Pancake | Kookmin {COMPLETED}

By blackstarWrites

227K 45.9K 16.1K

جیمین دلش می‌خواد از دست جئون جونگ‌کوک داد بزنه چون اون آدم نیست، بلای آسمونیه. چاپ شده توسط نشر مانگاشاپ #1... More

شروع کنیم؟
شخصیت ها
فالگیر قلابی
بالش
کابوس زنده
دستور شکلاتی
شماره اشتون هاوف
سرباز JK
مبارزه
گربه ها در حمام
احمق
زنده بمون جیمین
دعوت
سایه
هیجانات سیاه
غریبه عصبی
دارم پرواز میکنم
سیب زمینی
بهم اعتماد داری؟
رز
دردسر
دست و پا چلفتی
دو تا پای برهنه
پیژامه گلدار
دستیار شعبده باز
شیون
بهتر از قرص خواب آور
سیاه و سفید
بابایی
ممنون
ریوجین
رئیس
دو‌ پنگوئن و اسلحه دوست‌داشتنی
دو پنگوئن و اسلحه دوست‌نداشتنی
همکار جدید
شیرفهم شدن
انجام شد
فرفریِ خنگ
فرشته نجات
نقشه
نُچ
مربای عشق
بوسان بوی‌فرندز
البته که آماده‌ام
به خو‌شمزگی پنکیک
تموم کنیم؟
بهترین کاور
🥞چتِ لورفته‌🥞

رز طلایی

4K 1K 414
By blackstarWrites

جونگ کوک کلافه به نظر میاد " دقیقا بیست و دو بار از دقیقه یازدهم تا دقیقه سی و هفتمو پخش کردم ولی حتی یک بار نتونستم جمله ها رو سر وقت بگم! دیگه چیزی نمونده بود لپتاپمو به دیوار بکوبم! "

پوزخند نامحسوسی به روی لبم نقش میبنده و در حالی که به غر غر کردن جونگ کوک گوش میدم، دنبال پوشه 'پنکیک' میگردم. جونگ کوک وقتی حرف میزنه دستشو توی موهاش فرو میکنه. میتونم تصور کنم به اندازه همون بیست و دو باری که ازش حرف میزنه، دست انداخته توی موهاش و برای بیست و سومین بار، وقتی با تمام وجود شکستشو قبول کرده، از پشت روی تخت ولو شده و رو به سقف اتاقش چند بار داد زده.

خب معلومه، جئون کله خر ترین آدمیه که شناختم. هیچوقت نمیخواد توی چیزی ببازه. دلش میخواد هر چالشی رو که شروع میکنه، به بهترین شکل ممکن به پایان برسونه. جئون آدم برنده شدنه.

و به همین علت هم بعد از اون بیست و سه باری که توی تمرین گویندگی فجیعانه شکست خورده و با خستگی روی تخت افتاده، با یه ایده درخشان از جا پریده:

" جیمینی هیونگ! "

به این ترتیب، بعد از این که با هفتصد تا استیکر خستگی، کلافگی، بدبختی و قلبای ریز شده صفحه چتمونو ترکوند و وقتی تایپ کردم ' چته؟ ' سفره دلشو باز کرد، فقط به یه ' خیله خب! ' از طرف من احتیاج داشت تا سه دقیقه بعد پشت در خونه من ایستاده باشه و طبق معمول همیشه دو ردیف دندون سفیدش از چشمی در، دلیل آه کشیدنم بشن.

" اینا دیگه چی ان؟ "

سر در نمی آوردم اون همه اسنک و بسته های چیپس بین حلقه دستاش چی کار میکنن. اون بهم گفت برای تمرین گویندگی به اینجا میاد!

