Cancer

By REDneonlight

32.6K 8.4K 2K

"بکهیون... محض رضای خدا. من می‌دونم که از زندگی چه‌چیزی میخوام. اینکه تو رو داشته باشم، خب؟ اما تو... تو نمی‌... More

01.Marigold
02.Rosemary
03.Tansy
04.Aconite
05.Valerian
06.Pink Kamelia
07.White Clover
08.Narcissus
09.Gladiolus
10.Crocus
11.Lilac
12.Thistle
13.White Acacia
14.Lobelia
15.Hyacinth
16.Bird's-foot trefoil
17.Foxglove
18.Rhodendron
19.Anemone

20.Pink Carnation

3K 525 334
By REDneonlight

بیون بکهیون؛ 2030

- مامان؟سلام. راستش زیاد نمیتونم صحبت کنم فقط خواستم بگم که شاید شب نرسم برای تولد پاپا بیام. مدرسه ی یئون‌جون برامون جلسه ی ملاقات با والدین گذاشته اون قدر که این بچه آتیش میسوزونه. داره دیوونه‌م میکنه. فردا حتما یه سر بهتون میزنم. پاپا رو از طرف من محکم ببوس

- سلام مام. امشب نتایج آزمایش میاد. من و جیمین ممکنه زیاد توی کلینیک کارمون طول بکشه. اگر برای تولد نرسیدم ناراحت نشو.

- پاپا، مامان، خوبین؟نمیخوام ناراحتتون کنم ولی نوه ی عزیز کرده‌تون بازم از خونه بی خبر بیرون رفته و از دو ساعت پیش که برگشته سهون دائما داره سرش عربده میکشه. هیچ ایده ای ندارم و فقط میخندم... باید قیافه هاشون رو ببینید! احساس می کنم اگر با این اخم ها روی صورتمون بیایم جشن تولد رو خراب کنیم. شاید هم یک کاریش کردم، بهرحال. مراقب خودتون باشین

پیغام های روی تلفن به آخر رسید. نگاه بکهیون به صفحه ی تلویزیونِ بی صدا بود و گوشش پیش صدای بچه ها از پشت گوشی تلفن. توی هال بوی کیک و وانیل و شکلات می پیچید و هوا خفه بود. جدیدا بیشتر از قبل احساس گرما می کرد و این یک مشکل اساسی توی زندگی بود، چون شب ها در رو باز میذاشت و نیم ساعت بعد از گرما بیدار می شد و می دید که سولگی در رو بسته. نیم نگاهی به تلفن که حالا بی صدا شده بود، انداخت و بوی کیک رو تنفس کرد. حالا چطور به سولگی می گفت بیشتر از این تدارک نبینه؟ دستش رو روی میز کشید تا عینکش رو پیدا کنه و از جا بلند شد.

- سول؟
زن با لکه های آرد روی لباس راحتی ش، خامه رو هم می زد. زیر لب هومی گفت.

- بچه ها پیغام گذاشتن
- صداشون رو شنیدم
- گفتن که نمیان

سولگی جواب نداد. در عوض خامه ی هم زده رو توی یخچال گذاشت و ظرف توت فرنگی ها رو بیرون اورد تا هر کدوم رو با دقت به دو نیم کنه. اگر می گفتیم که ناراحت نشده، دروغ بود. ناراحت شده بود، اما درک هم می کرد. زیرچشمی بکهیون رو پایید که روی صندلی نشسته و با نوک انگشتش پودر قند پاشیده شده روی میز رو جمع می کنه و میمکه. خنده ش گرفت.

- بهت گفتم ایده ی خوبی نیست. همون اول میدونستم جونگین نمیاد، چون سالگرد مادر سهونه. فرار کردن ایون‌بی هم بهانه ش بود.

بینی ش رو بالا کشید. همسرش یک توت فرنگی درشت به دستش داد : خب تولد دو تایی میگیریم

گازی به بافت سفت و ترش توت فرنگی زد. آخرین تولدش برای پانزده سال قبل بود. بعد ها، روز تولدش به حدی یادآور احساسات احمقانه براش بود که هرگز حتی به جشن فکر نمی کرد. سولگی رو می دید که دور خودش میچرخه و کارهایی رو می کنه. معذب شد. کاش بهش نمی گفت که بچه ها نمیان. بهرحال همسرش به جز آشپزی و کارهای این چنینی برای بچه ها، چیز دیگه ای نداشت تا خودش رو سرگرم کنه.

