_تهیونگی بازم از چیزی ترسیده که اینطوری حساس شده؟

لبخندی که روی لبم با جمله بچگانه و لحن مهربونش نقش بسته بود هر لحظه پر رنگ تر از قبل میشد و من به لوس ترین حالت ممکن با لبخند بزرگی سرمو بین فضای گردنش قایم کرده بودم و دستهام رو دورش محکمتر.

دستهاش که ضربه های آروم و کوتاهی به کمرم میزد نشون دهنده ی این بود که هر چه زود تر باید به حالت قبلم برگردم و از آغوشش خارج شم.
کمی خودمو عقب کشیدم و با لبخند خجالت زده ای گفتم:

_انگار گوشتا دارن میسوزن.

چشمهای جونگکوک هنوز هم پر از احساسات و غم بود و به سرعت با درک حرفم هول شده به سمت گوشت هایی که حالا از حالت طبیعی تیره تر شده بودن برگشت.
خنده ی ارومی کردم و قبل از اینکه دوباره خودمو به صندلی های چوبی پشت میز برسونم دستی به شونه ی جونگکوک کشیدم:

_امیدوارم نسوخته باشه.

توقع داشتم کمی غر بزنه ولی از سکوتش نمیشد هیچی فهمید.
از اینکه بهش نزدیک شده بودم و لمسش کرده بودم، ناراحت شده بود؟
اینجا فرانسه نبود که همچین رفتارهایی غیر طبیعی باشه.
درک کردن احساسات جونگکوک واقعا سخت بود.

_فکر کنم آماده شده!

متعجب از شنیدن صداش تکون ریزی خوردم و بدون مکث گفتم:

_چه خوب! انتظار داشتم یکم بیشتر طول بکشه.

در حالی که گوشت ها رو توی ظرف بزرگی میریخت، جواب داد:

_واقعا؟ ولی همین الانشم یکم سوختن اگه یکم دیگه بزارمش جزغاله میشن.

در حالی که هویج های خام رو به سمت بشقاب پر از سبزیجات بخار پز شده اش میبردم، نگاهی زیر چشمی به چهره ی آرومش انداختم.
از هر وقت دیگه ای زیبا تر بنظر میرسید و باعث میشد بخوام تمام روز رو بدون صحبت کردن فقط نگاهش کنم.
با برگشتنش به سمتم هول شده با ظرفی که بین دستهام فشرده میشد به سمت میز برگشتم.

_بعد از ناهار باید برم برای کنسرت فردا یکم تمرین کنم؛ تو هم میتونی باهام بیای!

قبل از اینکه پشت میز جا بگیره گفت و بشقاب کیمچی و گوشت هارو روی میز گذاشت.
همزمان که تیکه ی کوچیکی از گوشت رو توی برگ کاهوم میذاشتم، به آرومی زمزمه کردم:

_میتونم بیام؟ مشکلی پیش نمیاد؟

_البته. مشکلی نداره!

.
.
.

انگشت هاش زیباتر از هر وقت دیگه ای روی کلاویه ها میرقصید و صحنه ی رویایی میساخت.
اینبار نه کت سفیدی تنش بود و نه آدمهای زیادی تشویقش میکردن.
توی سالن بزرگی که فقط یه تک پیانو قرار داشت و پنجره های بلند دور تا دورش رو گرفته بود و نور رو به فضای سفید و خالیه سالن دعوت میکرد، بی اهمیت به هر چیزی با چشم های بسته سر انگشت هاش روی کلاویه ها در حال حرکت بود و پیراهن شلخته ی قهوه ای رنگش که وقتی کتش رو در آورده بود از قبل هم شلخته تر شده بود با موهای مجعد و مشکی ای که صورتشو پوشیده بود، یه صحنه ی غیر واقعی رو ساخته بود.

 We are not friends!Where stories live. Discover now