Pancake | Kookmin {COMPLETED}

By blackstarWrites

227K 45.9K 16.1K

جیمین دلش می‌خواد از دست جئون جونگ‌کوک داد بزنه چون اون آدم نیست، بلای آسمونیه. چاپ شده توسط نشر مانگاشاپ #1... More

شروع کنیم؟
شخصیت ها
فالگیر قلابی
بالش
کابوس زنده
دستور شکلاتی
شماره اشتون هاوف
سرباز JK
مبارزه
گربه ها در حمام
احمق
زنده بمون جیمین
دعوت
هیجانات سیاه
رز طلایی
غریبه عصبی
دارم پرواز میکنم
سیب زمینی
بهم اعتماد داری؟
رز
دردسر
دست و پا چلفتی
دو تا پای برهنه
پیژامه گلدار
دستیار شعبده باز
شیون
بهتر از قرص خواب آور
سیاه و سفید
بابایی
ممنون
ریوجین
رئیس
دو‌ پنگوئن و اسلحه دوست‌داشتنی
دو پنگوئن و اسلحه دوست‌نداشتنی
همکار جدید
شیرفهم شدن
انجام شد
فرفریِ خنگ
فرشته نجات
نقشه
نُچ
مربای عشق
بوسان بوی‌فرندز
البته که آماده‌ام
به خو‌شمزگی پنکیک
تموم کنیم؟
بهترین کاور
🥞چتِ لورفته‌🥞

سایه

3.9K 1.1K 320
By blackstarWrites

" نه! "

شاید هنوز امید دارم که با باز و بسته شدن چشمام تصویر جونگ کوک مثل دودی از توهم به فضا بره ولی نه، اون همونجا ایستاده و با معروف ترین لبخند تبلیغاتیش، به من سلام میکنه:

" سلام هیونگ! باید زودتر از این بهت سلام میکردم ولی خب میدونی... نمایش چند لحظه پیش فوق العاده بود! "

اشاره اش به سمت منه که قبل از چرخیدن سمت اون داشتم با خودم صحبت میکردم. البته این تصوریه که خودم دارم، در حالی که در حقیقت در حال حرف زدن با جونگ کوک واقعی بودم! میتونم ببینم چطور وقتی به سوالاتم جواب میداده تلاش میکرده با خنده، چیزی رو خراب نکنه.

شک ندارم رنگ قرمزی از خجالت به صورتم اضافه شده. زیر لب زمزمه میکنم " باورم نمیشه! "

چون جدا باورم نمیشه از کی این عادت صحبت کردن با خودمو پیدا کردم و دقیقا چرا کائنات از همین عادت احمقانه برای له کردن من زیر حجم سنگین بدشانسی استفاده میکنه. پیدا شدن سر و کله پسر اهریمنی حتی اخرین گزینه لیست احتمالاتم هم نبود.

" اوه، صبر کن! " نق نقوی درونم در حالی که عینکی روی چشماش داره و انتهای مدادی بین دندوناشه، لیست کاغذیش رو بالاتر میاره و توی هوا تکون میده " لیست من چیز دیگه ای میگه! "

یه نگاه به کاغذ بلندش کافیه تا ببینم تمام گزینه های نوشته شده حول برخورد با جونگ کوک میچرخن. با نگاهی که میگه ' خوب میدونم چه بلایی سرت بیارم که حقت باشه ' چشمامو براش ریز میکنم ولی اون این طوری از خودش دفاع میکنه:

" معلومه که من و بچه ها منتظرش بودیم! " نیشش باز میشه و ادامه میده " چرا باید این سرگرمی رو از خودمون دریغ کنیم؟ جیمینی، از ما عصبانی نباش ولی وقتی اون اینجاست، تو بیشتر از همیشه خنده دار و مضحک میشی! "

آه متاسفی از بین لبهام خارج میشه و روی پاشنه پا به طرف تابلو برمیگردم تا به تماشا کردن عکس های قاب شده ادامه بدم. چه کاری جز نادیده گرفتن ازم ساخته ست، اونم وقتی در محاصره یه مشت شیطان درونی قرار دارم؟

" هیون- "

" ششش! " انگشت اشاره امو به نشونه 'دهنتو ببند' روی لبام میذارم و ساکتش میکنم. نگاهمو به اون دختر سیاهپوست میدوزم. جونگ کوک کنارم می ایسته و با ژستی به تقلید از ژست من که دستامو پشت سر قفل کردم، به جلو خیره میشه.

