SHOTGUN {Z.M} [completed]

By Antoni_walker0094

54.6K 10.1K 42.1K

نابهنگامِ ناگهانِ منی! ناگهان سرزدی به دنیای تاریکم شدی نور چشمانم.. «لیام پین،فرمانده و گروهبان با تجربه است... More

مقدمه
you know (part1)
fall (part2)
Honey (part3)
alone (part4)
The Truth (part5)
ANGEL (part6)
Faded (part7)
Genesis and Beginning ( part8)
Upside down (part9)
Freely in the ward (part10)
cast of shotgun
Dating Necklace(part11)
From the depths(part 12)
Clever escape (part 13)
Without scratches (part 14)
lucky (part15)
It's not easy (part 16)
Win or lose? (part 18)
The impossible is possible (part 19)
broken (part 20)
This is not the end (part 21)
check Mate (part 22)
Promises and memories (part 23)
miss and waiting (part 24)
In one place and together (part 25)
Suspicious (part 26)
Just a chance (part 27)
Reality or nightmare ( part 28)
Only one way (part 29)
Endless case (part 30)
Deadend (part 31)
Everything is vague (part 32)
Confidential meeting (part 33)
Open and hidden (part 34)
Trailer of SHOTGUN
White rose (part 35)
letter (part 36)
normal life (part 37)
infiltrate (part 38)
Guilty man (part 39)
Meaningless trust (part 40)
Full of hatred (part 41)
be ready (part 42)
Caution is required!! (part 43)
Covenant and sacrifice (part 44)
Inanimate (part 45)
goodbye! (part 46)
Wings of calm‌( part47)
Planned (part 48)
Failure and hatred (part 49)
Revenge or forgiveness (part 50)
Crescent Moon (part 51)
The moon shines (part 52)
Diamonds (part 53)
dream night (part 54)
Winter weather (part 55)
sinless (part 56)
without me (part 57)
Bloody heart (part 58)
Wild eyes (part 59)
Infected hands (part 60)
Close but far (part 61)
Lock and key (part 62)
Lost memory (part 63)
Accept defeat! (part 64)
Sit by the fire (part 65)
Tears behind the mask (part66)
unpredictable (part 67)
Stairs of death (part 68)
The party is over (part 69)
ultimate decision (part 70)
sacrifice (part 71)
starting point (part 72)
DARK like night (part 73)
Blood signature (part 74)
dead man (part 75)
Death beat (part 76)
The story of jealousy(part 77)
God of injustice (part 78)
she tears (part 79)
One and two for zero(part 80)
recovery (part 81)
let me do this! (part 82)
son of god (part 83)
deadman can't speak (part 84)
Holy Hell (part 85)
SHOTGUN( part 86)
Leave me behind ( part87)
Subtraction( part88)
nowhere to go (part 89)
i dont want it (part 90)
the Beginning (last part)
about s2

Alliance (part 17)

781 154 473
By Antoni_walker0094

بهت که گفتم من خواهرشم!

جیمز با حرص دستش رو محکم به میز کوبید و فریاد کشید:

هری استایلز!جواب سوالم رو بده!تو چه نسبتی با لیام جیمز پین داری!؟

هری لپاشو از رو بی حوصلگی باد کرده بود نفسش رو فوت کرد و بی حوصله گفت:

دارم بهت میگم دیگه!من خواهرشم!

جیمز با حرص از جاش بلند شد و صندلی با صدای بلندی روی زمین افتاد.
هری نیشخندی زد و گفت:

واو!نخوریمون!

جیمز یک قدم به هری نزدیک شد و یقشو گرفت:

وقتی افتادی تو زندان اون وقت به ریش من بخند مادرفاکر!

هری بلافاصله جدی شد و اخم کرد:

هیچ مدرکی نداری که مارو بخوای بندازی زندان!مگر اینکه خدای خدایان،اودین به دادت برسه!

