Pancake | Kookmin {COMPLETED}

By blackstarWrites

227K 45.9K 16.1K

جیمین دلش می‌خواد از دست جئون جونگ‌کوک داد بزنه چون اون آدم نیست، بلای آسمونیه. چاپ شده توسط نشر مانگاشاپ #1... More

شروع کنیم؟
شخصیت ها
فالگیر قلابی
بالش
کابوس زنده
دستور شکلاتی
شماره اشتون هاوف
سرباز JK
مبارزه
گربه ها در حمام
احمق
زنده بمون جیمین
دعوت
سایه
هیجانات سیاه
رز طلایی
غریبه عصبی
دارم پرواز میکنم
سیب زمینی
بهم اعتماد داری؟
رز
دردسر
دست و پا چلفتی
دو تا پای برهنه
پیژامه گلدار
دستیار شعبده باز
شیون
بهتر از قرص خواب آور
سیاه و سفید
بابایی
ممنون
رئیس
دو‌ پنگوئن و اسلحه دوست‌داشتنی
دو پنگوئن و اسلحه دوست‌نداشتنی
همکار جدید
شیرفهم شدن
انجام شد
فرفریِ خنگ
فرشته نجات
نقشه
نُچ
مربای عشق
بوسان بوی‌فرندز
البته که آماده‌ام
به خو‌شمزگی پنکیک
تموم کنیم؟
بهترین کاور
🥞چتِ لورفته‌🥞

ریوجین

2.9K 763 366
By blackstarWrites

با تکون دادن های وحشتناک جونگ کوک، چرت عزیزمو رها میکنم و از جا میپرم! پشت سر هم صدام میزنه " هیونگ! پاشو! " و من چاره دیگه ای جز این ندارم که صاف روی صندلی بشینم و با چشمهای خواب آلود و گیجم به دور و بر نگاه کنم.

جونگ کوک با رفتاری هیجانزده، به جایی نزدیک ساختمون مرمری مینهو اشاره میکنه:

" اون دختره همین الآن از خونه اومد بیرون! "

سر جلو میبرم و چشمهامو ریز میکنم. با این که تمام سلول های مغزم خواهش میکنن دوباره به خواب ناز چند لحظه پیشم برگردم اما تلاش میکنم اون دختری رو که جونگ کوک ازش حرف میزنه، درست و دقیق ببینم.

با دستهاش تند تند چشمهاشو پاک میکنه و موهای کوتاهش توی هوا تاب میخورن. گل سر آبی روی موهاش دقیقا به رنگ لباس چهارخونه و دامنداریه که تنش کرده. کیف کوچیکش رو از این دست به اون دست میده تا با دست آزاد چیزی رو از روی چشمهاش پاک کنه. با کمی دقت کردن بیشتر، سوال میکنم:

" داره گریه میکنه؟ "

جونگ کوک جواب میده " خیلی شدید! حتما اتفاق بدی افتاده! "

دختر موبلوند همون طور نزدیک خیابون خلوت ایستاده و اشک هاش رو پاک میکنه. بدنش بخاطر گریه تکون میخوره. گاهی که سرش رو پایین میندازه، موهاش باعث میشن هیچ تصویری از صورتش به دست نیاد!

جونگ کوک اتوموبیل رو روشن میکنه. حرکتش باعث میشه با ترس بپرسم:

" داری چیکار میکنی؟ "

" هیونگ... اون دختر الآن یه منبع بزرگ از اطلاعاته! فقط کافیه از زیر زبونش حرف بکشم! "

میزنه روی شونه ام " میتونی بری روی صندلی عقب بشینی؟ لطفا؟ "

" چه نقشه ای توی سرته؟ "

جونگ کوک مثل شاهینی که روی شکار لذیذش تمرکز کرده، به دختره زل زده:

" فقط برو اون عقب و تماشا کن میخوام چیکار کنم جیمین شی! "

راهی ندارم. جونگ کوک لال مونی گرفته، پس فقط باید کاری رو که میخواد انجام بدم. با غرغر زیر لب، خودمو از فاصله بین دو صندلی جلو، به فضای عقب میکشونم. خیلی سریع از حالت کله پا درمیام و صاف میشینم تا نمایشو دنبال کنم.

