روي ميز كارش هم، به غير از وسايل و كتاب هاي درسي اش، يه مجسمه كوچيك از يه آدم فضايي مثل فيلم "aliens" بود. و توي دو گوشه ميز، دو تا قاب عكس وجود داشت. يكي از اونها، عكس خودش با پدر و مادرش بود كه وقتي شش ساله بود توي يه پارك گرفتن و اون يكي عكس، از توني و پپر، همراه با پيتر بود كه به پيشنهاد پيتر، سه سال پيش، يعني آخرين روزي كه داشتن از برج استارك به ساختمون اونجرز نقل مكان ميكردن گرفته شد.

و در آخر، يه پنجره تقريبا بزرگ رو به بيرون كه ويو زيبايي به آب داشت.  درياچه ايي نسبتاً بزرگ، درست رو به روي پنجره اش، كه از پشت چند تا درخت  ديده ميشد و منظره نفس گيري رو درست كرده بود. طوري كه صبح ها نور آفتاب مثل برگه هاي نازك طلا روي آب به حركت در ميومد و مهتاب نقره ايي شب ها روي اون سطح موج دار خودنمايي ميكرد، باعث ميشد پيتر هميشه از انتخابي كه براي اتاق خودش كرده راضي باشه.

ند كمي روي تخت عقب كشيد و به ديوار پشت سرش تكيه داد. بعد دست به سينه شد و گفت: الان ميخواي به آقاي استارك بگي؟

پيتر با كلافگي نفسش رو بيرون داد و به ند نگاه كرد: نه مرد... ميدوني... داري براي اينكه درباره نيش خوردنم بهت گفتم پشيمونم ميكني.

ند سرش رو تكون داد: نه نه... منظورم اينه كه... اگه نميخواي به آقاي استارك بگي پس... چطوري ميخواي يه اونجر بشي؟

پيتر دوباره به عنكبوت داخل شيشه نگاه كرد: من نميخوام يه اونجر بشم... حدااقل نه الان... نه وقتي كه نميتونم به توني درباره اتفاقي كه افتاد چيزي بگم.

ند با گيجي اخم هاش رو تو هم كرد: پس... ميخواي چي بشي؟

پيتر گفت: خب من...
اما وقتي ديد جوابي براي سوال اون پسر نداره سكوت كرد و سرش رو بالا گرفت.

ند سوال درستي پرسيد. پيتر واقعا ميخواست چيكار كنه؟ اون نميتونست جزوي از اونجرز بشه چون براي شروع، الان چند سالي ميشد كه اون گروه از هم پاشيده شده بودن (نه كاملا اما تعداد زيادي از اعضا اش رو از دست داده بود) و حتي اگه اين اتفاق هم نيوفتاده بود، توني اجازه نميداد پيتر از قدرت هاش استفاده كنه و احتمالا اون پسر رو تبديل به يه موش آزمايشگاهي ميكرد تا بفهمه آزبورن چه بلايي سر پسر خونده اش آورده.

پس اگه نميتونست يه اونجر باشه يا براي شيلد كار كنه، بايد چيكار ميكرد؟ اصلا از كجا شروع ميكرد و كي رو نجات ميداد؟ چيز هايي مثل حمله آدم فضايي ها و يه ربات كه بخواد نسل انسان ها رو منقرض كنه اتفاقي نبود كه هر روز بي افته. حالا كه فكرش رو ميكرد، پيتر انقدر از تبديل شدنش به يه ابر انسان هيجان زده شده بود كه هيچ ايده ايي براي قدم بعدي اش نداشت.

ديشب، وقتي كه اون مرد رو از دست دزد ها نجات داد، حس خوبي بهش دست داد. و باعث شد پيتر متوجه بشه كه از اول هم براي چي ميخواست تبديل به يه اونجر بشه: كمك به مردم. تمام هدفش همين بود مگه نه؟
يعني... پيتر عاشق اين بود كه بتونه هميشه خدا با خطر هاي جدي مواجه بشه و از پسشون بر بياد اما اگه همين كار هاي كوچيك و به ظاهر كم اهميت هم باعث ميشد بتونه تاثيري روي يه سري از آدم ها داشته باشه هم عالي بود.

spider-man: home truthWhere stories live. Discover now