جیمز محکم با اعصبانیت مشتی به فک هری کوبید ولی هری همچنان با دهن خونی لبخند میزد.جیمز هری رو به جلو هول داد.
نفس عمیقی کشید و موهاش رو از روی حرص کشید و به شیشه اینه ای خیره شد و سری به عنوان تاسف تکون داد.
مرد پشت شیشه اخمی کرد ومتنی توی پرونده نوشت.
دراتاق بازجویی ناگهان باشدت باز شد و چانیول رو روی زمین پرت کردند.صورت چانیول بخاطر تجمع خون خشک شده قابل تشخیص نبود.
هری با چشمای نگران و ترسیده اسم چانیول رو صدا کرد.
چانیول ناله ریزی کرد و تکونی خورد.هری نفس اسوده ای کشید پس چانیول هنوز زنده بود.
چشم چپ چانیول ورم کرده بود و از ابروش خون چکه میکرد.
صورت هری هم دست کمی ازش نداشت.از بینیش خون میومد و یکی از دندون هاش شکسته بود.
هری با پوزخند بزاق  خونی توی دهنش را روی زمین تف کرد.
جیمز با اخم شدید دست به سینه به دیوید نگاه میکرد که بعد از هول دادن چانیول وارد اتاق شده بود.
جیمز سری به تاسف برای دیوید تکون داد:

تو این بلا رو سرش اوردی کودن؟

دیوید با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت:

هی بهش میگفتم نسبتت با لیام چیه هی میگفت مامانشم!منم زدم چشمشو کور کردم!

جیمز با نگاهی پر از درک به دیوید نزدیک شد:

میفهمم...این هم همش میگه خواهرشم!هنوز یک کلمه هم ازشون حرف نکشیدیم!به طور عجیبی بدن مقاومی دارن!

چانیول که تا اون لحظه روی زمین پخش شده بود با نفس عمیقی نیم خیز شد.انگار بلاخره به هوش اومده بود.
دیوید یقه چانیول رو کشید و رو صندلی نشوندش.اگرچه چانیول اونقدرها هم هوشیار نبود.دوباره توی اغما فرو رفت.
جیمز به دیوید خیره شد.هیچ احساسی درون چشماش وجود نداشت.
به طور عجیبی هردو سازمان تصمیم گرفته بودن در این پرونده باهم دیگه همکاری کنن!
جیمز که اعصاب راحت تری نسبت به دیوید داشت دوباره پرونده هردو شخص رو توی دستاش گرفت و گفت:

دوباره میپرسم!نسبتتون با لیام پین چیه؟

هری نیم نگاهی به چانیول انداخت.چانیول نیمه بیهوش بود.اب دهنش رو با کمی ترس قورت داد.اگر بی پروا جواب میداد ممکن بود فک سالمش رو از دست بده:

من و چانیول دوستای قدیمی لیام پین..ه..هستیم..

جیمز بلاخره نفس عمیقی کشید و کمی ریز اخم کرد:

چرا سعی کردین لیام رو فراری بدین!لیام یک مجرمه و الان هم شما دوتا مرتکب جرم شدین!

هری دستای دستبند زدشو بهم مالید و روی میز قرار داد:

گفتم که..ما دوستاش هستیم..دوستا هیچ وقت پشت همو خالی نمیکنن..اون بیگناهه..

دیوید با کمی شک به جیمز نگاه کرد و بلاخره وارد عملیات بازپرسی شد:

بگو ببینم!پس کی قاتله!تو؟یا چانیول!

هری دستپاچه شد و چشمانش رو جایی به غیر از صورت دوتا از مامورا درگردش بود:

هیچکدوممون قاتل نیستیم!قاتل کسای دیگن!

دیوید تو صورت هری خم شد و تو چشماش نگاه کرد تا هرگونه دروغی رو تشخیص بده:

چرا کسانی؟چرا یک نفر نه؟چرا؟چرا فکر میکنی کسای دیگن!گروهن؟

جیمز یقه دیوید رو گرفت و به عقب کشید.هری با تعجب به دیوید نگاه میکرد حتی نمیذاشت جواب سوال اولش رو بده.
کمی مکث کرد.هنوزم میترسید که این اتفاق رو برای دوتا از مامورا شرح بده یا نه اما بلاخره تصمیم گرفت که بگه:

ش..شارلوت پین..دختر عموی لیام پینه..اون گمشده..لیام رفت دنبالش..اما دید یک نفر زخمی شده..از جز..جزئیات بیخبرم..من هیچی نمیدونم لعنتی!

