part19

5.9K 1.1K 318
                                    

پرستار کم سن و سال بار دیگه نگاه نگرانشو توی صورت رنگ پریده ام چرخوند و در حالی که حواسش به سرمی که به دستم تزریق میشد بود، گفت:

_با توجه به جواب آزمایش هات باید هر چه سریع تر به یه متخصص مراجعه کنی.

زبونمو به لب های خشک شده ام رسوندم و‌با خیس کردنش، بی ربط جواب دادم:

_اهل سئولی؟

نگاه نگران پرستار رنگ تعجب گرفت و دستهای ظریفشو به موهاش رسوند و با زدن موهای نرم و قهوه ای رنگش پشت گوشش جواب داد:

_نه، چطور؟

لبخند کوچیکی زدم و نگاهمو به پنجره ی کوچیک اتاق بیمارستان دادم:

_چطور توی این بیمارستان کار میکنی؟ دیدن مریضی و نا امیدی آدمها اذیتت نمیکنه؟ هر روز ممکنه خیلی ها بمیرن و دیدن گریه ی اطرافیانشون چندان جالب نیست...!

دخترک این بار چشمی چرخوند و با لحن بی حسی جواب داد:

_اولش سخته ولی بعد یه مدت عادی میشه.

ابرویی بالا انداختم و جوابمو‌ حواله ی صورت خسته و بی حوصله ی پرستار کردم:

_مردن آدمها براتون عادی میشه؟

پرستار که انگار حرفای تکراری و خسته کننده ای میشنید، با بیخیالی دستی به موهاش کشید و با صدای آرومی گفت:

_همه چیز رو نباید بزرگ کرد... به همراهت میگم بیاد پیشت و کمکت کنه لباس بپوشی.

قبل از اینکه بتونم جوابی بدم یونگی وارد اتاق شد و با تعظیم کوچیکی از پرستار تشکری کرد و به سمت تخت اومد.
یونگی به محض اینکه پرستار از اتاق بیرون زد اخم کوچیکی کرد و با بیرون دادن نفسش گفت:

_چرا استراحت نمیکنی؟ میدونی وقتی جلوم‌ غش کردی چقدر ترسیدم؟

نگاهمو از چهره ی یونگی که نگرانی کمی توی چشمهاش بود گرفتم و به پنجره ی کوچیک اتاق دادم:

_میبینی که حالم خوبه... فق...

_تو سرطان داری؟

به سرعت نگاه سرگردونمو به سمتش برگردوندم و‌ بی حرف به چهره ی منقبضش دوختم.
با کلافگی دستی بین موهاش کشید و با صدای آروم شده ای ادامه داد:

_چرا چیزی نگفتی؟

با بیخیالی دستمو به صورتم رسوندم و با پوشوندن چشمهام سعی کردم مانع دید یونگی به چشمهای سرخم بشم:

_چرا باید میگفتم؟ مهم نیست... من حالم خوبه.

صدای قدم های بلندشو شنیدم که به سمتم نزدیک شد و با صدای عصبی و بلند شده ای جوابمو داد:

_نه، حالت خوب نیست. از پرستار شنیدم که باید برای شیمی درمانی زودتر اقدام کنی.

جوری که انگار از ندیدن چشمهام عصبی شده باشه، دستمو از جلوی چشمهام کنار زد و نگاه عصبیشو به چشم های سرخم دوخت.
اخمی کردم و روی تخت نشستم:

 We are not friends!Where stories live. Discover now