" خب... از اونجایی که شاید بین کار گرسنه بشیم، فکر کردم بد نباشه خوراکی دم دستمون باشه! "

چشمامو چرخوندم و کنار رفتم تا وارد بشه:

" این جا خوراکی پیدا نمیشه؟ "

جونگ کوک دنبالم اومد و بسته هایی رو که همراهش آورده بود با خش خش حمل میکرد. با کمک پا، درو بست:

" اگه منظورت از خوراکی مرباهای رنگارنگه باید بگم البته که پیدا میشه ولی باور کن چیزای دیگه ای هم برای خوردن وجود دارن! "

بابت این که جونگ کوک از محتویات یخچال من و شیشه های کوچیک و بزرگ مربا و مارمالاد توی یخچال خونه ام باخبر بود، زیاد متعجب نشدم. تا وقتی دهن لقی مثل تهیونگ دوست مشترک ما باشه، نباید بخاطر این قبیل چیزا شوکه شد.

" هرگز فراموش نمیکنم چه توهینی به مرباهای من کردی جئون جونگ کوک! "

همسایه گرون قیمتم، با باز کردن دستاش، موج بسته های اسنکشو روی میز رها کرد و روی مبل افتاد. از همون جا بهم جواب داد " چه توهینی؟ "

" اگه مربا خوراکی نیست پس عمرا بذارم بهشون دست بزنی! "

جونگ کوک بسته چیپس ماست و سبزیجاتشو توی هوا تکون داد " ای وای! صدای گریه مرباهای توی یخچال خیلی بلنده! "

با لپتاپم بهش نزدیک شدم و روی زمین نشستم. چند تا از بسته ها رو برداشتم تا برای لپ تاپ فضایی روی میز باز بشه، بسته های پر سر و صدا رو به پشت سر و سمت صورت جونگ کوک پرتاب کردم. با صدایی که از دهنش بیرون پرید، میتونستم بگم دقیقا به هدف خوردن:

" بهتره تا از پنجره پرتت نکردم، ساکت بشی! "

جونگ کوک، روی مبل تکون خورد و نزدیک تر اومد. شروع کرد به توضیح دادن این که چطور وقتی تمرین میکرده دائم عقب یا جلو حرف میزده.

" دیگه چیزی نمونده بود لپتاپمو به دیوار بکوبم! "

بالاخره به پوشه پنکیک میرسم و بازش میکنم:

" قبل از این که بخوای جای شخصیتت حرف بزنی باید صحنه رو کامل و دقیق تماشا کنی. تمام حالت ها رو به ذهنت بسپار تا دور بعد که داری جای اون حرف میزنی به همچین مشکلی برنخوری. "

جونگ کوک به سمت جلو خم میشه و فاصله بین آرنج تا مچ دستهاش رو روی زانهاش میذاره. روی قسمت هفتم کلیک میکنم و لبه های لباس راه راه گشادمو بلند میکنم تا روی زانوهای جمع شده ام بکشم و در کوچک ترین شکل ممکن به تماشای فیلم بشینم.

" خیله خب جونگ کوک... حالا با دقت تامی رو دنبال کن، سعی کن حالت صداشو به خاطر بسپاری و دفعه بعد، تبدیل به تامی بشی! "

با کنار زدن بسته هایی که به طرفش پرتاب کرده بودم، به تقلید از من پایین میاد و کنارم، روی زمین به مبل پشت سرش تکیه میزنه. آرنجش رو داخل نشیمنگاه مبل فرو میکنه و سرش رو روی دستش میخوابونه. با این که زیر لبی زمزمه میکنه اما چون نزدیک من نشسته، واضح میشنوم:

" از این لحظه من تامی هستم و تو اشتون. " و بعد به زبون انگلیسی اضافه میکنه " بزن بریم! "

پنکیک شروع میشه.

اشتون اون جا نشسته. بین تمام تماشاچی های هیجانزده ای که با بسته های خوراکی و چشمای بزرگشون به سیرک اومدن تا خوش بگذرونن و در حالی که از شگفتی داد میزنن، از جا بپرن!

برخلاف بقیه، هیچ علاقه ای توی صورت یا نگاه اشتون نیست و طوری به دایره وسط سیرک زل زده انگار این که یه فیل روی دو پا می ایسته یا این که یه ببر به دستور یه آدم از حلقه آتش میپره، جزء کسل کننده ترین نمایش هایین که پسر مو بلوند باهاشون مواجه شده. زیر لب به خودش میگه:

" اصلا این جا چه غلطی میکنم؟ "

دقیقه شمار ساعت مچیش به جلو میره و اشتون در حالی که اون جا گیر افتاده شروع به دزدیدن پاپ کورن از دختر بچه ای که کنارش نشسته، میکنه و هر بار که یکی توی دهانش میندازه، آهسته به بچه ساده لوح میخنده!