لیام همیشه مرد محتاطی بود.قطعا این اتفاقات رو برای هری نمیگفت چون فکر میکرد باید این قضیه رو خودش حل کنه اما هری زمانی این اتفاقات رو فهمید که لیام داشت به صورت مخفیانه با چانیول صحبت میکرد.
چانیول هم شخصیت رازداری داشت.قطعا نمیتونست این رو به هری بگه وقتی میدونست لیام رو اعصبانی میکنه!
هری جز راهی به غیر از فالگوش وایستادن نداشت.و حالا هم به اعتماد لیام خیانت کرده بود.
دیوید پوزخندی زد و محکم روی میز کوبید:

افرین پسر خوب!داری راه میای!

هری لبش رو میان دندوناش گرفت و با اعصبانیت غریید:

لیام بیگناهه عوضیا!چرا نمیذارین گورمون رو گم کنیم!

جیمز با بیخیالی گفت:

چون شما مجرمین و ماهم مجرم گیریم!میدونی مثل گرگ بازیه!تا وقتی که گوسفند باشی همیشه گیر دندون های گرگی!و اگر هم فرار کنی باز هم توسط ادمایی که میخان ازت سود ببرن گیر میوفتی!راهی جز بع بع کردن نداری رفیق!

هری روی میز تفی انداخت و پوزخند زد:

اوه جدی؟خب پس برو به درک اسهول!

دیوید با پوزخند ابرویی بالا انداخت و موهای هری رو کشید و صورتش رو محکم به میز کوبید.
هری کاملا بیهوش شده بود.دیوید دستاش رو به لباسش مالید و گفت:

بیا!کاری کردم که حتی بع بع هم نمیتونه بکنه!

جیمز خنده ای کرد و آروم رو شونه دیوید کوبید.

********************

لویی روی موهای زین نفس کشید و محکم تر زین رو به خودش چسبوند.آروم دستش را روی کمرش حرکت داد و نوازشش کرد:

بدون داداشی کجا رفته بودی؟...

زین صورتش رو مانند بچه گربه ای به سینه لویی مالید و با بغض گفت:

فکر میکردم دیگه نمیتونم ببینمت..فکر میکردم قراره بمیرم...

با این حرف زین لویی با چشمانی که پر از خشم بود به لیام نگاه کرد.لیام پوزخندی زد و شونه ای بالا انداخت و سعی کرد خودش رو با فرانک مشغول نگه داره.حس حسودی شکمش رو قلقلک میداد این اعصابش رو خورد میکردهیچ وقت مثل بچه ها حسودی نمیکرد.نمیدونست دلیل این حسودی بیجا چیه نگاهش رو از اون دونفر گرفت و به مانیتور کامپیوتر چشم دوخت.
لویی که دید نگاه لیام جای دیگه هست پیشونی زین رو بوسید.
زین لبخندی زد و از بغل لویی بیرون اومد و به سمت نایل رفت.نایل با خنده موهای زین رو خراب کرد و روی  تخت هولش داد .زین با تعجب به رفتار نایل خیره بود اما وقتی دید نایل میخواد حرکات بچگیشون یعنی قلقلک دادن رو اجرا کنه جیغ خفیفی کشید:

نایل نکن...نکننن!خدای من!محض رضای خدا من 24سالمه!

نایل با نگاه شیطانی نزدیک شد و شروع کرد به قلقلک دادن.
زین با خنده سعی کرد کرد فرار کنه اما نایل پاش رو گرفت و کشید و محکم کوبیدش روی تخت.دوباره ناخوداگاه جیغ کشید.صدای قهقه های نایل و زین تو اون اتاق کوچیک پیچیده بود.
لویی دست به سینه و با خنده به نایل و زین نگاه میکرد اما
لیام چنان اخمی داشت که حتی سراموزش نظامی سربازاش چنین اخمی نداشت.
نایل بلاخره دست کشید و روی تخت لم داد.زین نفس نفس میزد و غلتی روی تخت زد تا بتونه کنار نایل لم بده:

نایلر...