از روی صندلی بلند شد و بیرون رفت. هیچ وقت این قدر زیاد با سولگی تنها نبود. همیشه جونگین وجود داشت و بعد هم که یونگی و یریم. اما الان؟ از شش سال پیش که یونگی علیرغم احساس دیِنی که به پدر و مادرش داشت، به دنبال زندگی مستقل رفت، بکهیون مونده بود، و سولگی، و خونه ای که دو اتاق خوابِ خالی داشت.

در انبار رو باز کرد. بعد از رفتن بچه ها، اتاقش با سولگی رو به اتاق یونگی و یری منتقل کرده بودن چون پر نور تر و دلباز تر بود و بکهیون احساس می کرد با بالا رفتنِ سنش علاقه ش به نور و آفتاب هم بیشتر میشه. اتاق قوطی کبریتِ جونگین هم جایی بود که خرت و پرت ها رو توی خودش جا می داد.

لامپ کم مصرف رو روشن کرد و به قفسه ی کتاب ها خیره شد. رمان ها، مجله های زیبایی بانوان، مجله‌ی آشپزی، کتاب هایی راجع به کامپیوتر و برنامه نویسی و جغرافیا و دانشنامه‌ی مصور نقشه ها. همگی یک لایه از گرد و غبار رو حمل می کردن و سولگی هم دیگه دل و دماغی برای گرد گیری نداشت. تنهایی آزار دهنده بود. جونگین بارها پیشنهاد کرده بود که به خونه‌ی اون ها نقل مکان کنن و هر بار بکهیون مخالفت کرده بود. چه دلیلی داشت که خودش رو وسط زندگی پسر و همسرش مینداخت؟

کشوی میز تحریر جونگین رو باز کرد و نگاه مرددی به در بسته انداخت. از پشت در، صدای جلز ولزِ سرخ شدن چیزی، و آواز خوندن سولگی رو می شنید.

محتاطانه پاکت قهوه ای رنگی پر از نامه رو برداشت و جدید ترین رو بیرون کشید. امروز صبح این نامه به همراه بسته ای رو از اداره ی پست تحویل گرفته بود- خودش گفته بود که برای دریافت بسته های پستی‌ش میاد و لازم نیست به خونه ش بیارن و دلیل روشن و واضحی هم داشت.

نامه رو باز کرد. طبق معمول، چند ورق کاغذ پر از کلماتی که با دستخط بدی نوشته شدن. عینکش رو جابجا کرد و کاغذ ها رو بین ورقه های یک مجله ی خانوادگی گذاشت و روی صندلی نشست. این طور اگر در ناگهانی باز می شد مجبور نبود جواب پس بده.

" بکهیونِ عزیز، سلام.
امروز صبح یک مامور پست به اینجا اومد. قیافه ی غمگین و افسرده ای داشت و اصلا حدس نمی زدم چه اتفاقی براش افتاده. فکر کردم شاید عزیزی رو از دست داده؟ اما چیزی نپرسیدم. بالاخره فهمیدم که برای آموزش استفاده از اینترنت جهت نامه نگاری اومده. با اخم بهش زل زدم و گفتم: واقعا خیال کردی استفاده از اینترنت حالیم نمیشه؟ و بعد خیلی مظلومانه گفت: من فقط مامورم. فهمیدم که سعی می کنن به افراد بالای هفتاد سال یاد بدن که کمتر از نامه استفاده کنن و اینطور کار سنگینِ اداره ی پست رو سبک تر کنن. گفتم: من حتی شصت سالم هم نشده! و حسابی خجالت کشید. گفت: اما نامه که میدین. خب، هرجوری که بود، با بی حوصلگی به آموزش های تکراریش گوش دادم. و وقتی که میرفت صداش کردم و گفتم هی پسر، لازم نیست بابت از دست دادن شغلت نگران باشی. بهرحال من همیشه اینجام و یه پیرمرد لجبازم که هیچ جوره حاضر نیست دست به نامه نگاری اینترنتی ببره.