جونگ کوک، مقابل پای دختره ترمز میکنه و با لحنی سرشار از ادب و نگرانی میپرسه:

" همه چیز مرتبه خانوم؟ "

دختره که بخاطر گریه های شدید اصلا متوجه نزدیک شدن اتوموبیل جونگ کوک نشده، چند لحظه دست از مالوندن چشمهاش برمیداره و به صورت جونگ کوک زل میزنه. چشمهای پف دارش با تردید جونگ کوک، من و اتوموبیل رو بررسی میکنن. جونگ کوک دوباره میپرسه:

" حالتون خوبه؟ "

شنیدن همین سوال کوتاه کافیه تا دختره بازم برگرده سرخونه اول. صورتش جمع میشه و با صدایی که بخاطر گریه تغییر کرده، جواب میده:

" نه، اصلا! "

صدای گریه هاش بلندن. جونگ کوک دلواپس تر از قبل، دستمالی رو از جیب لباسش بیرون میاره و به طرف دختره میگیره:

" آروم باشید!... اگه مایل باشید میتونم تا یه جایی برسونمتون! "

دختره دستمالو قبول میکنه. در حالی که اونو روی چشمهاش میکشه، جواب میده:

" ماشینم اون طرف پارک شده... "

توی سرم به خراب شدن نقشه های هوشمندانه اش میخندم. دلم میخواد بعدا بابت این یکی حسابی دستش بندازم. بین همین افکارم که دختره با بینی گرفته اش ادامه میده:

" اما راستش اصلا نمیتونم پشت فرمون بشینم! "

نق نقو پقی میزنه زیرخنده:

" تو بهترین دارو برای جوون موندن پوستی پارک جیمین! "

مقابل چشمهام، دختره در اتوموبیلو باز میکنه و روی همون صندلی ای میشینه که چند دقیقه قبل من نشسته بودم. شدت اشک ریختنش کمتر شده و حالا بیشتر فین فین میکنه. جونگ کوک با تن صدای ملایم و مهربونی میپرسه:

" فکر کنم نوشیدن کمی آب کمکتون کنه... " اما دختره بلافاصله رد میکنه " نه ممنون، خوبم. دیگه به عوضی بازیاش عادت کردم! لطفا منو تا خیابون نهم ببرید. "

جونگ کوک سری تکون میده و راه میفته. دستهامو توی سینه جمع میکنم. احتمالا این دختره باید دوست دختر مینهو باشه مگر این که عوضی های بیشتری توی اون خونه باشن.

جونگ کوک تبدیل به پیرمرد نصیحت کن قصه ها میشه " اگه چیزی اذیتت میکنه حتما با یه دوست راجع بهش حرف بزن. اینجور چیزا رو نباید توی خودت دفن کنی. بهت صدمه میزنن! "

" من که کسی رو ندارم. تنها کسی که داشتم اون بود و حالا- " خیلی سعی میکنه دوباره نزنه زیر گریه. حواسشو با تماشای بیرون از پنجره پرت میکنه و ساکت باقی میمونه.

طوری که دختره متوجه نشه، چهره تمسخر آمیزی به خودم میگیرم. با چشمهام دختره رو از داخل آیینه به جونگ کوک نشون میدم و بعد لبهامو سفت و محکم روی هم فشار میدم. میخوام بهش بفهمونم عمرا بتونه ازش حرف بکشه.

پاسخ جونگ کوک مثل همیشه یه لبخند پر از اعتماد به نفسه. با صدای بلند یک بار دیگه شروع به حرف زدن با دختره میکنه:

" پس بذار تو رو با برادر عقب مونده ام آشنا کنم! پشت سرت نشسته... "

اول تصمیم داشتم به عقب بچرخم و دنبال یه عقب مونده بگردم که فهمیدم منظور این بی قواره دراز، خودم بودم! دختره با صورت پفدار، به طرفم میچرخه و مجبور میشم قبل از این که گندش دربیاد، دست و پامو جمع کنم. در حالی که صاف توی چشمهاش زل زدم، سعی میکنم به یاد بیارم چطور باید مثل یه خل و چل به نظر بیام!