نور های حاضر در صحنه تغییر میکنن و چند تا پرتو بلند، با بیقراری به هر طرف میچرخن. صدایی بلند اعلام میکنه " خانوم ها و آقایان، برای برترتین نمایش شب آماده اید؟ "

چهره اشتون میگه که حدسی در مورد این یکی نداره و کمی هم کنجکاو شده، از اونجایی که بیشتر افراد دور و برش از جمله همون دختر بچه و پاکت پاپ کورنش، از جا میپرن و حنجره هاشون رو پاره میکنن!

" مامان! نوبت بلکه؟ مگه نه؟ " صدای بچه اون قدر هیجانزده و بلند هست که حتی بین اون همه سر و صدا توجه اشتون رو به خودش جلب کنه. موهای بلوندش رو کنار میفرسته و با دقت بیشتری به مقابلش زل میزنه. زیر لب زمزمه میکنه " بلک؟ "

" سلام به همه! " چشمای اشتون دنبال صدا به هر طرف میچرخن و در نهایت به جایی میرسن که شخصی داخل یک حلقه آکروبات نشسته و از اون بالا به طرف پایین میاد. همچنان که حلقه دور خودش میچرخه، فرصت خوبی برای بهتر دیدن شخص عجیب به دست میاد.

قبل از هر چیزی، لباس های جذب و براقی که به تن داره توجه اشتون رو جلب میکنن. سر تا پای اون با رنگ مشکی پوشیده شده. اشتون حدس میزنه باید خودش باشه، بلک!

اما چیزی مانع افشا شدن هویت اون پسر میشه و اون، نیم نقاب دو رنگ روی صورتشه. بلک، خیلی راحت، یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخته و از این که مردم هنوز میتونن بدن جذابشو زیر رنگ مشکی ببینن، لذت میبره. چشمای اشتون به طرف بازوهای برهنه اش کشیده میشه و به محض دیدن تتو های زیادی که اون جا نقش بستن، یک کلمه تمام ذهنش رو فرا میگیره " تامی؟ این تویی؟ "

بلک با حرکت تندی از روی حلقه جست میزنه و بدنش توی هوا به طرف حلقه بعدی پرتاب میشه. این بار با کمک قسمت نوک تیز جلوی نیم بوتهاش، از حلقه آویزون میشه و جمعیت تشویقش میکنن.

نیشخند مغروری روی صورت پسر آکروبات باز ظاهر میشه و چند بار دیگه بین حلقه های معلق جست میزنه. از داخلشون میگذره، تاب میخوره و ازشون آویزون میشه. اون قدر فرز و ماهر که اشتون ثانیه های بعد متوجه میشه با دهان باز بهش خیره مونده!

بلک حلقه ها رو رها میکنه و به طرف پایین شیرجه میزنه. به نرمی روی سکوی مکعبی که ارتفاع چندانی نداره، فرود میاد و پرتوی نوری روی بدنش تمرکز میکنه. با صدای بلند شروع به شمردن حلقه ها میکنه " یک، دو، سه، چهار؟! بی خیال! اصلا خوشم نیومد! "

روی پاشنه پا، چرخی دور خودش میزنه و وقتی متوقف میشه، حلقه جدیدی به رنگ آبی توی دستشه. " پنج! " با انگشت اشاره اش حلقه رو لمس میکنه و لحظه بعد حلقه قرمزی توی دستشه! داد میزنه " شد چند تا؟ "

جمعیت جواب میدن " شش! "

اما بعد مجبور میشن شروع به شمردن کنن چون نمایش حلقه تامی شروع شده و با هر چرخش و حرکت، حلقه های جدید بیرون میاره و اونا رو کنار حلقه های قبلی، روی بازو ها و مچ پاهاش به چرخش میندازه!

" هفده! " حالا تامی زیر حلقه های در حال چرخش، گم شده و بدون هیچ خطایی همه چیزو تحت کنترل داره. اشتون همین حالا هم تپش قلب گرفته!

