part4

7.4K 1.5K 335
                                    

صدای قدم هاش که پشت سر من از پله ها بالا میومد، توی ساختمون میپیچید.
با رسیدن به طبقه ی دوم و نمایان شدن در مشکی رنگ کمی مکث کردم و به سمتش که حالا از پله ها بالا اومده بود، برگشتم:

_خب... من دیگه میرم بالا... اره میرم بالا.

و بعد لبخند دستپاچه ای زدم و نگاه بی حس جونگکوک رو نادیده گرفتم.
قدمی برنداشته بودم که صدای مادر کوک توی گوش هام پیچید.

_ اوه تهیونگ؟ خدای من... باورم نمیشه!

شوکه نگاهمو از جونگکوک گرفتم و به پشت سرم که مادر جونگکوک ایستاده بود، برگشتم.
لبخند معذبی زدم و به خانم جئون که در چهار چوب در با لبخند عمیقی به من خیره شده بود، نزدیک شدم.
هنوز چند قدمی جلو نرفته بودم که توی آغوش مادرانه اش فرو رفتم.
با دلتنگی پیشونیمو به شونه اش تکیه دادم و سعی کردم نادیده بگیرم اینکه چقدر شبیه آغوش مادرمه و من چقدر مثل نوزادی نیازمند آغوش بنظر میرسم...
بغض مثل تیغ سمی ای روی گلوی نحیفم کشیده میشد و وادارم میکرد برای دیده نشدن چشمای پر اشکم خودمو بیشتر توی آغوش خانم جئون جمع کنم.

خانم جئون نوازش دست هاش رو به کمرم هدیه داد و به آرومی نزدیک به گوشم زمزمه کرد:

_باورم نمیشه انقدر بزرگ شدی... حتی از قبل هم زیباتر بنظر میای...!

لبخند کمرنگی زدم و از اون آغوش مادرانه خارج شدم:

_شما هم زیبا تر شدین.

خانم جئون که از تعریف من ذوق زده شده بود، خنده ی پر انرژی ای کرد و با گرفتن بازوهام منو به سمت در مشکی رنگ خونه کشوند.
قبل از وارد شدن به خونه ی گرم خانواده جئون نگاهی به جونگکوک که کلافه بنظر میرسید، انداختم.
به طرز عجیبی جونگکوک کنارم راحت نبود و کلافه بنظر میرسید و این از هر وقت دیگه ای منو معذب تر میکرد...
فضای خونه مثل 11 سال پیش گرم و صمیمی بنظر میرسید.
خانم جئون با زدن لبخندی به من به سمت آشپزخونه ی باز و نور گیر خونه رفت.
سویونی که گوشه ی کاناپه با کتاب توی دستش جمع شده بود با دیدن من لبخند ناباوری زد و به سمتم اومد:

_ تهیونگ اوپا! باورم نمیشه... از آجوشی شنیده بودم که قراره تعطیلات رو برگردی ولی فکر نمیکردم به این زودی بیای پیش ما...

لحن شاد و سریعش نشون دهنده ی ذوقش بود و باعث میشد درونم پر بشه از حس خوب...!

لبخند پر رنگی زدم و سویون رو به آغوش کشیدم و با صدای شادابی تقلید از خودش گفتم:

_دونسنگ! باورم نمیشه انقدر بزرگ شدی.

از آغوشم اومد بیرون و لبخند دندون نمایی که دندون های سفیدش رو نمایان میکرد، زد.

قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:

_باید دبیرستانی باشی، درسته؟

 We are not friends!Where stories live. Discover now