Pancake | Kookmin {COMPLETED}

By blackstarWrites

227K 45.9K 16.1K

جیمین دلش می‌خواد از دست جئون جونگ‌کوک داد بزنه چون اون آدم نیست، بلای آسمونیه. چاپ شده توسط نشر مانگاشاپ #1... More

شروع کنیم؟
شخصیت ها
فالگیر قلابی
بالش
کابوس زنده
دستور شکلاتی
شماره اشتون هاوف
سرباز JK
مبارزه
گربه ها در حمام
احمق
زنده بمون جیمین
دعوت
سایه
هیجانات سیاه
رز طلایی
غریبه عصبی
دارم پرواز میکنم
سیب زمینی
بهم اعتماد داری؟
رز
دردسر
دست و پا چلفتی
دو تا پای برهنه
پیژامه گلدار
شیون
بهتر از قرص خواب آور
سیاه و سفید
بابایی
ممنون
ریوجین
رئیس
دو‌ پنگوئن و اسلحه دوست‌داشتنی
دو پنگوئن و اسلحه دوست‌نداشتنی
همکار جدید
شیرفهم شدن
انجام شد
فرفریِ خنگ
فرشته نجات
نقشه
نُچ
مربای عشق
بوسان بوی‌فرندز
البته که آماده‌ام
به خو‌شمزگی پنکیک
تموم کنیم؟
بهترین کاور
🥞چتِ لورفته‌🥞

دستیار شعبده باز

3K 756 104
By blackstarWrites

" چی میشه جای این که سرمو با این همه سوال منفجر کنی، مثل یه پسر خوب اون منو رو برداری و غذا سفارش بدی؟ گرسنه نیستی؟ به هر حال من امروز سه تا اجرا داشتم و دارم از گرسنگی غش میکنم پس از حالا تا بعد از شام پرسیدن سوال ممنوعه خوشگله! "

تامی بعد از گفتن این حرف، سرشو پایین برد و شروع به خوندن فهرست غذا ها کرد. اخم کوچیکی بین ابروهاش نشسته بود و حواسش نبود اشتون چطور خصمانه بهش زل زده.

اشتون فکر کرد تامی از اون تایپ آدما نیست که گوشش بدهکار حرف کسی باشه. تنها کاری رو انجام میده که دلش میخواد و هیچی براش مهم نیست. مثل همین حالا که اونو به یه رستوران گرون قیمت آورده تا همراهش شام بخوره در حالی که حتی روح اشتون خبر نداره ماجرا از چه قراره!

ساعت پنج و چهل دقیقه عصر کسی به اشتون اس ام اس داد و ازش خواست برای ساعت هشت آماده باشه و لباس بپوشه. وقتی اشتون جواب داد: تو کی هستی؟ از اون شماره فقط یه قلب مشکی بهش رسید و خب حدس زدن این که این پیام از طرف آقای بلک ارسال میشه، سخت نبود!

اشتون تماسی با اون شماره نگرفت اما اون شب تصمیم گرفت دوش بگیره و لباس بپوشه. چند بار به خودش توی ایینه نگاه کرد و بعد از این که کمی عطر زد ناگهان با خودش فکر کرد اگه این بار بازم دستش انداخته باشه چی؟ با گذشتن هر دقیقه و نیومدن هیچ پیامک یا تماسی اشتون ناامید تر میشد. تصمیم گرفت لباسشو بیرون بیاره و کمی بخوابه اما خوب میدونست اگه این یه سرکاری از طرف تامی باشه دفعه بعد که اونو ببینه عمرا زنده اش بذاره!

همین که دستشو سمت لباسش برد، کسی از پایین پنجره داد زد " هی خوشگله؟! اون جایی؟ "

اشتون جلوتر رفت و دید تامی روی موتور نشسته. تیشرت سورمه ای رنگی که تنش داشت هیچ تلاشی برای پوشوندن بازوهای ورزیده و تتوشده اش نمیکرد. اشتون از اون بالا گوشی موبایلشو تکون داد و گفت " میدونستی یه چیزی به اسم موبایل توی دنیا وجود داره که باعث میشه نخواد زیر پنجره اتاقم داد بزنی؟ "

اما تامی لباشو جمع کرد و هوس کرد که شوخی های بی مزه اش رو شروع کنه " چه جذاب! از کجا میتونم یکی بخرم؟ "

