part3

7.6K 1.7K 295
                                    

با بلند شدن صدای تشویق جمعیت، منم به تقلید از بقیه بلند شدم و شروع کردم به دست زدن.
نور ها به طور زیبایی روی مرد سفید پوش سایه انداخته بودن و ظاهر رویایی براش ساخته بودن.
حسی مثل حسادت توی وجودم شکل گرفته بود؛ در این لحظه شده بودم تهیونگ 12 ساله ای که دوست نداشت توجه های زیادی روی دوست صمیمیش باشه و میخواست دوستش فقط متعلق به خودش باشه... شاید هم حسادت برای اینکه چرا من توی همچین جایگاهی نیستم؛ تمام وجودم رو گرفته بود.
نگاهمو بین جمعیتی که با ذوق به جونگکوک زل زده بودن چرخوندم و چشم غره ای به جمعیت حاضر در سالن رفتم.

_ تهیونگ! بهتره بریم پشت صحنه تا جونگکوک رو ببینیم.

نگاهی زیر چشمی به جای خالی جونگکوک انداختم و بعد برداشتن جعبه ی شمع به سمتی که یونگی میرفت به راه افتادم.
با رسیدن به در مشکی رنگ و بزرگی که تعداد زیادی با عجله و دست های پر از وسایل، داخل و خارج میشدن؛ کمی مکث کردم و بعد به آرومی پشت سر یونگی به راه افتادم... فضای پشت صحنه شلوغ بود و بیماری تنفسی ام انگار حالا بهونه ای پیدا کرده بود برای نمایش خودش.
با خوردن محکم شخصی به شونه ام جعبه ی توی دستم به زمین افتاد و شمع بیرون از جعبه افتاد... همه چیز از کنترلم خارج شده بود و باعث بدتر شدن حال بدم، شده بود.
با بی حوصلگی و حالی افتضاح خم شدم تا شمع رو به جعبه برگردونم.

_ یونگیا! خوب شد اومدی... جهیون شی یه چندتایی ابزار موسیقی انگار احتیاج داره!

با شنیدن صدای مردونه ای که بی شباهت به صدای جونگکوک 12 ساله نبود، زود شمع رو توی جعبه برگردوندم تا هر چه زودتر از اون حالت خم شده و خجالت آور خارج شم.
با ایستادنم جونگکوک‌ که با کمی فاصله از من رو به روی یونگی قرار داشت متوجه ام شد.
با خجالت کمی جلو رفتم سری تکون دادم و زیر لب سلامی زمزمه کردم.
حالت چهره اش از دیدنم مثل گذشته ذوق زده نبود‌...کمی متعجب و بی حس بنظر میرسید.
همزمان که قدمی به سمتم برمیداشت لبخند مصنوعی و کمرنگی به لب آورد:

_ سلام تهیونگ! باورش سخته که اینجا میبینمت؛ از دیدنت خوشحالم.

برعکس جمله ای که بیان کرده بود هیچ خوشحالی ای توی صداش شنیده نمیشد و این منو بیشتر معذب و خجالت زده میکرد.
موقعیت خیلی بدی بود و کلمات از توی مغزم فرار کرده بودن.

یونگی که جو معذب بین مارو دید با خنده ای گفت:

_ میخواید باور کنم شما همون دوتا بچه این که‌ توی فرودگاه اون ماجرای دراماتیک رو راه انداخته بودین؟

نگاهی زیر چشمی به جونگکوکی که لبخند مغرور و بی حوصله ای زده بود انداختم... زیادی با اون جونگکوک کوچولوی مهربون فرق داشت.
بدون اینکه جوابی به شوخیه مضحک یونگی بدم، جعبه ی شمع رو که حالا کمی بخاطر زمین خوردن گوشه اش خراب شده بود به سمت جونگکوک گرفتم و با صدای گرفته ای لب زدم:

 We are not friends!Where stories live. Discover now