ناگهان زبونمو تا آخر بیرون میارم و شروع به خندیدن میکنم. فکر کنم باید جواب بده!

" راستش اون عاشق مربا خوردنه. یه بار که رفته بودیم جنگل، چند تا میوه عجیب از درخت چید و باهاشون مربا درست کرد. بعد از این که اولین قاشق اون مربا رو خورد کم کم عقلشو از دست داد! "

باورم نمیشه این خزعبلات با چنین سرعتی توی مغزش تولید و صادر میشن! مقابل نگاه پر از کنجکاوی دختره، با همون زبون آویزون شروع به آواز خوندن و رقصیدن میکنم. جونگ کوک دور از چشم دختره شصتشو نشونم میده. به این معنی که: پارک جیمین اینقدر طبیعی نقش بازی میکنی که رسما هیچ فرقی با یه عقب مونده واقعی نداری!

" پسر بیچاره! "

بالاخره دختره دست از سرم برمیداره و به حالت اول برمیگرده. حالا دیگه گریه اش آروم گرفته. جونگ کوک ادامه میده:

" یادت باشه چیزای ناراحت کننده تو زندگی هر آدمی وجود دارن... من اوایل اصلا نمیتونستم این برادر عقب مونده رو تحمل کنم! خجالت میکشیدم اونو با خودم بیرون ببرم ولی حالا اون قدر دوسش دارم که حتی نمیخوام یه لحظه ازم دور بشه... "

بابت این که برای بار چندم بهم میگه عقب مونده، به طرفش حمله میکنم و با همون زبونی که انگار قصد ندارم ببرمش داخل، شروع به کشیدن موهای سرش میکنم. جونگ کوک دادی میزنه. دختره با ترس و نگرانی ما رو تماشا میکنه ولی جونگ کوک سریع خیالشو راحت میکنه:

" نترس، این یه جور ابراز علاقه به زبون خل و چلاست! "

گفت ابراز علاقه؟ چه عالی! اگه این طوره خیلی مشتاقم ثابت کنم چقدر عاشقشم!

با کف دست روی گونه هاش میزنم، دست توی موهاش فرو میکنم و سرشو با کمک کشیدن گوشهاش از دو طرف، به چپ و راست تاب میدم. دختره که با دیدن این حرکات قبض روح شده، به جونگ کوک میگه:

" من فکر کنم باید پیاده بشم... "

شنیدن این حرف زنگ خطری برای من و جونگ کوکه. این یعنی داریم با دست خودمون سرنخ ارزشمندی رو که شاید بتونه بهمون کمک کنه، از بین میبریم. جونگ کوک ازم میخواد برگردم سر جام و من مثل یه عقب مونده حرف گوش کن خواسته اش رو اجرا میکنم.

" گفتم که... بی آزاره! من تا خیابون نهم میبرمت. نگران نباش! "

دختره سری تکون میده:

" اما بدبختانه همه نمیتونن مثل تو با مشکلاتی که دارن کنار بیان. یه وقتایی داشتن یه برادر عقب مونده خیلی بهتر از سر و کله زدن با آشغال خودخواهی مثل مینهوئه! "

همین که اسمشو میشنوم، شنواییم دوبرابر میشه!

" اگه آدم بی ارزشیه، پس بندازش دور. چرا میذاری بهت آسیب بزنه؟ "

" راستش خودمم نمیدونم! بارها سعی کردم ولی من بدون اون نمیتونم خوشحال باشم. درسته که همین حالاشم کاری برای خوشحالیم نمیکنه... "

خب. پس با این حساب این وسط یه دوست دختر دلباخته داریم. کاش میتونستم به دختره بگم، این یارو کلا عوضیه، تو هم برو دنبال زندگی خودت و ولش کن به امون خدا!

ادامه میده:

" امروز یه دعوای خیلی شدید داشتیم. چند تا وسیله شکسته شدن. هر دو داشتیم سر هم داد میزدیم. آخرش برگشت و گفت من هیچوقت تو رو به پسرم ترجیح نمیدم... گفت باید از زندگیش گم شم و برم چون اون دیگه نمیخواد باهام باشه! میخواد با پسرش زندگی کنه! "

" اون پسر داره؟! " جونگ کوک وانمود به شوکه شدن میکنه ولی من یکی خوب میدونم ته دلش چقدر منتظره دختره بیشتر تعریف کنه.