" احمق! " اشتون چشماشو تاب داد و از اتاق بیرون اومد. وقتی در خونه رو بست، متوجه شد تامی هنوز داره سر تا پاش رو دید میزنه اما سعی کرد نشون بده متوجهش نشده و پرسید:

" قراره کجا بریم؟ "

" جایی که کلی غذاهای خوشمزه داره! به همچین جایی چی میگن؟ "

" رستوران؟ "

تامی لپ اشتون رو با دو انگشتی که از دستکش های بند انگشتیش بیرون اومده بودن، گرفت و کشید:

" خوشگل باهوش! "

اشتون روی دستش کوبید و پسش زد " اگه خیلی بچه دوست داری، برو زود تر دست به کار شو! "

تامی صاف نشست تا موتورشو روشن کنه و در همون حالت جواب داد " هر وقت که تو بگی بیبی! "

اشتون با عصبانیت نیشگونی از پهلوی پسر شعبده باز گستاخ گرفت و داد زد " خفه شو! " دیدن واکنش عصبی اشتون تامی رو به خندیدن وادار کرد. موتور راه افتاد و کمی بعد اون دو تا به این رستوران بزرگ و تمیز رسیدند که درست وسط خیابون پنجم قرار داشت. اشتون حتی فکرشو نمیکرد یه روز قراره همراه یه غریبه که موهای مشکی و تتو های مختلف داره پشت یکی از این میزای قشنگ، شام سفارش بده!

اما تامی دیگه جوابی به سوالات اشتون نداد. حرف نزدن فرصت خوبی برای بیشتر دید زدن اشتون در اختیارش گذاشته بود. این طوری که بعد از سفارش غذا، به عقب تکیه زد و با دستایی که مقابل سینه گره کرده بود نگاهشو با گستاخی روی سینه، بازوها و ران های اشتون سر میداد. از این که شانس دیدن اون پاها رو توی شلوار جین پاره پیدا کرده بود، حس خوبی داشت.

اشتون این بار هیچ توجهی به چشمهای گرسنه و سرگرم تامی نداشت. تمام چیزی که توی ذهنش میچرخید این بود که تامی بهترین میز این رستورانو رزرو کرده و گارسون هایی که گاهی از اطرافشون میگذرن به اون دو تا لبخند میزنن! این یکی کمی با رستوران رفتن های معمولی فرق داشت!

وقتی تامی تصمیم گرفته بود به سوالی جواب نده پس پرسیدن فایده ای نداشت. اشتون فقط باید اون جا مینشست و دور و برشو نگاه میکرد یا این که تا پر شدن شکم خرس روبروش صبوری پیشه میکرد!

غذاها که رسیدند، تامی بلافاصله شروع کرد به غذا خوردن. تماشای دو لپی خوردن و بی اعتنایی اون پسر باعث شد اشتون هم کمی احساس راحتی کنه و چند تیکه گوشت توی دهنش بذاره اما نمیتونست چشمهاشو از تامی در حال لمبوندن جدا کنه. با ولع غذا خوردنش اشتون رو به خنده انداخت اما فرفری جلوی خودشو گرفت و سعی کرد با بالا فرستادن عینکش، ژست جدیش رو حفظ کنه اما دیر شده بود چون تامی با دو تا لپ باد کرده سر بالا آورد و نگاهش کرد:

" به چی میخندی فرفری؟ "

اشتون سرفه کرد " هیچی! " و کمی از نوشیدنی لیمویی نزدیک دستش نوشید. تامی قانع نشده بود اما نگاهش سمت غذای دست نخورده اشتون رفت و سوال کرد " غذا نمیخوری؟ "

راستش این که اشتون چیز زیادی نخورده بود به اشتهای کور شده اش برمیگشت. کنجکاو بود و تامی به خودش زحمت حرف زدن نمیداد! اشتون کمی استرس داشت هرچند تلاش کرد آروم به نظر بیاد و جواب داد:

" خوبم! "

" اگه اون غذا رو نخوری، هیچی ازم نمیشنوی! "

اشتون فکر کرد حالا وقت خوبیه سرش داد بزنه: حق نداری بهم دستور بدی بچه پررو! واقعا آماده بود یه صحنه دراماتیک رقم بزنه و با بی محلی از رستوران بیرون بیاد اما تمام خیالپردازی هاش با اصوات شکمش از بین رفت و نگاهی به ظرف غذاش انداخت. بعدا میتونست داد و بیداد کنه و با اون پسر عجیب غریب بجنگه، فعلا باید غذا میخورد و به بدنش انرژی میرسوند.