بلک، مثل یه ماهی به سمت بالا جست میزنه و از اسارت حلقه ها آزاد میشه. وقتی روی سکو برمیگرده، همه چیز آروم شده. نفس عمیقی میکشه و خم میشه تا حلقه آبی رو برداره. حلقه رو به تماشاچی ها نشون میده و بعد حلقه رو بین دو مشتش نگه میداره. با حرکت دست هاش روی حلقه این طور به نظر میاد که رنگ آبی ناپدید میشه!

بعد از این که دیگه حلقه آبی رنگی دیده نمیشه، تامی مشت هاش رو روی هم میذاره، روی هم بازشون میکنه و درون حفره فوت میکنه. به محض باز کردن دست هاش، پرنده ای به رنگ آبی به طرف بالا پرواز میکنه!

همگی با چشمهای گرد شده داد میزنن و دستاشونو بهم میکوبن! حتی اشتون! اون پسر بدون این که متوجه باشه، از جا می ایسته و شدت دست زدنش بعد از این که پرنده آبی از بالای سرش میگذره، بیشتر هم میشه " چطوری این کارو کرد؟! "

پرنده قرمز، پرنده سبز، سفید و حتی مشکی! تمام حلقه ها تبدیل به پرنده های رنگارنگ میشن و مقابل چشمهای جمعیت به پرواز درمیان!

تامی در برابر تشویق هایی که از هر طرف میشنوه، خم میشه و لبخند مفتخری روی صورتش جا خوش میکنه. اشتون یک بار دیگه سر تا پای اون پسر عجیبو از نظر میگذرونه و براش دست میزنه.

تامی یا همون بلک شروع به حرف زدن میکنه:

" دوستان عزیز، در این قسمت از اجرا، من به یک داوطلب احتیاج دارم!... کسی از بین شما حاضره به من ملحق بشه؟ " قبل از این که کسی فرصت اعلام کردن داشته باشه، ایده ای به ذهن تامی میرسه و با صدای رسا ادامه میده " بذارید ببینم حلقه بلک چه کسی رو انتخاب میکنه! "

با گفته شدن این حرف، بازوی ورزیده تامی، حلقه براقی رو به طرف جمعیت پرتاب میکنه. جسم ظریف شروع به پرواز میکنه و تمام چشم ها مسیرش رو دنبال میکنن.

اشتون بزاقش رو میبلعه و روی پاهاش می ایسته. لبش رو میگزه و نگاهش به سمت حلقه چرخان در هوا خیره مونده. زمزمه میکنه " زودباش پسر! "

بلک که نمیتونه دقیقا محل فرود حلقه رو دنبال کنه، فریاد میزنه " خب؟ اون کیه؟ بیا جلو! "

بیرون اومدن پسری که عینک گردی روی صورتش داره و موهای روشنش پیدا کردنش رو راحت میکنن، باعث میشه نیشخند روی صورت تامی بیشتر از قبل کش بیاد:

" اوه! "

اشتون اون پایین ایستاده و نمیدونه چطور باید خودش رو به بالای اون سکو برسونه. چند بار پلک میزنه و دور خودش میچرخه. تمام چشمها در سکوت نگاهش میکنن. پس تامی کجاست؟

در همون حال که دنبال پسر نقابدار میگرده، بازوی قدرتمندی دور کمرش بسته میشه و دو پاش از زمین فاصله میگیرن. اشتون با وحشت به زمین و بعد به پشت سرش نگاه میندازه " تو؟! "

چشمهای تامی که به وضوح برق میزنن، به سمتش کشیده میشن و خیلی آهسته زمزمه میکنه:

" سلام خوشگله! "

قبل از این که جوابی به ذهن اشتون برسه یا پی ببره که دلیل گرم شدن لپ هاش چی ان، همراه تامی روی سکو ایستاده. تامی با کمک طناب های آکروبات بدنش رو به روی سکو برده بود.

