part7

7.2K 1.4K 348
                                    

اتاق جونگکوک مثل گذشته پنجره های بزرگی نداشت و نور گیر نبود؛
فقط نور های تیز از بین پنجره ی کوچیک اتاق به سختی وارد میشد.
همزمان با مرتب کردن رو تختی، دستی به لباس های شلخته ام کشیدم و از اتاق جونگکوک‌ خارج شدم.
فضای آروم سالن نشون دهنده ی نبود خانم جئون بود.
با دیدن هیکل جونگکوک که با پیراهن قهوه ای رنگی پوشیده شده بود، پشت میز صبحانه در کنار سویون؛ زبونی به لب هام کشیدم و به آرومی به سمتشون قدم برداشتم.
با ندیدن خانم جئون، معذب پشت سر جونگکوک ایستادم و رو به سویونی که رو به روی جونگکوک نشسته بود و هنوز متوجه من نبود ″سلام″ آرومی کردم.

با برگشتن جونگکوک به سمتم و دیدن نگاه متعجبش لبخند کمرنگی زدم و روی صندلی کنارش جای گرفتم‌.

سویون لبخندی به من زد و با دادن موهاش به پشت گوشش زمزمه کرد:

_اوپا صبحت بخیر. میشه منو تا مدرسه ببری؟

قبل از اینکه جوابی بدم جونگکوک کاسه ی سوپی رو جلوم قرار داد؛
با انداختن نگاهی به جونگکوک که حالا داشت بی اهمیت به من صبحانه اشو میخورد، جواب دادم:

_مدرسه؟ ماشین یا وسیله ای ندارم که ببرمت... اما میتونم باهات پیاده تا اونجا بیام!

لبخند ذوق زده ای روی لب های سویون نقش بست اما قبل از اینکه بتونه جواب بده، جونگکوک با صدای جدی ای گفت:

_خودم میبرمت!

زبونی به لب هام کشیدم و با گرفتن نگاهم از چهره ی ناراحت سویون، مشغول خوردن سوپم شدم.
قبل از اینکه بتونم سوپمو تموم کنم جونگکوک از پشت میز بلند شد و با صدای آرومی رو به من گفت:

_تهیونگ یه لحظه بیا.

با مکثی بلند شدم و پشت سر جونگکوک به راه افتادم و  روی کاناپه در کنارش نشستم.
چهرش سردرگم به نظر میرسید و نگاهشو به دیوار سفید رو به روش دوخته بود.
معذب کمی روی کاناپه جا به جا شدم و نگاهمو به چهره ی سرد و گنگ جونگکوک دوختم.
جونگکوک بعد مکثی با صدای ملایمی گفت:

_بابت اون روز... بیا فقط فراموشش کنیم. رفتارم یکم تند بود... اما تو هم مقصر بودی.

بدون اینکه زمانی برای جواب دادن من باقی بزاره، ادامه داد:

_چه رین همکلاسی سویونه، چند سالی میشه که شاگردمه.

خودمو به سمت جونگکوک مایل کردم و بی ربط به حرفش و با تردید، پرسیدم:

_ما نمیتونیم مثل گذشته دوستای هم باقی بمونیم؟

بالاخره نگاهشو به صورتم داد و با چشمای سرد و بی حسش، صورتمو قاب گرفت.
زبونی به گوشه لبش کشید و خودشو به سمت من جلو کشید و اخمی بین ابروهاش نشوند و جواب داد:

_نمیشه... تو دیگه نمیتونی دوست من بمونی!

کمی خودمو عقب کشیدم تا فاصله ای بینمون بسازم و به عادت نگاهمو به کف دستم دوختم.
انتظار این جواب صریح رو نداشتم... شاید انتظار یه وانمود کردن داشتم.
گاهی حتی خودم فراموش میکردم من چه آدم دورو و بزدلیم و انتظار دوستی با بقیه داشتم.
دنیا اجازه ی زندگی به آدم های بزدل نمیداد چون احتیاجی بهشون نداشت؛
و این تلخ ترین حقیقت زندگی من بود.
نمیتونستم باور کنم که چقدر توی نگاه اطرافیانم حقیر و مضحک بنظر میام.
لبخند مصنوعی ای رو به سختی مهمون چهره ی رنجیده ام کردم و لب زدم:

 We are not friends!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora