part16

6.3K 1.1K 331
                                    

ظرف های کوچیک و بزرگ روی میز رو با کمک سویون جمع میکردم و زیر نگاه مشتاق مادر بزرگ، معذب به اطراف میچرخیدم.
سویون در حالی که لبخند بزرگی روی صورت کوچیک و گردش خیمه زده بود، ظرف کیمچی توی دستمو گرفت و با صدای آرومی زمزمه کرد:

_اوپا بهتره بری استراحت کنی. از صبح تا حالا داشتی به مادربزرگ کمک میکردی و نتونستی پیش بقیه باشی.مادربزرگ که انگار منتظر همین جمله باشه، از روی صندلی بلند شد و با خوش اخلاقی گفت:

_درسته. من و سویون میخوایم بریم حموم عمومی برای تو و پسرا یکم سوجو کنار گذاشتم.

لبخندشو پر رنگ تر کرد و در حالی که به کمرم میکوبید خندید و ادامه داد:

_حیف که سویون از صبح اصرار میکنه برای حموم عمومی وگرنه خوردن سوجو دست جمعی بهتره.

با بالا انداختن ابرویی جواب مادربزرگ رو دادم:

_نه مادربزرگ! این اصلا خوب نیست که توی این سن سوجو یا نوشیدنی های الکی بخورید.

مادربزرگ قبل از اینکه از کنارم بگذره چشمی چرخوند:

_یادم نمیاد بچگیاتم انقدر سختگیر و خنگ بوده باشی.

با تعجب و چشم هایی که درشت تر از حالت عادی شده بود، رو به سویونی که جلوی خنده اش رو گرفته بود، گفتم:

_منظورش من نبودم، مگه نه؟

با پیچیدن صدای خنده ی آروم سویون توی آشپزخونه ی کوچیک مادربزرگ، ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نقش بست.

جیمین به آرومی و بدون سر و صدا به من و سویون پیوست.
نگاهشو توی اطراف آشپزخونه چرخوند و با صدایی ضعیف و آروم رو به سویون گفت:

_سوجو... سوجو هایی که مادربزرگ میگفت کجاست؟

سویون برخلاف جیمین که معذب گوشه ای ایستاده بود، با گرمی لبخندی زد و به سمت بطری سوجو هایی که کنار یخچال کوچیک قرار داشت، رفت.

قبل از اینکه بتونم قدمی به سمت جیمین بردارم و سر صحبت رو باهاش باز کنم، سویون با دست هایی که چند بطری رو نگه داشته بود، اومد و با صدای هیجان زده ای گفت:

_بهتره بعد ما خوش بگذرونید، چون فردا قراره کمک مادربزرگ کیمچی درست کنیم.

جیمین با تردید سری تکون داد و من نقی از روی ناراضی بودن زدم.
قطعا کیمچی درست کردن با پیرزن های پیر روستا کار مورد علاقه ام نبود و منو به غر زدن مجبور میکرد.

سوجو ها رو از دست سویون گرفتم و با دادن یکی از بطری ها به دست جیمین، به سمت سالن راه افتادم.
یونگی گوشه ای نشسته بود و با هنذفری های بلندش درگیر آهنگ گوشش دادن با کاستش بود و جونگکوک روی کاناپه ای لم داده بود و نگاهشو به دیوار سفید رو به روش دوخته بود.

 We are not friends!Où les histoires vivent. Découvrez maintenant