جامو تغییر میدم و به طرف تابلو های بعدی و بعد تر میرم اما جئون دست بردار نیست و مثل جوجه اردکی که مادرشو دنبال میکنه، پشت سرم حرکت میکنه و هر جا بایستم، متوقف میشه.

چند لحظه بعد با تن صدای خیلی آرومی اسممو صدا میزنه "جیمینی هیونگ؟ "

من های درونم که تا اینجای کار حوصلشون سر رفته بود، هیجانزده میشن چون خیال میکنن برنامه مورد علاقشون داره شروع میشه!

" خواهش میکنم بذار فقط ازش لذت ببرم. " از اونجایی که خیلی سریع سمتش چرخیدم، با غافلگیری برای چند ثانیه کوتاه به داخل چشمام خیره میشه و بعد، با بالا بردن ابروهاش و عادت جمع کردن لبهاش، به آرومی جواب میده:

" باشه! "

با فوت کردن هوایی که داخل لپهام جمع کردم، به حالت قبلی برمیگردم و از گوشه چشمم میبینم که جونگ کوک با قدمهایی آهسته عقب تر میره و از دیدم خارج میشه. سعی میکنم روی چیزی که مقابلمه تمرکز کنم ولی مغزم مصرانه این سوالو تکرار میکنه:

" چی؟ چی؟ اون رفت؟ "

ابعاد درونیم، با کلافگی نق و ناله راه میندازن چون چیزی که هیجانزده منتظرش بودن، قبل از این که شروع بشه تموم شده. به این ترتیب لبخند پیروزمندانه ای روی صورتم جا خوش میکنه و یکی از دو ابروم رو برای سایه های داخل عکس روی دیوار بالا و پایین میبرم:

" آره! وقتی اینجوری حالتون گرفته ست، از همیشه سرحال ترم!... عوضیا! "

" هیونگ جدی جدی قدت تا زیر دماغمه؟! فکر میکردم همیشه در مورد قدت اغراق میکنم... "

لبخندم خیلی زود جاشو به یه خط صاف روی لبهام میده چون میتونم کله جونگ کوک رو پشت سرم ببینم. اونجا؛ توی بازتاب شیشه روی عکس!

اون پسره دراز رفته پشت سرم و داره قد عادی و مناسب منو با هیکل کش اومده خودش اندازه میگیره؟ وقتی استخون دماغشو توی صورتش خورد کردم، منتظر میمونم تا بازم وجب کنه!

به سمت راست میچرخم تا چشمام نشونش بدن چه برنامه ای واسه دماغش دارم ولی به طرف چپ میره تا دیده نشه. میتونم اون قیافه مضحکی رو که همین الان به خودش گرفته تصور کنم! پس دستامو مقابل سینه میبندم و این بار از طرف چپ به سمتش میچرخم، ولی این بارم به خودش میجنبه به سمت راست میره. مغزش هم سن مغز یه بچه هشت ساله ست که میتونه از دیوار راست بالا بره!

" جئون! "

این بار وانمود کردن بهم کمک میکنه و درست وقتی در حال رفتن به سمت چپه، منم به همون سمت میچرخم و موفق میشم گیرش بندازم:

" ببینم داشتی از دماغت حرف میزدی؟ " کاملا مقابلش قرار میگیرم و با دستم ضربه ای روی دماغش میزنم. باید بگم توی کنترل کردن لبخندی که میخواد همین الآن لبهاشو کش بیاره، یه افتضاح کامله چون تلاشش به این قیافه مسخره رسیده؛ لبایی که روی هم فشار میده و چشمایی که سعی داره عادی جلوه شون بده در حالی که لبریز از شادی و شیطنت شدن.