تو چی خیال میکنی؟ مسخره نیست؟ نامه تا وقتی بدردبخوره که دستخط طرفت رو  ببینی، لمس کنی. تا وقتی که پر از احساسات باشه. یک مشت حروف تایپ شده توی صفحه ی کامپیوتر به چه دردی میخوره؟ اگر اون طور بود که میتونستم زنگ بزنم. یا حتی ویدئو کال کنم. خودم هم نمیدونم چرا این کار رو می کنم. هر ماه برات نامه می فرستم؟ شاید چون نامه خیلی قدیمیه. یک روش قدیمی. و من چیزهای قدیمی رو دوست دارم. البته این خاصیت تمام مردای میانسال و غرغرویی‌ـه که دو سال دیگه شصت سالشون میشه.

چند وقت پیش مزرعه ی کدو حلوایی رو برداشت کردیم، برای هالووین. یک مسابقه‌ی مسخره اینجا بین مزرعه دار ها هست که به کدوهای مرغوب تر به عنوان جایزه بذر رایگان میدن. اگر بهم نخندی، باید بگم واقعا اون بذر رایگان رو میخواستم اما بهرحال کدوی من برنده نشد و الان تبدیل به مربا شده. اون خیلی ناراحتم کرد و تیکه تیکه ش کردم. البته پشیمون شدم اما این که چیزی رو عوض نمی کرد. الان مفید تره. زیاد شیرینی برام خوب نیست. دو شیشه ی بزرگ به کارگرم دادم تا برای بچه هاش ببره. البته فکر نکن یادم رفت بخاطر سهل انگاریش تمام هویج ها از ریشه در اومد، اما خب. دلم نمی اومد زیاد سرزنشش کنم. اون که تقصیری نداشت.

بهت گفته بودم که با مامور پست دوست شدم؟ منظورم اونی که سعی می کرد کار با اینترنت!!! رو بهم یاد بده، نیست. همونی که همیشه نامه ها رو میبره. یک بار بهم گفت به لطف شما مسن های عزیز کار ما همچنان ادامه داره. تنها دلیلی که باعث شد بهش نگم بابات مسنه، این بود که پدرش فوت کرده و ضمنا لحنش هم ذوق زده بود. بعد رفتم و توی آینه به چین و چروک هام نگاه کردم و به این نتیجه رسیدم که اصلا هم مسن نیستم. توی نامه ی قبلیت بهم گفتی : الکی خوش! خب، شاید واقعا باشم؟ اینجا حالم خوبه. وقت هایی که به زمین ها زل میزنم و برای شام صیفی جات کشتِ خودم رو بخار پز می کنم، با خودم میگم، اگر بکهیون اینجا بود خوشش می اومد. اگر اینجا بودی خوشت می اومد. نمیخوام بحث های قدیمی رو باز کنم و تو رو ناراحت کنم. جونگین دو هفته پیش اینجا بود، بهم گفت که وضعیت چشم هات بدتر شده و یک جراحیِ پنجاه پنجاه در پیش داری و من هنوز خودخواهانه برات نامه می نویسم. و راستش رو بگم، دارم خط بریل هم آموزش می بینم. آره! البته این که ناراحتت نمیکنه. می کنه؟

میخواستم یک عالم از محصولات رو همراه سهون بفرستم اما گفت که گمرک اجازه نمیده. عجیب بود. اما کاش تو هم بودی. جونگین و سهون چقدر پیش هم خوب به نظر میرسن! تو باورت میشه که جونگین سی و شش سالش باشه؟! وقتی راجع به پرونده هاش تلفنی صحبت می کرد حیرت کردم. فکر نکنم باورت بشه. همون طور که خودم هنوز باور نکردم سهون سی و سه سالشه. انگار که اصلا سی سالگی براش معنا نداشته باشه. باید می دیدیش که چطور خودش رو توی دریاچه ی این حوالی پرت کرد. و جونگین مثل باباهای عصبانی بغلش زد و به خونه برش گردوند و تمام شب دورش پتو پیچید و سوپ شلغم به خوردش داد.

و خدایا، ایون‌بی دختری که به فرزندی قبول کردن! سرکشه اما خیلی دوست داشتنیه. وقتی می بینمش نمیتونم جلوی خندیدنم رو بگیرم، چون باورم نمیشه که من و تو یک نوه ی مشترک داریم. خیلی جالب نیست؟

دلم میخواد چندین صفحه راجع به سهون و جونگین بنویسم اما لابد تو خسته میشی. بهرحال اونا همیشه درست جلوی چشماتن و این منم که برام تازگی داره. عکس های یئون‌جون رو بهم نشون داد و ماتم برد. چطور اون قدر حالت لباش شبیه تو بود؟ اما تو معصوم تر به نظر میرسی. اون خیلی آتیش پاره جلوه می کرد. جونگین بهم گفت که واقعا هم هست و فقط از تو حساب میبره. همیشه میدونستم تاثیر خوبی روی بچه ها داری. و البته یک بچه ی بزرگسال به اسم چانیول.