نایل تکیه به تخت داد و به زین خیره شد:

هوم؟

زین با ناخونای دستش مشغول بود و بلاخره حرف زد:

من دیگه نمیتونم آزاد باشم...اگه با لیام ..باشم؟

لویی با تعجب روی تخت نشست و دست زین رو گرفت:

کی میگه..تو مجبور نیستی لیام رو انتخواب کنی عزیزم..میتونی با ما باشی..لیام مجبورت کرده آره؟

لیام با حرص نفسش رو فوت کرد و با اعصبانت قدمی طرف سه دوست گذاشت:

جلو روی من داری از من بد میگی زین؟اونم وقتی که نجاتت دادم که نمیری!؟

زین با چشمانی براق که انعکاس نور تو چشماش پیدا بود به لیام نگاه کرد.احساسات عقل و قلبش درحال جنگ بودن و اون نمیدونست کدوم یکی برنده میشن.همیشه فکر میکرد میتونه احساساتشو کنترل کنه ولی از وقتی که لیام رو دیده بود کلی از استدلال هاش زیر سوال رفته بود.احساس میکرد تو قلبش گل های نیلوفری رشد کردند و ریشه هاش در خون و رگهاش جریان دارند.آروم لبش رو گزیید:

من از تو بد نمیگم..لیوم..اما من میخوام..پ..پیش تو بمونم چون اینجوری...

لویی نمیتونست به کلمه "لیوم"دقت کنه وقتی زین کاملا واضح داشت جلو روش برای حق زندگی لیام رو انتخواب میکرد:

چون اینجوری...احساس میکنم امنیت بیشتری دارم..

لیام فوران کردن احساساتش رو حس کرد .دست زین رو کشید و از رو تخت بلندش کرد.تو گوشش نجوا کنان زمزمه کرد:

حالا که من رو انتخواب کردی که پیشم بمونی..هرچقدرم که نادیدم بگیری..پسم بزنی..من باز هم پیشت میمیونم..هیچ وقت نمیذارم آزاد باشی چون آزادی تو فقط تو دستای منه..فهمیدی؟..

زین لحظه ای نفسش رو حبس کرد و با لرزش رها  کرد.منظور لیام از آزادی در دستانش به معنی سلطه کامل بر او نبود.فقط میخواست اخطار بده که زندگی خطرناکشون در دستان لیامه که امنیت داره..
البته زین دعا میکرد معنی دیگری نداشته باشه..
لیام محکم کمر زین رو گرفته بود و به خودش چسبونده بود لیام با لبخند گردن زین رو بویید و دستانش رو از کمر زین گرفت.
زین هم لبخند مضطربی زد و کنار لویی نشست:

البته که فهمیدم..لیام..

لویی که دندوناش رو با حرص بهم میسابید به لیام کنایه زد:

البته اگرخودش آزاد باشه!هه!فعلا فقط باس فرار کنی لیام پین!

لیام بی توجه بود صندلی گرفت و روش نشست و پوزخندی زد:

فرار فقط در موقعیت های نامطلوب باعث سود میشه!نمیخام فرار کنم میخام نجات بدم!

نایل که پیراهنش رو درمیاورد که حموم بره اخم ریزی کرد:

نجات هری و چان آسون نیست!اونا توسط دوتا از غیرقابل نفوذ ترین سازمان ها دستگیرشدن!

لیام روی صندلی گشاد نشست و دست رو پشت صندلی انداخت و ریلکس تر لم داد:

البته که آسون نیست!بخاطر همین من به شماها نیاز دارم و مغز متفکر تکنولوژی..

وقتی کلمه "مغز متفکر تکنولوژی"نام برده شد فرانک با لبخند از با صندلی چرخدارش به سمتشون چرخید.همگی به غیر از لیام متعجب شدن.فرانک ترجیح داد خودش توضیح بده:

من تو خط19فرمانده پین سرباز بودم!اون سرگروهبانم   بود و منو کشف کرد!وقتی فهمید تونستم راهدار های دشمن رو هک کنم بهم ترفیع داد تا بتونم تو بخش کنترل موشک ام آی ام 104پاترویت خدمت کنم!

زین و لویی و نایل که تقریبا چیزی متوجه نشدن فقط سری تکون دادند و لبخندی زدند.
نایل با بالا تنه لخت به سمت حموم رفت و با شیطنت گفت:

زین عشقم نمیای حموم!؟لویی تو چی؟خوش میگذرا!