" اسمت چیه؟ " تامی چند قدم عقب میره. اشتون متوجهه چرا باید دوباره به این سوال جواب بده، پس فقط تکرار میکنه " اشتون! "

دستای تامی طناب ها رو از اطراف کمرش باز میکنن. طوری که انگار قراره چیز جالبی از تماشا کردن اشتون به دست بیاره، اطرافش چرخ میزنه و براندازش میکنه. " اشتون؟... فکر میکنم یه چیزی روی شونه راستت افتاده! "

انگشتهای کنجکاو اشتون به یه کیسه زربافت میرسن که دقیقا همونجا رها شده. با گیجی کیسه کوچیک و خالی رو برمیداره و با چشمهاش از پسر روبروش کمک میخواد. تامی کیسه خالی رو از اشتون میگیره:

" بعد از این که تو نمایش قبلی غیبش کردم، فکر کردم برای همیشه از دستش دادم! ممنون! "

چشمکی میزنه و به سمت جمعیت میچرخه تا نشونشون بده اون کیسه کاملا خالیه. در همون حال صورتش به رنگ غافلگیری در میاد و داد میزنه:

" پس سکه های طلای من کجان؟! " تکون دادن کیسه روی دستش فایده ای نداره. سکه ای پایین نمیفته.

انگشت اتهامش سمت اشتون میاد. با چشمایی که زیر نقاب ریز شدن، داد میزنه " تو سکه های منو دزدیدی! مگه نه؟ "

" من- " اشتون دستپاچه میشه چون تامی به طرفش میاد. " دستات! بازشون کن! "

اشتون حتی نمیدونه کی دستاشو مشت کرده بود ولی بدترین قسمت ماجرا دیدن سکه هاییه که توی مشتش مخفی شده بودن! با صدای بلند داد میزنه:

" چی؟! " و اولین واکنشش از روی ترس اینه که سکه ها رو از خودش دور کنه. سر و صدای جمعیت شگفت زده بلند میشه و اشتون اون وسط خشکش زده. دستای تامی روی شونه هاش فرود میان:

" بگو با بقیه سکه های من چیکار کردی؟ "

" نمیفهمم از چی حرف میزنی؟ " اشتون دستهاش رو به لباسش میماله چون حس احمقی توی سرش شکل گرفته که میگه ممکنه بازم از اونجا سکه بیرون بیاد!

تامی پشت سرش قرار میره و با فشار روی شونه هاش وادارش میکنه سمت جمعیت بچرخه " بیایید این دزد کوچولو رو رسوا کنیم! "

همگی شروع یه فریاد زدن میکنن و صدای " آره! " از هر طرف شنیده میشه. اشتون حتی فرصت نداره از خودش دفاع کنه چون دستای فرز و ماهر تامی سکه ها رو از هر طرف بیرون میارن؛ لای موهاش، پشت گوش هاش، داخل ونساش، حتی با تکون دادن کلاه هودیش سکه هایی بیرون میفتن و چیزی نمونده چشمای اشتون از جا دربیان!

" ای شیاد! " تامی عقب میره و دستش کیسه ای رو که حالا کاملا با سکه های طلا پر شده، توی هوا تکون میده. " نگاش کنید! کی فکرشو میکرد این صورت معصوم بتونه سکه های منو ازم بدزده! "

اشتون از کوره در میره:

" من دزد نیستم! "

" هی! آروم باش! " تامی تظاهر میکنه جا خورده ولی اشتون میتونه شرارت چرخان داخل چشمهاش رو ببینه. تمام تلاشش رو میکنه به سمتش حمله ور نشه. درسته که این یه نمایشه ولی تامی داره سر به سرش میذاره.

" از اونجایی که... " رو به جمعیت حرف میزنه و روی لبه های سکو قدم برمیداره " قلب من از طلاست... و آه- چطور میتونم از این صورت خوشگل دلخور باشم؟!... کی با بخشش موافقه؟ "

اشتون برای اولین بار چشمهاش رو میچرخونه. عجب بچه پررویی؟! اول اذیتش میکنه و بعد میخواد اونو بابت کاری که نکرده ببخشه؟ جمعیت تماشاچی ها تکرار میکنن " بخشش! "

اشتون زیر لب زمزمه میکنه " مسخره ها! "

" اما شرط داره! "

یکی داد میزنه " چه شرطی؟ "

" سوال به جایی بود! " پسر سیاهپوش، کیسه زربافتشو به سمت بالا میندازه. اما وقتی پایین برمیگرده، اشتون ردی از کیسه توی دست پسر پیدا نمیکنه. به جای اون کیسه، یه رز طلایی تو دست تامی میدرخشه!