و امروز تولدته. مضطربم که نامه به موقع به دستت برسه یا نه. نمیخوام بگم امروز تولدته در حالی که تولدت گذشته باشه. خجالت آوره. نیست؟ من حتی نمیدونستم که دیگه چه چیز برای تولدت باید آماده کنم. بهرحال کادویی که برات فرستادم به احتمال زیاد از نظرت دمِ دستی ترین چیزِ ممکنه اما امیدوارم که دوستش داشته باشی.

یک بار به خودم گفتم نامه های خسته کننده ت بکهیون رو آزار میده. چون تقریبا همیشه این حرف های کلیشه ای رو میزنم. قبلا به تو گفته بودم که از زندگی چه چیز می خوام: تو رو. اما الان، چیزی که میخوام فقط خودِ تو نیست. خوشحالی و خوشبختیِ تو ئه. نمیدونم آیا الان حالت خوبه یا نه- اگر چشم هات رو فاکتور بگیریم. اما این رو میدونم که حال خودم بد نیست، نه مثل سال ها قبل. حتی بالا رفتن سن هم نمیتونه تاثیر منفی روم بذاره. البته گهگاهی که شب ها توی تاریکیِ اتاق میشینم و در رو باز می کنم و به مزرعه ی خالی و تیره زل میزنم در حالی که صدای وزش باد توی گوشم پیچیده، قلبم فشرده میشه و از ته دل آرزو می کنم که کاش سرم رو برگردونم و تو رو در حال انجام کاری ببینم. اما بهرحال قرار نیست همه ی آدم ها به خواسته شون برسن. پرسیده بودی تا کِی قراره اینجا بمونم؟ چهار سال دیگه قرارداد زمینم تموم میشه و فکر کنم برگردم. چند وقت پیش مردی از طرف بنیاد سالمندان سراغم اومده بود. بهش گفتم که کاملا سرحال هستم و گفت این برای پانزده سالِ آینده ی شماست. نمیدونم. فهمیدم که دلم میخواد پانزده سالِ آینده رو توی کشور و شهر خودم بگذرونم، حتی اگر قرار باشه توی خانه ی سالمندان باشم. فکرش بچگانه ست، اما ممکنه با هم توی خانه ی سالمندان باشیم. درحالی که یواشکی شکلات های شیری ای که جونگین برات آورده رو می جویم و پشت درختی مخفی شدیم تا مبادا سرپرستار مچمون رو بگیره، و جدول های سودوکو رو با عددهای از من درآوردی پر می کنیم.

و باز هم میگم، هر وقت به این نتیجه رسیدی که نامه های مردی که هنوز توی سی و چند سال پیش زندگی می کنه، برات خسته کننده ست، فقط کافیه که بگی. قول نمیدم باز هم نامه ننویسم، اما لااقل میتونم ارسالشون نکنم.

دوستدارِ تو ؛ پارک چانیول

پی نوشت : همین الان یک نگاه به نامه‌م انداختم و احساس کردم که از چرندیات پر شده. کاش قبل از خوندنِ تو توی اداره ی پست گم و گور بشه. "

هر وقت که متن های طولانی رو می خوند، چشم هاش به شدت آب می زد. پس جونگین راجع به جراحی‌ش به چانیول گفته بود؟! شاید به همین دلیلی بود که این طور درشت نوشته بود. دو انگشتش رو زیرِ شیشه های عینک برد تا مایعات تراوش شده رو پاک کنه. دسته ی کاغذ ها رو از لای مجله بیرون کشید و دوباره با دقت توی پاکت گذاشت تا سرِ جاشون، توی کشو، برگردونه. چانیول قول داده بود که همیشه پیشش می مونه و بکهیون سرش رو بالا گرفته بود و فهمیده بود که رفته. واقعا رفته. به یک کشور دیگه، با یک سبکِ زندگیِ دیگه. متفاوت با همه چیز، انگار که بخواد از نو بسازه. بکهیون نمیدونست باید بهش حق بده یا نه اما عصبی شده بود و این عصبانیت باعث لرزش تمام بدنش می شد. آیا می خواست انتقام بگیره؟ نوشته بود چهارسال دیگه برمی گرده و این به معنای نوزده سال دوری بود. حتما انتقام می گرفت، درست زمانی که بکهیون بهش احتیاج داشت دوباره مثل تمام دفعات قبل عقب نشینی کرده بود. اما یک چیزی راجع به چانیول وجود داشت که نمی شد ازش صرف نظر کرد. انتقام چانیول توام با خشم نبود. اصلا چانیول نمیتونست بیشتر از ده دقیقه خشمش رو حفظ کنه. پس چرا این کار رو می کرد؟

