_اوپا من دارم با مادربزرگ میرم حموم عمومی، مواظب خودتون باشین و خوش بگذرونین.

سویون در حالی که از پشت سر ما میگذشت و با برداشتن کیف وسایلش از روی میز رو به جونگکوک زمزمه کرد و بعد انداختن نگاه زیر چشمی ای به یونگی به دنبال مادربزرگ بیرون زد.

جیمین با کشیدن بازوهای من که بدون اینکه بفهمم بین دستش قرار داشت، منو رو به روی یونگی کشید و جفتمون با نشستن توجه یونگی رو جلب کردیم.
میتونستم نگاه زیرچشمی و مظلوم جونگکوک رو به جمع سه نفره امون ببینم ولی بر خلاف همیشه هیچ سعی برای کشیدنش توی جمع نکردم.
شاید میخواستم برای رفتار صبحش بهش نشون بدم که حق نداره با کسی که باهاش تمام مدت به خوبی رفتار کرده، اینطوری برخورد کنه؛
و شاید هم فقط داشتم لجبازی میکردم.

یونگی بدون اینکه منتظر بمونه تا لیوانی برای سوجو ها بیارم، سر بطری ای رو با در بازکن کوچیکی که همیشه توی جیبش قرار داشت باز کرد و به دهنش نزدیکش کرد.
جیمین بی هیچ مکثی بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت تا چندتا لیوان کوچیک برای سوجو ها بیاره.

_رابطه اتون زیادی نزدیک نشده؟

خنده ی آرومی کردم و با بیخیالی جواب دادم:

_جیمین رو میگی؟ نزدیک نشدیم فقط یکم ب...

_با جونگکوک رو میگم.

جونگکوک که فاصله ی چندانی نداشت و تک تک کلماتمون رو شنیده بود، به سرعت اظهار نظر کرد:

_مشکلی داری با این قضیه؟

یونگی حتی بدون انداختن کوچیک ترین نگاهی به جونگکوک هنوز هم نگاهشو منتظر به من دوخته بود.
به سختی آب دهنمو قورت دادم و بدون اهمیت دادن به لحن تند جونگکوک، جواب یونگی رو دادم:

_چیزی شده؟ چرا اینو میپرسی؟

یونگی با تردیدی که توی تک تک کلماتش جا داشت، زمزمه کرد:

_نه. فقط همینجوری پرسیدم.

با مکثی سری به نشونه تایید پایین و بالا کردم.
یونگی نگاه خیره اشو دزدید و به بطری توی دستش داد و بهم یادآور شد که داره چیزی رو پنهان میکنه.
شناختن آدمها سخت نبود، احساساتی پر از پیچیدگی اما قابل درک کردن.
زمان زیادی بود که بین من و یونگی فاصله افتاده بود اما فاصله ها دلیل بر درک نکردن همدیگه نبود.
یونگی هنوزم همون پسر نوجوون ۱۴ ساله ای بود که بخاطر پدرش از همکلاسی هاش کتک میخورد و حتی ذره ای از خودش دفاع نمیکرد.

جیمین لیوان هارو روی زمین گذاشت و با فاصله ی کمی کنارم نشست.
دستی به بازوش که کبودی های کوچیک و محوی داشت، کشیدم و خودمو کمی بهش نزدیک تر کردم:

_پیدا کردنشون سخت بود؟ آخه طولش دادی!

جیمین سری به علامت منفی تکون داد و با کمی خم شدن با صدای بلندتری رو به جونگکوک گفت:

 We are not friends!Where stories live. Discover now