part10

7.4K 1.4K 494
                                    

"این پارت آهنگ داره میتونید برید و از چنل دیلیم تو تلگرام دانلودش کنید: callmedeesse@ ″
~

نگاه دوباره ای به چهره ی جونگکوک که حالا اخم هم بهش اضافه شده بود، انداختم.
نفس کلافه ای کشیدم و از روی صندلی بلند شدم و به آرومی خودمو به پشت جونگکوک رسوندم.
پیشمونیمو به شونه های پهن جونگکوک چسبوندم که بدنش تکون ریزی خورد.
میدونستم شوکه شده اما من خودمم متعجب بودم.
حتی دیگه خودمو هم درک نمیکردم، چطور باید انتظار داشت بقیه رفتارمو درک کنن و متعجب نشن؟

_چرا باهام سردی؟ درک نمیکنم. من فقط سعی دارم خوب رفتار کنم، خودمم میدونم پر از عیب و نقصم. شاید حتی آدم نفرت انگیزی باشم؛ اما نمیشه تو باهام مهربون باشی؟

تکونی خورد و خواست به سمتم برگرده که با پیچیدن دستهام به دور بازوها و شونه اش اجازه ی حرکت رو ازش گرفتم و پیشونیم رو بیشتر به شونه اش فشردم.

_تهیونگ؟ بذار ببینمت و باهم صحبت کنیم.

دستهام رو دورش محکمتر کردم و ″نه″ خفه ای رو زمزمه کردم.
سخت بود. نمیخواستم به سمتم برگرده و ترحم رو از نگاهش بخونم.
به ترحم احتیاجی نداشتم، میخواستم آدمهای اطرافم باورم کنن.

تکون های ریزش بالاخره کمتر شد و بین بازوهام ساکن شد و جا گرفت.
میدونستم که خوشش نمیاد کسی محدودش کنه و اجازه عملی رو بهش نده، اما چرا نباید خودخواهی نمیکردم؟
نمیخواستم منو تو این حالت شکست خورده و غمگین ببینه.
این اجازه رو بهش نمیدادم.

از عکس العمل های خودم بیشتر از هر چیزی متعجب و آزرده بودم. چرا تا دقیقه های قبل لبخند بزرگی به لب داشتم ولی حالا باز هم غم تونسته بود بهم غلبه کنه؟
چرا نمیتونستم شادی هر چند مصنوعیم رو نگهدارم؟

_من فقط یکم اعصابم بهم ریخته. این ربطی به تو نداره تهیونگ.

مکث طولانی ای کرد و با صدای آروم تری در حالی که سرش رو به سمتم کج کرده بود، گفت:

_چیزهایی که نیستی رو انقدر به خودت لقب نده.

با ناراحتی ابروهامو تو هم کشیدم و دست هام رو از دور بازوهاش شل کردم که بدون مکثی به سمتم برگشت و در حالی که به گاز تکیه داده بود دستهاشو دور شونه و کمرم حلقه کرد و لحظه ای بعد توی آغوشش کشیده شده بودم.

بوی تن جونگکوک نه عطر سرد و تلخ گرون قیمتی بود و نه شبیه هیچ ادکلن مارک و گرون قیمتی.
آغوشش و بین بازوهاش رو رایحه اقیانوس و دریا پر کرده بود.
راحیه اقیانوس، بو و عطری بود که میشد با تمام وجود حسش کرد ولی هر چقدر بیشتر بهش فکر میکردی کمتر میفهمیدی اون چیه.
جونگکوک همینطور بود، هر چقدر بیشتر بهش فکر میکردی گیج تر میشدی ولی میشد با تمام وجود حسش کرد.

نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و دستهام رو دور کمرش پیچیدم.
جوری محکم گرفته بودمش که انگار تنها انسان باقی مونده ی زمینه.

 We are not friends!Where stories live. Discover now