراز کشیدن روی تخت کنارم و کشیدن دستهام به نشستن روی شکمش دعوتم کرد.
قبل از اینکه جلو برم و با نگرانی رو به جونگکوک با صدای آرومی پرسیدم:

_سنگین نیستم؟

جونگکوک بدون گفتن چیزی سری به علامت منفی تکون داد و دستهاشو دو طرف کمرم گذاشت.
چند لحظه بدون اینکه هیچ کاری کنه به من نگاه کرد و من متقابلاً نگاهمو به چشمهاش دوختم.
نگاهش ترکیبی از اندوه، شادی و شاید هم آزادی بود.

دستهای جونگکوک به پشت گردنم رسید و با جلو کشیدن صورتم لبهاشو روی لبهام قرارداد.
برخلاف چند دقیقه قبل حالا آروم میبوسید و با دستهاش پشت گردنمو نوازش میکرد.

 We are not friends!Where stories live. Discover now