" پسر داشت اما هیچوقت فکر نمیکردم یه روز بخواد اونو جای من انتخاب کنه. خودش بهم گفته بود هیچوقت اون بچه رو دوست نداشته اما حالا معلوم نیست چش شده! "

ناگهان توجهش به من جلب میشه:

" برادرت چرا یهو ساکت شد؟ "

به خودم میجنبم و سرمو به شیشه پنجره میچسبونم. خودمو به خواب میزنم تا بدونه این که یهو ساکت شدم اصلا به خاطر گوش دادن به حرفای اون نیست.

" خوابیده... راستش ما از بیمارستان میاییم. یه واکسن داشت که باید حتما تزریق میکرد. "

دختره دنباله حرفهاش رو میگه، احتمالا بیخیال بررسی اوضاع من شده:

" در حال حاضر هیچ راهی پیش پام نیست. "

جونگ کوک از در دیگه ای وارد میشه:

" مگه این بچه کجا بوده که حالا وسط رابطه شما دو تا سبز شده؟ "

شکاف پلکمو کمی بازتر میکنم تا به ماجرا اشراف کامل داشته باشم. دختره کمی از موهاش رو پشت گوشش میفرسته و غمگین میخنده:

" خودمم درست نمیدونم! "

به جایی اشاره میکنه:

" نزدیک اون کافه پیاده میشم. خیلی ممنون که بهم کمک کردی. الآن که راجع بهش حرف زدم، حالم خیلی بهتره. میخوام توی اون کافه بشینم و یه تصمیم درست و حسابی برای زندگیم بگیرم! "

جونگ کوک تشویقش میکنه:

" آره! حالا شد. خودتو به یه خوراکی خوشمزه مهمون کن! "

دختره به حرف جونگ کوک میخنده. اتوموبیل می ایسته، حالا وقت جدا شدن از محموله اطلاعات باارزشمونه. دختره قبل از باز کردن در، برمیگرده سمت جونگ کوک:

" راستی من ریوجین هستم. "

" جونگ کوک! "

دختره یا همون ریوجین، سری تکون میده:

" ازت ممنونم جونگ کوک! خدانگهدار! مراقب برادرت باش! " ریوجین از اتوموبیل بیرون میره. من همچنان خودمو به خواب زدم و جونگ کوک با لبخند، وارد شدن ریوجین به داخل کافه رو تماشا میکنه.

میپرسم " خب؟ چی بدست آوردیم؟ "

جونگ کوک ماشینشو راه میندازه تا از کافه دور بشیم. به سمت خونه مینهو برمیگرده:

" حالا دیگه شک ندارم شیون توی اون خونه نگهداری میشه! اون مینهوی لعنتی صد در صد نقشه کشیده با شیون از کشور فرار کنه! "








●●●

ریوجین از ایتزی ITZY

😻😻😻

Continue Reading

You'll Also Like

5.8K 1.5K 9
نام : مزه عشق کاپل : کوکمین (ورس) ژانر : امگاورس ، درام ، عاشقانه دو آلفا ملاقات های تصادفی احساسات غیرقابل پیش بینی در نهایت گرفتاری در عشقی که ک...
383 110 5
احتمالات اونقدری ضعیف نیستن که بی اهمیت باشن، اینطور نیست؟ مثلا ممکنه توی یه روز عادی از خونه بری بیرون و همون موقعی که به یکنواختی زندگی بد و بیراه...
12.6K 3.3K 37
•مو سبز• Taehyung: اون فقط یه کراش ساده اس! Jimin: اره.. بود..البته قبل از اینکه بهم چشمک بزنه. •yoonmin•
614 123 18
این داستان خیلی غمگینه و ممکنه اونجوری ک بقیه میخوان پیش نره پس اگر روحیه ی حساسی دارین بگذرید از این ... Cupel : kookmin ژانر : انگست ، تراژدی ، ر...