زین با گونه های سرخ از شرم شروع کرد به غرغر کردن:

خجالت بکش اینقدری هیکل بزرگ کردی قد نخود مغز نداری.چیکار به من داری!

لیام خنده کوچیکی کرد و روی تخت کنار لویی نشست.میخواست رابطش رو با لویی کمی بهتر کنه اما لویی همچنان سپر دفاعی محکمی داشت.لیام سعی کرد با جدیت و کمی مهربونی روی خوشش رو نشون بده:

اگه میخوایم هری و چان رو نجات بدیم باید با هم دیگه بهتر  باشیم!

لویی کمی از لیام دور شد و خودش رو زد به اون راه:

هری و چان کدوم خرین!مشکل تو اینکه بلند نیستی نظربقیه رو بشنوی!من نمیخام تو کارای قهرمانت شرکت کنم حالیته؟

زین با ناراحتی به لویی نگاه کرد سعی کردخودش رو میان اون دوتا جا کنه و بلاخره نشست:

لویی...بس کن تو که میدونی لیام مرد خوبیه..فقط میخواد دوستای بی گناهش رو نجات بده..اگه من و نایل تو دردسر میوفتادیم تو نجاتمون نمیدادی؟

لویی نفس عمیقی کشید و اخم کرد:

خیلی خب..فقط یکم کمکتون میکنم..فقط یکم!

زین با ذوق محکم لپ لویی رو بوسید:

افرین!تو هنوزم لویی مهربون منی!

لیام ناخوداگاه کلمه رو به زبون اورد که خودشم پشیمان شد:

منم ببوس دیگه!..

زین و لویی با چشمانی گرد به لیام خیره شدند.واقعا انتظار چنین حرفی رو از لیام نداشتند.
لیام به صورت ضایع خنده ای کرد و گفت:

ه..هیچی..فقط..شوخی بو....

وقتی لپش توسط زین بوسیده شدکل اتاق تو سکوت فرو رفت.زین خنده ای کرد و لبخند خوشگلی به لیام زد:

الان دیگه شما دوتا برابرین!

لیام و لویی ترکیدن عشق در درون قلبشون حس کردند.اگر همون لحظه کسی میتونست کاریکاتور اون دو رو بکشه قطعا با چشمانی به حالت قلب طراحیشون میکرد.
لویی با حالت بچگونه خودش رو روی تخت پرت کرد و نالید:

گرسنمه..زینا...

زین و لیام همزمان بلند خندیدن.حالا که فکرش رو میکردند با اینکه مدت طولانی نیست هم رو دیدند و بنظر خاطرات نسبتا خوبی از یکدیگر دارند.
لویی نیم خیز شد و با تعجب نگاهشون کرد:

چیه چرا میخندین!؟چیزی رو صورتمه!؟

زین با خنده شروع کرد به توضیح دادنش و لویی سعی کرد حالت عبوسش رو حفظ کنه و تونست با چشمانش به لیام تیر پرتاب کنه.
زین از رو تخت بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت تا سوپی که درست کرده بود رو گرم کنه:

متاسفم لویی..ما فقط سوپ داریم!سوپ به دست پخت مامان زینا!

زین به تنهایی شروع کرد به خندیدن.حس عجیبی داشت.احساس میکرد میتونه به هر دو طرف تکیه کنه.وقتی سوپ گرم شد ناخوداگاه دستش به لبه قابلمه گرم خورد و سوخت.آروم نالید:

دستم سوخت..آخ!

لیام خودش رو سریع به زین رسوند تا چکش کنه.یک سوختی جزئی بود و بعد چند ساعت خوب میشد.اما زین با ناراحتی به انگشت سوختش نگاه میکرد:

ردش میمونه لیوم..؟

لیام با خنده آروم انگشت زین رو فوت کرد و سمت سینک برد تا اب سرد بهش بزنه:

نه نمیمونه نترس..تو هنوزم خوشگلی زین..

زین آروم لبش رو تو دهنش کشید و جای دیگه خیره شد.شاید حس شادی داشت چون لیام داشت بهش توجه میکرد.
وقتی به آب سرد به دستش خورد کمی لرزید.اما بعدش احساس آرامش کرد.لیام بهش لبخندی زد و روی انگشتش رو بوسه گذاشت.
زین دست بوسیده شدش رو پشتش قایم کرد :

ممنون....

