part18

6.3K 1K 291
                                    


چندساعت اخیر بی هیچ حرفی گذشته بود و حالا جونگکوک پشت به من در حال آشپزی بود.
آشپزخونه ی جونگکوک مثل دفعه قبل شلوغ اما مرتب بود و اینکه هر بار خودش مشغول آشپزی میشد بدون درخواست کمک، حساسیتش روی وسایل رو نشون میداد.
دستی به چشمهای خسته ام کشیدم و زبون باز کردم:

_بهتره برم!

چشمهای بی حسش  رنگ تعجب گرفت و از گاز کمی فاصله گرفت و با نزدیک کردن خودش به میز گفت:

_کجا؟ تو این اوضاع میخوای برگردی خونه؟

با ناراحتی نگاهمو به صورتش دادم و نالیدم:

_نمیتونم که تا همیشه از یونگی هیونگ قایم بشم، تازه من که گفتم اون اشتباه میکنه باید حداقل برگردم تا بتونم براش توضیح بدم.

پوزخند سردی روی لب های کوچیکش جا گرفت و با لحن آزار دهنده ای جواب داد:

_توضیح؟ چیزی به اسم غرور داری؟ اون باید عذرخواهی کنه.

نفسمو بیرون دادم و از پشت میز بلند شدم و با جلو انداختن سینه ام نگاهمو توی اجزای صورتش چرخوندم:

_چرا دنبال لجبازی هستی؟ داری اذیتم میکنی با این رفتارات.

جوری که انگار با همین جمله نرم شده باشه، ابروهاشو بالا داد و با لحن دلجویانه ای زمزمه کرد:

_الان اگه بری اونجا هم یونگی نیست. بهتره وقتی بری که برگشته باشه خونه اش.

لبهامو بهم فشردم و دوباره روی صندلی نشستم.
لبخند کمرنگی روی لبهاش جا گرفت و با کم کردن فاصله ی بینمون خودشو به میز رسوند و ادامه داد:

_باید یکم از یونگی دور بمونی... نمیخوام کسی خبر دار بشه از موضوع دعوای بینتون.

ابروهامو بالا بردم و با صدای آرومی جواب دادم:

_ممکنه یونگی هیونگ از ما چیزی به بابا بگه؟

چشم های آشفته اش بهم یادآور میشد که درست فکر کرده بودم.
اون میترسید، نه تنها از فهمیدن بقیه...
بلکه از خودش میترسید؛
از چیزی که بود و فهمیدن این دشوار نبود.

سوالمو بی جواب گذاشت و به سمت مایتابه اش برگشت تا سبزیجاتشو از سوختن نجات بده.
حتی فهمیدن اینکه جونگکوک چرا انقدر پر از تناقض بود، هر روز سخت و سخت تر میشد.
شناختن جونگکوک چیزی بود که من توش ماهر بودم، اما درک کردنش؟
عاجز بودم توی درک کردن جونگکوک!
این تقصیر من نبود که نمیتونستم درکش کنم، این جونگکوک بود که با کشیدن دیوار بلند تنهایی دور خودش اطرافیانشو از درک کردنش عاجز کرده بود.

بی توجه به سکوتش نگاهمو اطرافم چرخوندم و چشمهامو از فشار نور آفتابی که از پنجره ی کوچیک آشپزخونه میتابید، بستم:

_جایی قراره بری؟

بدون اینکه به سمتم برگرده، حواس پرت جواب داد:

 We are not friends!Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin