ظرف های کوچیک و بزرگ روی میز رو با کمک سویون جمع میکردم و زیر نگاه مشتاق مادر بزرگ، معذب به اطراف میچرخیدم.
سویون در حالی که لبخند بزرگی روی صورت کوچیک و گردش خیمه زده بود، ظرف کیمچی توی دستمو گرفت و با صدای آرومی زمزمه کرد:_اوپا بهتره بری استراحت کنی. از صبح تا حالا داشتی به مادربزرگ کمک میکردی و نتونستی پیش بقیه باشی.مادربزرگ که انگار منتظر همین جمله باشه، از روی صندلی بلند شد و با خوش اخلاقی گفت:
_درسته. من و سویون میخوایم بریم حموم عمومی برای تو و پسرا یکم سوجو کنار گذاشتم.
لبخندشو پر رنگ تر کرد و در حالی که به کمرم میکوبید خندید و ادامه داد:
_حیف که سویون از صبح اصرار میکنه برای حموم عمومی وگرنه خوردن سوجو دست جمعی بهتره.
با بالا انداختن ابرویی جواب مادربزرگ رو دادم:
_نه مادربزرگ! این اصلا خوب نیست که توی این سن سوجو یا نوشیدنی های الکی بخورید.
مادربزرگ قبل از اینکه از کنارم بگذره چشمی چرخوند:
_یادم نمیاد بچگیاتم انقدر سختگیر و خنگ بوده باشی.
با تعجب و چشم هایی که درشت تر از حالت عادی شده بود، رو به سویونی که جلوی خنده اش رو گرفته بود، گفتم:
_منظورش من نبودم، مگه نه؟
با پیچیدن صدای خنده ی آروم سویون توی آشپزخونه ی کوچیک مادربزرگ، ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نقش بست.
جیمین به آرومی و بدون سر و صدا به من و سویون پیوست.
نگاهشو توی اطراف آشپزخونه چرخوند و با صدایی ضعیف و آروم رو به سویون گفت:_سوجو... سوجو هایی که مادربزرگ میگفت کجاست؟
سویون برخلاف جیمین که معذب گوشه ای ایستاده بود، با گرمی لبخندی زد و به سمت بطری سوجو هایی که کنار یخچال کوچیک قرار داشت، رفت.
قبل از اینکه بتونم قدمی به سمت جیمین بردارم و سر صحبت رو باهاش باز کنم، سویون با دست هایی که چند بطری رو نگه داشته بود، اومد و با صدای هیجان زده ای گفت:
_بهتره بعد ما خوش بگذرونید، چون فردا قراره کمک مادربزرگ کیمچی درست کنیم.
جیمین با تردید سری تکون داد و من نقی از روی ناراضی بودن زدم.
قطعا کیمچی درست کردن با پیرزن های پیر روستا کار مورد علاقه ام نبود و منو به غر زدن مجبور میکرد.سوجو ها رو از دست سویون گرفتم و با دادن یکی از بطری ها به دست جیمین، به سمت سالن راه افتادم.
یونگی گوشه ای نشسته بود و با هنذفری های بلندش درگیر آهنگ گوشش دادن با کاستش بود و جونگکوک روی کاناپه ای لم داده بود و نگاهشو به دیوار سفید رو به روش دوخته بود.
VOUS LISEZ
We are not friends!
Roman d'amourنمیخوام دوستت باقی بمونم... میخوام به عنوان یه معشوقه، مالک قسمت بزرگی از ماهیچه ی تپنده ی سمت چپت باشم! لطفا بهم نگو ما دوستیم...! ___ تعطیلات کریسمس 1993، چیزی فراتر از یک تعطیلات عادی برای کیم تهیونگ بود... اونم وقتی بعد از 11 سال دوری به کره برم...