قدمی جلو میرم و از حالت تهدید واری که دارم، اون قدمی به عقب میره " ترسناک شد! "

" و خشن! " سعی میکنم شبیه یکی از شخصیتای روانی فیلم اره، پوزخندی سمتش بفرستم.

" میتونیم حلش کنیم! "

" میخوایم همین کارو کنیم! "

" اوه آره؟ پس چرا داری طوری میای جلو انگار میخوای با مشت بکوبی روی دماغم؟ "

" چون به نظرم همه چیزو حل میکنه! "

صحنه داره خیلی خوب جلو میره و تبدیل به مرکز قدرت شدم. نوک زبونمو روی دندونهای کرسیم میکشم:

" با دماغ عزیزت خداحافظی کن! "

مشتمو بلند میکنم و آماده ام با خاک یکسانش کنم. جونگ کوک هنوز باورش نکرده، اشکالی نداره. وقتی صدای خورد شدن استخون توی گوشش بپیچه کاملا به این ایمان میاره که من شبیه یه اسباب بازی توی اتاق خوابش نیستم تا بیاد و با دست انداختنم خودش و شیطان های درونمو پای کمدی بشونه!

لحظه خوبم با پیچیدن صدای زنگ موبایل در اطراف فرو میپاشه. جونگ کوک مشتمو روی هوا نگه میداره و گوشی موبایلشو با دست آزاد بیرون میکشه، حالت دراماتیکش به کل تغییر میکنه:

" یه لحظه! من اول باید پیاممو چک کنم. "

با قیافه پکر دستمو پایین میندازم و چند تا فحش ذهنی به جونگ کوک و گوشی موبایلش میدم. همیشه باید اتفاقی بیفته و لحظه های انگشت شماری که در اونها به مرکز توجه و تاثیر تبدیل میشم، از بین ببره.

خیالپرداز درونم آهی میکشه:

" ما حال همو خیلی خوب میفهمیم. مگه نه؟ ما برای دنیا یه لطیفه بامزه ایم که چند ثانیه ای بهش بخنده و حالش جا بیاد جیمین. همین! "

جای تعجب نداره، این بچه همین همین حالائم افسرده شده.

" بفرمایید! "

رنگ آب پرتغال توجهمو جلب میکنه و از دنبال کردن اون بازو، به نیش باز جونگ کوک و صورتش میرسم.

" قول میدم اگه این آب پرتغالو ازم بگیری- "

قبل از اینکه بفهمم قولش چیه، آب پرتغالو ازش میگیرم و سمت لبهام میبرم.

" تو که ازم دلخور نیستی؟ نه؟ " جونگ کوک خیلی راحت و صمیمانه، دستشو روی شونه هام میندازه و چشمای من تبدیل به دو تا دایره میشن! جونگ کوک با تکون سرش، موهاشو کنار میزنه و کمی آبمیوه مینوشه " قلب هیونگ من از طلاست! چطور ممکنه از من ناراحت باشه؟ اینا همش مزخرفه! "

نگاه تهدید امیزی سمتش میندازم ولی انگار خودشو به ندیدن زده. پس صداش میکنم " جونگ کوک؟ " و عجب لحنی دارم!

یه نگاه به چشمها و لبهای رو هم فشرده شده ام کافیه تا جونگ کوک خنده ای اجباری بیاره وسط " راستش یکم گرد و خاک بود فقط... " و وانمود میکنه در حال تمیز کردن کتمه و بعد دستشو عقب میبره، میشنوم که زیر لبش غر میزنه:

" درست مثل یه هاپوی بی اعصاب شده! "

بدون این که توجهی نشون بدم، از طعم لذیذ نوشیدنی توی دستم لذت میبرم و در آخر با نفسی عمیق، جام خالی رو به طرف جونگ کوک میگیرم؛ طوری که انگار اون خدمتکارمه.