" چطوری؟! " تامی با لذت به تشویق های پشت سرش گوش میده و ابرویی برای اشتون بالا میندازه. با صدای آهسته جواب میده " جادو! "

تن صداش بالا میره " شرط من این رز طلاییه! میبینید چقدر زیباست؟... اما... خوشبختانه یا بدبختانه فقط یک نفر میتونه طلسم گل زیبای منو بشکنه! "

صدایی داد میزنه " دزده رو میگی؟ "

" عجب هوشی داری پسر! " صدای خنده از هر طرف بلند میشه. تامی نزدیک تر میاد و با ژست مودبانه ای رز طلایی رو به طرف اشتون نگه میداره و حرف میزنه " خب؟ "

از همون فاصله، اشتون نگاه خالی از حسش رو به جست و جو داخل چشمهای خندان و سرگرم تامی میفرسته " میخوای چیکار کنم؟ "

" منو ببوس! "

اشتون بلافاصله داد میزنه " چه زری زدی؟! "

" البته! اول باید رز منو داخل لباست مخفی کنی و بعد با بوسیدن من کارو تموم کنی! واقعا سخت نیست خوشگله! "

چند نفر داد میزنن " زودباش! مطمئن باش کشته نمیشی! "

از اونجایی که اشتون بی حرکت ایستاده و به تامی زل زده، خود پسر جلو میره و زیپ هودی اشتون رو پایین میکشه، نزدیک گوشش حرف میزنه:

" میخوای چیکار کنی؟ "

" چی توی سرته؟ "

" یه کوچولو شیطنت! "

دستهاش رز طلایی رو داخل لباس اشتون میبرن و جایی مخفیش میکنن. اشتون میپرسه:

" میتونم قبول نکنم و نمایش مسخره اتو ول کنم برم! "

اما تامی عقب می ایسته و با صدای بلند و دستهایی که به اطراف بازشون کرده جواب میده:

" انتخاب با توئه! "

" آه... باورم نمیشه همچین چیزی ازم خواستی! "

اشتون سری تکون میده و قدم اولش رو برای گذشتن از تامی برمیداره. چشمای تامی بلافاصله حالتشون رو از دست میدن و شروع به حرف زدن میکنه " هی تو- "

اما بعد، دیگه نمیتونه حرفی بزنه چون لبای برجسته اشتون درست روی لبهاش قرار گرفتن!










◇◇●◇◇●◇◇

قسمت بعد ادامه این یکیه ولی خب چون حجمش زیاد میشد، تقسیمشون کردم.

راستی، از میکستیپ جون سالم به در بردین؟😎

لطفا به ستاره کوچولوی پایین صفحه عشق بدید و با حرف ها و پیامهاتون تقویتم کنید. دوره سختی رو میگذرونم و هر پیامتون قوت قلبیه💜

Love U~
BlackStar

Continue Reading

You'll Also Like

1.8K 178 9
وانشات و چندشاتی از کاپل جیکوک/کوکمین ⥢ می‌تونید با مراجعه به قسمت Summary هر وانشات، از ژانر و خلاصه‌اش مطلع بشید. ⥢ نویسنده در روند نوشته‌اش بخاطر...
REBORN By Nargess

Fanfiction

84.5K 10K 23
جیمین و تهیونگ دوتا دوست و هم اتاقی... اتفاقات و مشکلاتی که باهاشون دست و پنجه نرم میکنن... و ایا فقط دوست هستن؟ Couple: Vmin,Hopv,Namjin ژانر: روا...
129K 21K 60
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
5.8K 1.5K 9
نام : مزه عشق کاپل : کوکمین (ورس) ژانر : امگاورس ، درام ، عاشقانه دو آلفا ملاقات های تصادفی احساسات غیرقابل پیش بینی در نهایت گرفتاری در عشقی که ک...