یونگی چشمی از صدای اعتراض های اطرافمون چرخوند و با گذاشتن دستش روی لبهای خندونم از صدای خنده ام جلوگیری کرد و با نزدیک آوردن سرش با صدای آروم و گرفته ای گفت:

_آروم جیمینی!

شاید خودخواهی بود اما من باز هم اومدن به سینما با یونگی رو میخواستم.
باز هم صدا زده شدن توسط یونگی و شنیدن ″جیمینی″ رو میخواستم.
من یه پایان خوش میخواستم...!

***
با تکون هایی که تخت میخورد خمیازه ای کشیدم و کمی توی جام جا به جا شد و به محض دیدن جونگکوکی که نیم خیز شده با گیجی مچ دستشو گرفتم.

جونگکوک جوری که انگار انتظار بیدار شدنمو نداشت، ترسیده به سمتم برگشت و با صدای آروم و گرفته ای لب زد:

_چیزی نشده بخواب، من باید برم جایی.

بدون اینکه مچ دستشو رها کنم با صدای آرومی مثل خودش پرسیدم:

_کجا؟

جونگکوک لبخند کوچیکی زد و روی تخت نشست و با کم کردن فاصله امون روی من کم خم شد و جواب داد:

_نگرانم شدی؟ یادت رفته؟ من اینجا برای کار اومدم.

با رها کردن مچ دستش کمی عقب کشیدم و دستمو به موهام رسوندم تا یکم از اون حالت نامرتب خارجشون کنم.
با دیدن سکوت من پتوی کنار رفته رو دوباره روی بدنم بالا کشید و خیره به چشمهای نیمه بازم ادامه داد:

_بخواب، خب؟

لبخند کوچیک و خسته ای زدم و سری به نشونه ی مثبت تکون دادم.
جونگکوک با دیدن سکوتم ابرویی بالا انداخت و با بیشتر نزدیک کردن صورتش لبهاشو به پیشونی پوشیده از موهام رسوند و بوسه ی کوچیک و‌ ملایمی به موهای بهم ریخته ام زد.

بدون اینکه بهم اجازه ی واکنشی بده به سرعت بلند شد و به سرویس بهداشتی کوچیک اتاق رفت.
قبل از اینکه چشمهامو ببندم و‌ سعی کنم که بخوابم با نگاهم جسم جونگکوک رو دنبال کردم.

.
.
.

بی حوصله به‌ پنجره ی نچندان کوچیکی که غروب دلگیر ساحل رو نشون میداد نزدیک شدم و با بی طاقتی کمی نگاهمو توی خیابون های اطراف هتل چرخوندم تا اثر هر چند کوچیکی از جونگکوک ببینم.

قبل از اینکه بتونم بخاطر نبود جونگکوک از صبح تا به الان که خورشید غروب کرده بود، غر بزنم در اتاق باز شد و بعد با صدای بلندی کوبیده شد.
متعجب به سمت جونگکوک خسته برگشتم تا متوجه بشم بعد از این تاخیرش چرا با طلبکاری در رو کوبیده.
با دیدن اینکه بدون توجه به من با چهره ی شکست خورده و سرخورده ای به سمت تختش رفت قدمی جلو گذاشتم و با صدای آرومی گفتم:

_جونگکوک؟ چرا انقدر دیر کردی؟ قرار بود ظهر بیای تا بریم اطراف رو یکم بگردیم.

جونگکوک‌ درست جوری که انگار منتظر یه بهونه برای پرخاشگری بود روی تخت نیم خیز شد و با حرص گفت:

 We are not friends!Where stories live. Discover now