زیر لب بد و بیراه گفت و دستش رو به قفسه ی کتاب ها ستون کرد تا به سمت در بره. دلش میخواست به اتاقش بره و بخوابه و همزمان دلش نمی اومد تولد دو نفره با سولگی رو از دست بده. در رو باز کرد و بیرون رفت. هیچ صدای جلز ولز و آواز خوندنی نمی اومد، فقط صدای نفس کشیدن. نفس کشیدن؟ انگار که چند نفر با هم نفس بکشن. عینکش رو جابجا کرد و یک ابروش رو بالا انداخت و توی راهرو قدم زد. صدای خنده ی بچگانه ی خفه ای باعث شد که اخم هاش باز بشه.

- پاپا !

این دغل باز های لعنتی. قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه، توی آغوش چند نفر فرو رفت که همزمان با هم حرف می زدن و نمیتونست تشخیص بده که هرکدوم چی میگه. احتمالا تمام اون بهانه ها هم صرفا فیلم بود. غرغر کرد : شما بچه ها باید بدونین سن من برای غافلگیر شدن خیلی زیاده.

احساس کرد که جونگین شقیقه ش رو بوسید. لحنش سرحال بود و هیچ خبری از اخم روی چهره ش- نه خودش، نه سهون و نه دخترشون- دیده نمی شد.

- پاپا، تو که سنی نداری! تازه پنجاه و شیش سالته!

پنجاه و شش؟ بکهیون به این نتیجه رسید که دنیا خیلی زیاد بی رحمه. تا همین دیروز پنجاه و پنج سالش بود. حالا رسما به شصت سالگی نزدیک تر بود تا پنجاه سالگی. بالاخره تونست از لابلای بغلِ خانوادگی بیرون بیاد و روی مبل بشینه و با لبخند به سرو صداها گوش کنه. سروصداهای یئون‌جون، حرف های یری راجع به همسایه ی خاله زنکش، مسخره بازی های دامادش جونگده، نطقِ جونگین راجع به وضعیت خراب اقتصاد در سطح جهانی، جملات کوتاه سهون که همه چیز رو تائید می کرد، خنده های خفه ی یونگی درحالی که یک پرتقال رو پوست می گرفت و پچ پچ های سولگی و ایون‌بی راجع به مسائل زنانه. گذر زمان احتمالا همه چیز رو تغییر می داد، چون دیگه دلش نمی خواست توی جمع و شلوغی به نحوی فرار کنه و جایی پناه بگیره. اصلا خودش به خانواده پناه آورده بود. در واقع از تنهایی به عشق پناه آورده بود و از عشق به خانواده. لابد این هم بخشی از روالِ عادی زندگی بود.

به آشپزخانه رفت تا توی فنجان شیرش شکر بریزه. یونگی کنار کابینت ایستاده بود و با دقت کاری انجام میداد.

- هی، مرد
- پاپا

نیم نگاهی بهش انداخت و لبخند زد. بکهیون کنجکاوانه سرک کشید.

- میخوام کمی از ساندویچ‌ها رو با خودم به خونه ببرم.
- اوه

شکرپاش رو برداشت و دنبال قاشق چای خوری گشت. یونگی شاید از بین بچه ها کسی بود که اخلاق پدرش رو تمام و کمال به ارث برده بود و شاید همین باعث می شد که بکهیون لبخندهای متفاوتی بهش بزنه. شکر توی فنجان رو هم زد.

- نتیجه‌ی آزمایش رو گرفتین؟
-آره، پس فردا به دکتر نشون میدیدم تا اگر اوکی بود روند درمان رو آغاز کنه.