پس این بار بدون لجبازی، اشتون از دستور تامی اطاعت کرد و به خوردن مشغول شد. تامی وقتی حلقه های سیب زمینی رو میجوید، لبخند یک طرفه ای زد و چنگالشو به طرف ظرف برگردوند تا لقمه بعدی رو آماده کنه.

.
.
.

" مسئله خیلی ساده ست. من میخوام بهت پیشنهاد یه معامله سودمندانه رو بدم. دو سر برد! "

تامی بالاخره زبونشو کار انداخته بود. حالا که گرسنگی رفع شده بود، حتی وقتی حرف میزد هم نیشش باز بود و نگاهش بین چشمها، لب و بینی اشتون سفر میکرد. از اونجا که به سمت جلو و صورت اشتون خم شده بود، میتونست مستقیم به پسر آشپز زل بزنه و صداشو بشنوه.

" چه معامله ای؟ "

" خب... این جا رستوران بابای منه! " اشتون شوکه شد و با چشمهای گرد تکرار کرد " بابای تو؟ "

" یاپ! و خب باید بگم از اینجا متنفرم مگه وقتایی که برای بخور بخور بیام! بابای من خیلی دلش میخواد من آشپزی یاد بگیرم و آشپزخونه رو بگردونم. راستش آشپزی یه حرفه آبا و اجدادی توی خانواده ماست اما ظاهرا من دنیا اومدم تا تمام معادله ها رو بهم بریزم! "

تامی نگاهی به اطراف انداخت " در واقع من و بابا بیشتر وقتا سر این موضوع بحث میکنیم چون اون اصلا طرفدار شعبده بازی نیست و بهم میگه دلقک بی خاصیت! هاهاها! از دید من یه دلقک رقصنده جذاب تر از آشپزیه که بوی روغن میده! " اما چند ثانیه بعد با تصور کردن کله فرفری روبروش توی لباس آشپزی و بوی روغن، به خودش تشر زد تا حرفشو پس بگیره. مهم نبود چه لباسی چه بویی یا کجا، اون همین حالا هم نمیتونست به لمس کردن اشتون فکر نکنه!

پس بزاقشو بلعید و توضیح داد " البته اگه اون آشپز روغنی موهای فرفری و عینک گرد داشته باشه ورق برمیگرده!.. " منتظر موند واکنش اشتون رو ببینه اما خب ذهن درگیر پسر فعلا وقتی برای لاس زدنای تامی نداشت و سوال کرد:

" خب، ربط رستوران بابای تو به من چیه؟ "

" من میدونم که تو دنبال کار میگردی و آشپزی رو دوست داری. میتونی این جا کار کنی! من کمکت میکنم چون خب راستش نصف کارکنای این جا روی من کراش دارن! " اشتون فکر کرد زدن یه سیلی به این جوجه خودشیفته واقعا میچسبه!

" در ازاش ازم چی میخوای؟ "

تامی دستاشو بهم کوبید و لبخند روی لبش بزرگ تر شد. انگار برای گفتن این یکی هیجان بیشتری داشت:

" میخوام دستیارم باشی! "

اشتون متوجه حرفی که شنید، نشد و پرسید:

" این یعنی چی؟ "

" ساده ست! من یه شعبده بازم که به یه دستیار احتیاج دارم و تو برای این که با من کار کنی واجد تمام شرایط هستی! "

اشتون کمی به کلمه 'واجد شرایط' فکر کرد و سوال کرد " چطور شرایطی؟ "

تامی ابرویی بالا برد " من دنبال کسی ام که بدن و استایلش به شعبده بخوره! شعبده خشک و خالی نه، من کسی ام که شعبده متحرک اجرا میکنه، این یعنی آکروبات و تردستی به طور همزمان! و تو، چیزی رو داری که دنبالشم؛ بدن منعطف، کله فر و چشمایی که باعث میشن هر نگاهی دنبال تو و کاری میکنی کشیده بشه! "