لیام به سمت یخچال رفت تا بتونه میوه ای پیدا کنه تا بتونه بخوره.وقتی بریتانیا بود حتما یکی از میان وعده هاش میوها بودند.دریخچال رو باز کرد که داخلش رو بگرده اما دستی روی کتفش نشست و آروم نوازشش کرد:

هنوز کتفت درد میکنه؟..

لیام لبخندی زد و گفت:

سوپت معجزه کرد بخاطر همین زیاد درد نمیکنه!

زین با نگرانی بوسه ای روی کتف لیام گذاشت.لیام تو حیرت فرو رفت.بوسه زین روی کتفش میسوخت و اون رو داغ  میکرد.
در یخچال رو بست و دست زین رو گرفت محکم به یخچال کوبید.دستاش رو دو طرف سر زین گذاشت و صورتش رو بهش نزدیک کرد.نمیخواست هیچ حرکتی انجام بده..فقط میخواست ببینه زین هم همون احساساتی رو داره که خودش تجربه کرده؟
چشمان زین روی لب  لیام مترکز بودند و لرزان نفس میکشید.دستاش رو دور گردن لیام پیچید و لیام رو به خودش نزدیک تر کرد.
بلاخره اون حس آتشین بینشون به اژدها تبدیل شد و غریید.
زین لبانش رو محکم به لب لیام کوبید و ناله ریزی کرد.لیام لبخندی زد و دستش رو به کمر زین رسوند و به بیشتر به خودش چسبوند.
لب لیام با لب زین مماس شده بود شروع کرد به حرکت کردن.لیام محکم لب زین رو میبوسید و میمکید.یک چیزایی شبیه به فوران مواد مذاب روی لبش احساس میکرد.
کل بدنش از عشق میسوخت و درمانش کسی جز زین نبود.
زین هم لیام رو در بوسه همراهی میکرد و آروم مینالید.
زین موهای پشت سر لیام رو کمی چنگ زد.لیام متوجه شد نیاز داره که نفس بکشه پس عقب کشید.اگر کسی تو اشپزخونه میومد متوجه زین نمیشد چون زین خیلی لاغرتر و کوچیک تر  از لیام بود.شاید این یک امتیاز بود.
لبای زین متورم و سرخ شده بود.نفس نفس میزد و با نگاهی خمار به لیام خیره شده بود.لیام متوجه شد اون خیلی بی تجربه هست.هنوز خیلی چیزها مونده بود که از هم دیگه یادبگیرند.
دستای زین پشت گردن لیام سست شده بود:

لیوم...

لیام بدن سست زین رو کمی بالا کشید و ازش دور شد.وقتی چهره زین رو دید بدن خودشم سست شد.موهای پریشون و لب های سرخ و متورمش و نگاه خمار و صورت گل افتادش میتونست قلب لیام رو از سینش بیرون بکشه..
فرانک به اشپزخونه اومد تا نکات مهمی رو با لیام درمیون بذاره وقتی حالت عجیبشون شد نیشخندی زد و گفت:

به به فرمانده..شماهم آره؟

لیام با اخم وحشتناکی به فرانک چشم غره رفت.هیچوقت دوست نداشت مسائل خصوصیش رو دیگران نیز بفهمند.
یقه فرانک رو کشید و به سمت بیرون هولش داد و خودشم پشت سرش بیرون رفت.
قبل رفتن لبخند اطمینان بخشی به زین زد و زین هم با بدنی لرزان به رفتن لیام خیره شد.
بلاخره خجالت بهش چیره شد و دستاش رو روی صورتش قرار داد و خودش رو گوشه از اشپزخانه قایم کرد:

وای خدای من...ما همو بوسیدیم؟...

صورتش از شرم و خجالت داغ شده بود.صورتش رو اب پاشید تا کمی خنک بشه.از اونور اتاق لویی فریاد کشید:

پس سوپ چیشد؟

زین دستپاچه شد و سوپ رو که تقریبا سرد شده بود رو داخل ظرف ریخت و به سمت لویی اومد:

او..اومدم..اوردمش...