بکهیون هنوز هم مطمئن نبود که پسر جوانش برای زندگی چه قصدی داره. برخلاف جونگین و یریم که وضعیت ثابتی داشتن، این مرد عزیزش مدام بین روابط و حرفه‌ها می‌چرخید و شاید فقط به دنبال چیزی بود که باهاش احساس راحتی می‌کرد. هرچند بکهیون کمی هم معتقد بود که یونگی همیشه ترجیح میده که اینجا زندگی بکنه، توی این خونه، بدون هیچ رابطه‌ی عاطفی‌ای و هیچ تلاشی برای آشپزی و نیمروهای مامان برای صبحانه. حالا که یونگی بعد از رابطه‌هایی نصفه و نیمه با چند دختر و پسر، حالا خودش رو با یک پسر بیمار امتحان می‌کرد، شاید این معنا رو می‌داد که بالاخره کمی بزرگتر شده؟!

بکهیون فنجانش رو توی یک دست گرفت و با دست آزادش شانه ی مرد رو نوازش کرد: توی تمام مخارج درمان میتونی روی من حساب کنی
- حتما، پاپا

به هال برگشت و یئون‌جون به زودی حواسش رو پرت کرد.

- بابا بزرگ، منم شکر میخوام

بکهیون اخم تصنعی روی پیشانی‌ش نشوند و روی مبل نشست. پسر بچه با یک جهش خودش رو روی دسته ی مبل انداخت.

- مامانت بهم گفت که دندونات خراب شده و مسواک نمیزنی
- بابا بزرگ، مسواک خیلی خسته کننده ست!
- پس چیزای شیرینم خسته کننده‌ن

با آرامش گفت و جرعه ای از مایع سفید رنگ رو بلعید.
- ضمنا اینم بهم گفت که توی مدرسه شیطنت کردی

چشم های پسر درخشید و خنده ی ریزی کرد. بکهیون به سختی تلاش می کرد اخمش رو حفظ کنه.

- من فقط اون مارِ بیچاره ای که توی قوطی تو آزمایشگاه زندانی شده بود رو توی کیف خانم معلم گذاشتم چون که خودش گفت حیوونا رو خیلی دوست داره!

- خدایا...
نگه داشتنِ گره بین ابروها حالا دیگه خیلی سخت می شد. سعی کرد خنده‌ش رو همراه با جرعه‌ی دیگه‌ای از شیر فرو ببره. قیافه ی یئون‌جون حالا آویزان شده بود : مامان تنبیهم کرد. گفت تا یک هفته خبری از پول تو جیبی نیست

- اگه من بودم کامپیوتر رو ممنوع می کردم
- شما خیلی سنگدلین!

بچه صدای رو بالا برد و خواست از روی دسته ی مبل پایین برپه اما بکهیون یقه ی لباسش رو از پشت گرفت و نگهش داشت.

- تو باید الگوی خوبی برای خواهر کوچولو باشی
یئون جون دهن کجی کرد : خواهر کوچولو! من ازش متنفرم. کاش به جاش یه ماشین کنترلیِ بزرگ توی شکم مامان بود.

- یعنی تابحال حتی یک ذره هم ازش خوشت نیومده؟
بچه عقب نشینی کرد: فقط یه بار... که دستم رو شکم مامان بود و یهو وول خورد. بابا بزرگ، خیلی بانمک بود. انگار یک نوزاد قورباغه باشه

- چطوره اسمش رو تو انتخاب کنی؟
- ونوم!

بکهیون دوباره مجبور شد اخم کنه.
- فکر خوبی نیست.
- دد پول؟!
- با یئون‌هی چطوری؟
- خیلی لوسه بابابزرگ!

خواست بگه، خب اون بچه هم لوسه. درست مثل بچگی های مادرت، اما چیزی نگفت و در عوض با لبخند کجی باقیمانده ی شیر توی فنجان رو هورت کشید. نگاهش به یری بود، با شکم برآمده ش که خبر از دو بچه توی شکمش رو می داد هر چند هنوز هیچکس جرئت نکرده بود به یئون‌جون اعتراف کنه که مادرش در واقع دو قلو حامله ست و قراره با دو تا خواهر کوچولو کنار بیاد. ونوم و دد پول؟!