" ممنون! "

جونگ کوک لبخندی تحویلم میده و به بستن دستهام مقابل سینه نگاه میکنه. آبمیوه خودش هنوز تموم نشده اما میتونم حس کنم فضای در هم چند لحظه قبلی جاشو به سکوت آرامش بخشی داده که برای هر دوی ما-

" اوه جیمین شی... میتونی کمکم کنی؟ "

جونگ کوک دستاشو بالاتر میاره و من وقتی متوجه منظورش میشم که صدای زنگ گوشی موبایلش به گوشم میرسه. " باید چیکار کنم؟ "

جونگ کوک به جیب شلوار کتونی روشنش اشاره میکنه " اینجاست... "

بهش نزدیک میشم و در حالی که نمیدونم دارم چیکار میکنم دستامو سمت جیب شلوارش میبرم. برام سواله چرا گوشی به اون بزرگی رو باید توی این جیب فسقلی جا کنه تا من برای بیرون کشیدنش تا نزدیکی زمین خوردن پیش برم؟!

نق نقوی درونم با اظهار نظر بی ادبانه اش از راه میرسه " برای منم سواله چرا سعی داری دست و پا چلفتی بودنتو به سایز جیب این بیبی بوی ربط بدی مینی! "

" تو بهش گفتی بیبی بوی! " باورم نمیشه.

" مگه چیز دیگه ای جز اینه؟ "

" خدایا!... کاش فقط میدونستم چطوری باید شما ها رو به قتل رسوند! "

ریز میخنده " خیلی ساده! یکم اسید سر بکش و برای همیشه بخواب! "

جونگ کوک با اثر انگشتش صفحه رو باز میکنه و بهم میگه " چند تا پیام دارم! بخونشون هیونگ. "

با خودم فکر میکنم حتی تم روی گوشی و تصویر اون پشت همگی سیاه و سفیدن. درست مثل دکوراسیون خونه و اتاق خوابش. اگه یه روز بفهمم که چشمای جونگ کوک جز این دو رنگ، رنگ دیگه ای رو تشخیص نمیدن، زیاد شوکه نمیشم!

" ناشناس... " پیام باز میشه و لبای من کلمه ها رو میخونن " بالاخره دیدمت اوپا! حتی باور نمیکنی چقدر از دیدنت خوشحال شدم! رنگ طوسی بیش از اندازه روی پوستت قشنگه! "

یه نگاه کوچیک و زیر چشمی سمت کت اسپرت جونگ کوک و رنگ طوسی متعجبم میکنه. جونگ کوک هم درست مثل من نگاهی به کتش میندازه و درست وقتی چشمامون به هم میرسن، این سوال رو از هم میپرسن که " این دیگه کیه؟! "

" اون یارو که کنار دستت ایستاده دوست جدیدته؟ صبر کن ببینم... فکر کنم میشناسمش! پارک؟ خودشه مگه نه؟ "

فکم میفته و با صدای بلند حرف میزنم:

" چی؟ منو میگه؟ " و با چرخوندن سرم به دور و بر تلاش دارم ببینم کدوم مردم آزاری این بازی رو راه انداخته. " کدوم گوریه؟ "

" فکر کنم گند زدم هیونگ! "

میچرخم طرف جونگ کوک:

" منظورت چیه؟ "

سیبک گلوی جونگ کوک بالا و پایین میره و با ترس و نگرانی واضحی روی صورتش جواب میده:

" اون دیوونه تا اینجا دنبالم کرده! چطور ممکنه؟ صبر کن ببینم... حتما تا الان کلی عکس ازم انداخته! خدای من! گند خیلی بزرگی زدم هیونگ! "

گوشی توی دستم میلرزه، پیام جدید:

" لبخند بزن جونگ کوکی من! "

خدمتکاری نزدیک میاد و جونگ کوک تند و سریع از شر دو تا لیوان توی دستش خلاص میشه. گوشی موبایلو از دستم میقاپه. در حالی که هنوز جواب سوالمو نگرفتم، دوباره میپرسم:

" تو میشناسیش؟ "

انگشتای جونگ کوک با عجله روی صفحه بالا و پایین میرن. حدس میزنم دنبال شماره کسی میگرده:

" آره... یعنی نه! قضیه اش مفصله. باید کار خودش باشه! کله خر تر از اونم هست مگه؟ "

دست پاچه شدن جونگ کوک کاری میکنه بی حرکت به تماشاش بایستم و ندونم باید چه غلطی کنم. این اولین باره که همسایه سیاه و سفیدم اینطوری دست و پاشو گم کرده و خبری از اون نیشخندای بازیگوشش نیست. ماجرا جدیه و یکی این جا باعث ترسوندنش شده!

تماس برقرار میشه و جونگ کوک با یکی صحبت میکنه. بین حرف زدناش، من با حالتی که سعی دارم زیاد تابلو نباشه، اطرافمو بازرسی میکنم تا حدس بزنم طرف کجا ایستاده. همه چیز خیلی عادیه. هیچ چیز مشکوکی به چشم نمیاد.

تماس جونگ کوک به پایان میرسه و اون با قاپیدن مچ دستم میگه " بیا هیونگ! باید هر چه زودتر از این جا بریم. "

" من دیگه چرا؟ "

" فکر کردی حالا که تو رو با من دیده دست از سرت برمیداره؟ شک نکن تا ته و توی ماجرا رو بیرون نکشه ول کن نیست! "

راستش این حرف باعث میشه کمی بترسم. در حالی که توسط جونگ کوک به سمت خروجی برده میشم، سوال میکنم:

" اون کیه؟ "

" کسی که همیشه در حال دنبال کردنمه بدون این که متوجه بشم. در مورد شخصی ترین اطلاعات زندگیم میدونه و خیلی راحت بهم پیام میده بدون اینکه بشه شناساییش کرد! یه سایه که مال من نیست ولی همیشه پشت سرمه! "

از اونجایی که از صحبتهاش چیزی دستگیرم نمیشه، ابرو درهم میکشم و میپرسم:

" ببینم روحی چیزی تسخیرت کرده جئون؟ چطور ممکنه شخصی تا این جا پیش بره که همه جا دنبالت کنه و ازت عکس بندازه؟! "

" معلومه! مگه این کاری نیست که یه استاکر انجام میده؟ "





~•~•~•~

اگه از داستان لذت میبرید، با لمس اون ستاره پایین صفحه منو هم خوشحال کنید.

love u
BlackStar☆

Continue Reading

You'll Also Like

3.1K 675 27
۲۵ ساله که به دستور پادشاه، افرادی رو که نیروی جادویی دارن، با تتو کردن روی صورتشون مشخص می‌کنن و بعد از اون کسی اجازه نزدیک شدن به اون ها رو نداره...
19.9K 3.3K 30
•کامل شده• میگن اگه کسی ارزویی داره حتما بهش میرسه! تهیونگ مطمئن بود که هردوشون به ارزو ها و رویاهاشون میرسن و از این رو هردوشون ارزوی همدیگه رو براو...
93.1K 13.6K 53
کاپل اصلی: ویمین [ اسنوکر در فرهنگ لغت انگلستان به معنی زیرک، مارموز و... هست و معنی آن در بازی بیلیارد پنهان کردن، از دسترس دور کردن، سد کردن و ماسک...
4K 1K 18
پرسیدی: «حواست کجاست جیمین؟» و نشد بگم: «تو، توی لعنتی همه‌شو یه جا برداشتی و هیچی نمونده، هیچی!» A short story for Namjoon and Jimin where they're m...