خودمو روی تخت یک نفره و کوچیکی که توی اون تاریکی همیشگی اتاقک، کوچیک تر از همیشه بنظر میرسید، انداختم.
_دوباره که قرار نیست با یه سکس بدبختیاتو فراموش کنی، مگه نه؟
بدون اینکه تن بی جونمو تکون بدم، نگاهمو به صورت رنگ پریده اش دادم که گوشه ی دیوار روی زمین نشسته بود و پاهاشو بغل کرده بود.
سرشو بالا آورد و به محض دیدن نگاه من با لحن ضعیفی ادامه داد:_همین الان یه سکس وحشیانه رو گذروندم... ترسناک بود!
_جیمین! من باید چیکار کنم؟
نگاهشو از مچ دست کبودش گرفت و به پنجره ی اتاق که با پرده ی زخیمی پوشیده شده بود داد:
_تحمل! واژه ی تحمل انقدر برای شما غیرقابل درکه؟
لبخند تلخی روی لب هام نقش بست و چشمهامو روی سقف سفید و کوتاه بالا سرم دوختم:
_اره... تحمل کردن سخته. باعث میشه عادت کنی!
صدای خنده ی بلند جیمین توی اتاق پیچید و به طور ناخودآگاهی صدای خنده ی آروم منم بلند شد.
خنده های ما پر بود از بغض و اندوه...
شاید برای همین بود که جیمین همیشه موقع حال بدم، اینجا بود._بیخیال پسر! عادت؟ چند نفر رو دیدی که بخاطر عادت، از دردهاشون راضی باشن؟ دردها رو فقط میشه تحمل کرد...!
بدون مکث به پهلو دراز کشیدم و نگاهمو به چهره ی جیمین که بین دستهای کوچیکش پنهان شده بود، دوختم:
_کاش همه چیز ساده تر بود. من یه پسر عادی بودم. بدون یه مرض جنسی؛ و میتونستم با افتخار ازدواج کنم و بچه های خودمو داشته باشم.
_چقدر دور و دست نیافتنی بنظر میرسه!
با شنیدن صدای خشک جیمین، خمیازه ای کشیدم و بی اهمیت به موضوع قبل ادامه دادم:
_تهیونگ... باعث میشه احساس کثیف بود بکنم. ولی دلم میخواد وقتمو باهاش بگذرونم، چون بهم همون حس پاک بودن بچگیم رو میده. پارادوکس احمقانه ایه؛ مگه نه؟
_نه! بیشتر شبیه به اینه که میخوای با داشتن رابطه ای بیشتر از دوستی با تهیونگ به همه ثابت کنی تو تنها گناهکار نیستی.
***
_کدوم احمقی تمام شب رو زیر بارون میمونه و بعد نزدیک صبح میاد خونه تا عفونت و سرما خوردگی تمام بدنشو بگیره؟
به سختی چشمای ورم کرده ام رو باز کردم و بی توجه به صدای بابا روی تخت نشستم.
قبل از اینکه بتونم کوچیک ترین واکنشی نشون بدم، بابا نگاه کلافه ای بهم انداخت و با صدای بلندی گفت:_فکر نکن حالا که تمام شب رو معلوم نیست کجا بودی، ازت مراقبت میکنم.
اخمی کرد و زیر لب ادامه داد:
YOU ARE READING
We are not friends!
Romanceنمیخوام دوستت باقی بمونم... میخوام به عنوان یه معشوقه، مالک قسمت بزرگی از ماهیچه ی تپنده ی سمت چپت باشم! لطفا بهم نگو ما دوستیم...! ___ تعطیلات کریسمس 1993، چیزی فراتر از یک تعطیلات عادی برای کیم تهیونگ بود... اونم وقتی بعد از 11 سال دوری به کره برم...