زمان خیلی زود می گذشت و بکهیون نمی تونست فرصت کنه تمامش رو توی ذهنش نگه داره. کمتر پیش می اومد که با خیال راحت روی مبل بشینه و به قلبش اجازه ی گرم شدن بده. فکر کرد، اگر الان شریک زندگیش چانیول بود هم همین احساس رو داشت؟تنهاییِ غریب؟ سولگی هم تنها بود. هرچند بخشیده بود اما هرگز فراموش نکرده بود و بکهیون می دونست. بعد از اتفاق وحشتناکی که برای یریِ نوجوان افتاده بود، بکهیون حتی یک لحظه به خودش یا چانیول فکر نکرد. بعدها فهمید که این مرد رهاش کرده و رفته. تا مرز دیوانه شدن پیش رفت، چون وقتش نبود. نباید این طور ترکش می کرد، نه زمانی که بکهیون تصمیم گرفته بود بهش تکیه کنه. اما بعد متوجه شد که خیلی خودخواه بوده. چطور میتونست به خودش اجازه بده که از چانیول استفاده کنه؟ دست خودش نبود. این خودخواهی ها دست خودش نبود. حضور چانیول مثل یک طوفان ناگهانی بود که تونست تمام زندگیش رو به هم بریزه، و به سرعتی که وارد شده بود، خارج بشه. کاری نمیتونست کنه، چانیول بدون به جا گذاشتنِ حتی یک شماره تلفن به کشور دیگه ای رفته بود تا به قول خودش به بکهیون اجازه بده پایه های زندگیِ رو به ویران شدنش رو از نو بسازه. و زمان گذشته بود، بچه ها بزرگ شده بودن، و بکهیون مونده بود و همسرش و یک راز بزرگ توی قلب. به چهره ی بچه ها که نگاه می کرد، به این نتیجه می رسید که حتما همگی یک راز دارن. اصلا از چشم هاشون می خوند. هیچکس نمیتونست راز نداشته باشه. راز خودش هم چندین نامه بود، از طرف مردی که اون سرِ دنیا کشاورزی می کنه و توی نامه ها، Daddy short legs صداش میزنه. یک دفعه به یاد جعبه ی کادویی که فرستاده بود افتاد. یعنی چه چیز داخلش بود؟شاید دسته ای از گل های میخک صورتی؟ بهرحال، اون جعبه هم راز بود.

با قرار گرفتنِ کیک شکلاتی با روکش خامه و توت فرنگی هایی که دایره وار روش قرار داشت، به خودش اومد. بچه ها روی زانو هاشون به جلو خزیده بودن و بکهیون متوجه شد که یئون‌جون روی سرش یک کلاهِ تولد مخروطی شکل گذاشته. خنده ش گرفت. سولگی با فندک آشپزخانه شمع های تولد رو روشن کرد و بکهیون بهش خیره شد.

فکر کرد، 56 . عجب عدد موذی و آب زیر کاهی؛ یکهو به زندگیت میاد و چشم هات رو باز می کنی و روی کیک تولد می بینیش. 56. چشم هاش خیره به دو عدد روی کیک ثابت شده بود و صداهایی می شنید که همهمه می کردن تا شمع رو فوت کنه و حس کرد اصلا دلش نمیاد اون حجم دوست داشتنی رقصان رو از بین ببره، و این بزرگترین مشکلش توی تمام جشن های تولد بود.

Continue Reading

You'll Also Like

2.9K 417 23
" فرصت دوباره دادن به آدما، مثل این میمونه که گلوله دوباره بهشون بدی چون قبلی خطا رفت! Couple : TAEGYU Writer : Teddy " Criminal, Romance, Mystery, S...
128K 20.9K 60
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
1.8K 473 24
𝖭𝖺𝗆𝖾: 𝖲𝗆𝗂𝗅𝖾 𝗈𝖿 𝗍𝗁𝖾 𝖽𝖾𝖺𝖽 نام: لبخند مردگان 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝖪𝖺𝗂𝗁𝗎𝗇, ... کاپل: کایهون و ... 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝖢𝗋𝗂𝗆𝗂𝗇𝖺𝗅, 𝖠𝗇𝗀�...
6.5K 850 26
این یکیو برای خاموش و سایلنت کردن مغزم تا دوسال، بعد کنکور فاکی، از وانشات های در هم ریخته و افکار شبانگاهی پر میکنم. برای اینکه زیاد وقت‌گیر نباشه و...