" صبر کن ببینم! من چیزی از شعبده نمیدونم! "

" مهم نیست! "

اشتون با ناباوری گفت " مگه میشه؟ من حتی یه سر سوزن نمیدونم چطوری دستیار یه شعبده باز باشم! "

" خنگول! من هر چیزی رو که لازم باشه بدونی بهت آموزش میدم! اون قسمتشو بسپار به من! حالا بهم بگو، نظرت چیه؟ معامله منصفانه ای به نظر میاد، نه؟ "

کار کردن توی یه آشپزخونه فرصتی بود که اشتون از مدت ها پیش دنبالش بود و حالا انگار شانس بهش رو کرده بود که میتونست توی آشپزخونه مشهوری شروع به کار کنه اما از طرفی روبرو شدن با شغلی که هیچ مهارتی درموردش نداره، نگرانش میکرد!

به تامی نگاه کرد. چند تار مو روی چشمهاش افتاده بودن اما اون تیله های براق هنوز خیره صورت اشتون و منتظر جواب بودن.

" پس اون شب برای همین دزدکی پریدی توی اتاق من؟ " و خب اشتون اون قدر داد و بیداد راه انداخته بود که تامی مجبور شده بود پا به فرار بذاره قبل از این که کل شهر خبردار بشن یکی دزدکی توی تاریکی پنکیک های اشتون رو قورت میده!

تامی سر تکون داد:

" گوش کن اشتون! باید بهم اعتماد کنی وقتی بهت میگم شعبده رو بهت یاد میدم... قرار نیست تنهایی روی صحنه بایستی، کنترل کننده اصلی منم و تو قراره یه سری کار کوچیک برام انجام بدی! میدونم که میتونی! "

تامی برای اولین بار دستشو گرفت. انگشتای بلند پسر، دستشو فشار دادن تا مطمئنش کنن. این بار جدا به نظر نمی اومد در حال فریب دادن اشتون باشه. چشمهاش با صداقت به چشمهای اشتون دوخته شده بودن!

" خیله خب! " شنیدن همین دو کلمه کافی بود تا انتظار تموم بشه و چهره تامی باز بشه.

" قبوله! " اشتون کش اومدن لبهای تامی رو تماشا کرد و ادامه داد " اما تا وقتی آمادگی کامل پیدا نکردم، روی صحنه نمیرم! "

" البته! "

" و باید یه تقسیم بندی عادلانه بین ساعت های آزادم باشه چون نمیخوام از فشار کار بمیرم! "

تامی این بار بلند خندید. بی هوا دست اشتون رو بالا برد و به لبهاش رسوند. بعد از گذاشتن بوسه کوچیکی پشت دست اشتون، پسر مو فرفری سعی کرد خودش رو به کوری بزنه هر چند نمیتونست نگاهشو از این حرکت ناگهانی تامی جدا کنه!

" باید جشن بگیریم! "

تردست پا بلند، دست اشتون رو کشید و مجبورش کرد از پشت میز بلند بشه. اونو دنبال خودش سمت خروجی میکشوند " یه بار خوب این اطراف میشناسم! میخوام برقصم! کل شب! "

اشتون قبل از این که بفهمه چه اتفاقی در حال افتادنه همراه یه دیوونه توی خیابون میدوید و با خودش فکر میکرد شاید تامی داره کاری رو با زندگیش میکنه که دستهای تردستش با پرنده ها و کلاه ها میکنن!









Continue Reading

You'll Also Like

51.6K 7.2K 24
[C O M P L E T E] 🔮نام فیک: خاطرات تو 🔮نویسنده: ماری 🔮کاپل ها: یونمین(اصلی)، ویکوک، کمی نامجین 🔮خلاصه: جیمین پسری دبیرستانیه که چیز زیادی از گذشت...
611 123 18
این داستان خیلی غمگینه و ممکنه اونجوری ک بقیه میخوان پیش نره پس اگر روحیه ی حساسی دارین بگذرید از این ... Cupel : kookmin ژانر : انگست ، تراژدی ، ر...
19.9K 3.3K 30
•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براو...
8.5K 1.7K 58
*برام مهم نیست کی هستی هر جا باشی پیدات میکنم و انتقام پاپا رو ازت میگیرم. Name:Game Over Couple:Minv _kookhope _vhope _jikook_jimin&girl