part5

7.5K 1.5K 199
                                    

باریکه نور از پنجره ی بلند به راهروی ساختمون میتابید و اطراف رو روشن میکرد.
راهروی خالی ساختمون خبر از خواب بودن افراد ساکن در ساختمون رو میداد و نشون دهنده ی این بود که توی این صبح سرد و آفتابی فقط من بیدار بودم.
گرامافون قهوه ای رنگ رو کمی توی دستام جا به جا کردم و سعی کردم قدم هامو بلند تر بردارم تا هر چه سریع تر به طبقه ی اول برسم.
موهایی که توی صورتم اومده بود رو با تکون دادن سرم کمی به عقب فرستادم.

با شنیدن صدای کفش های پاشنه بلند زنونه ای کمی مکث کردم و سعی کردم با نگاه به اطراف صاحب کفش هارو ببینم اما گرامافونی که جلوی صورتم قرار گرفته بود، توانایی این کار رو ازم گرفته بود.
با ضربه ی محکمی به کمر و شونه ام، دستام کمی قدرتشونو از دست دادن و همین بی جونی دستام باعث افتادن گرامافون شد و لحظه ای بعد صدای بلندی از افتادن گرامافون به زمین، توی فضای راهرو ساختمون پخش شد؛ تکه های شکسته ی گرامافون عزیزم روی زمین پخش شده بودند.
وجودم در کمتر از لحظه ای پر شد از اندوه، خشم و حرص... لب هامو به روی هم فشردم وبا برگشتن به دخترکی که با ترس و تعجب داشت به گرامافون شکسته ی روی زمین نگاه میکرد، نگاه کردم.
دخترک چهره ی بچگانه ای داشت و چشم های پر از ترسش تمام احساسات درونی اش رو به نمایش میگذاشت؛

با دیدن نگاه خصمانه ی من هول شده تعظیم نصفه نیمه ای کرد و با نفس های مقطعی، لب زد:

_آجوشی لطفا منو ببخشید؛ عجله داشتم و شما رو ندیدم.

زبونی به لبهای خشکیده ام کشیدم و با حرص گفتم:

_ آجوشی؟ مطمئنی بیناییتو از دست ندادی؟ بنظرت من الان با این گرامافون شکسته باید چیکار کنم؟

دختر ترسیده از صدای من که با هر سوال بلند تر میشد قدمی عقب رفت که صدای کفش های پاشنه بلندش به گوش رسید‌‌.
میدونستم ترسیده و هول شده، اما من یه فرشته یا یه آدم بی نقص نبودم که بتونم در این شرایط عصبانیتمو کنترل کنم و باملاحظه برخورد کنم.
نفس کلافه ای کشیدم و با حال بدی ابروهامو به هم نزدیک کردم.

_ چه رین؟

با شنیدن صدای آشنای جونگکوک به عقب برگشتم و به چهره ی پر از سوالش خیره شدم.
قبل از اینکه جوابی بدم یا به دختری که چه رین نام داشت فرصت حرف زدن بده، گفت:

_ این گرامافون چرا شکسته؟

قبل از اینکه فرصت حرفی به دخترک بدم با ابروهای تو هم و عصبانیت زمزمه کردم:

_مال من بوده که این خانم با بی دقتیشون شکستنش...

جونگکوک نگاهی به صورت بهم ریخته و بی حال من انداخت و زیر لب گفت:

_مطمعناً حواسش نبوده... اینطور نیست چه رین؟

دختر که بخاطر قیافه شاکی من ناراحت بنظر میرسید با صدای آرومی گفت:

 We are not friends!Where stories live. Discover now