لویی با حالت متعجب سوپ رو از دستش گرفت و کمی مزه کرد.مزش فوق العاده بود اما کمی سرد بود.
با اخم به زین نگاه کرد:

خوشمزس..پس چرا سرده..لیام اون داخل چیکار میکرد..؟

زین از ترس نفسش رو حبس کرد.نمیدونست دلیل ترسیدنش از لویی چیه،شاید اون رو مثل برادربزرگترش میدونست:

هی..هیچی دستم سوختش اومدتا ببینه خوبم یا نه..

لویی با شک به لیام نگاه کرد.سوپ رو کنار گذاشت و سمتش رفت و یقشو گرفت و کوبیدش به دیوار:

فکر کردی من متوجه نمیشم ؟

زین دستپاچه شد سعی کرد لویی و لیام رو جدا کنه:

لویی..بس کن..توروخدا!

لویی با خشم لیام رو بیشتر به دیوار فشار داد:

چرا همش من بس کنم!لیام تو خیلی اشغالی میدونی چرا؟چون~

لیام با بیخیالی دست لویی رو از یقش کند و آروم هولش داد به عقب و گلوش رو صاف کرد:

میدونم چرا!چون میترسی برادرت رو از چنگت دربیارم!

چهره لویی با تنفر سیاه شده بود پوزخندی زد:

برادر من کالا نیست که دست به دست بشه!اگه یک اینچ به زین نزدیک بشی..اون وقت نمیشناسم که تو سرگروهبان جیمز پینی!

منظور از لویی این بود که میتونست خیلی راحت لیام رو تقدیم سازمان ها کنه و این باعث شد رنگ صورت  زین بپره.لیام یقه لویی رو صاف کرد و پوزخند زد:

اینجوری من مجبورم بکشمت...میدونی..شوخی تو کار ما نی؟

زین با وحشت به اون دوتا خیره شده بود در اخر لیام خنده بلندی کرد و گفت:

شوخی کردم ،شاید بزنم ساق پاتو بشکنم!

زین هم خنده ضایع ای کرد و دست لویی رو کشید تا روصندلی بشینن.لیام هم با حالتی پوکر و عصبی شروع کرد به ادامه حرف زدنش با فرانک:

خب بگو ببینم چطور میتونیم به سیستم دادگاه وارد بشیم؟..

فرانک کار کردن با کیبورد رو تموم کرد و به سمت لیام چرخید:

در واقع مشکل ما اینکه نمیدونیم قرار دادگاه کیه!اصلا قراره جلسه دادگاه براشون اجرا بشه یا نه!

لیام به صورت عصبی موهاشو کشید و غریید:

باید یک نفر باشه که با نفوذ باشه!لعنتی،باید یک نفر باشه!..

لویی که تا اون مدت توسط زین آروم شده بود بلاخره با بی اعصابی تمام گفت:

یکیو میشناسم!دنیل اندرسون!

زین ذوق زده شد و روی صندلی وول خورد:

یکی ممکنه دنیل کمکون کنه؟وای خدا دلم براش تنگ شده!

با ورود ناگهانی نایل که داشت سرش رو خشک میکرد همه ساکت شدند:

این ممکن نیست....من اجازه نمیدم!

با جواب قاطع نایل کسی دیگه جرعت مخالفت نداشت!

*************

من بلاخره اومدم!با کلی تاخیر!بابت تاخیرم واقعا متاسفم..
اگر این پارت بد شد من واقعا عذر میخوام..😢
کم کم داریم به قسمت های اکشن شاتگان نزدیک میشیم!
هورا بلاخره کیس داشتیم!
شاید کم کم بعضی چیزا تو شاتگان واستون روشن بشه البته فقط بعضی چیزا..😈😇
هنوزم شرط داریم!
شرط ووت:30
نظر و انتقادی داشتیم میتونین کامنت کنین
خیلی زیاد عاشقتونم
😍😍😍😍😍😍

Continue Reading

You'll Also Like

16.6K 2.2K 27
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
8.7K 4.1K 26
Fan fiction: 𝐅𝐀𝐔𝐋𝐓 Genre; 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞(𝐬𝐦𝐮𝐭)/ 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲/.. Couple; 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧 برای آشنایی با داستان "حرف دل" رو بخونید ♡ لبانش ب...
110K 13.1K 33
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
69.8K 11.6K 21
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...