Cancer

By REDneonlight

32.6K 8.4K 2K

"بکهیون... محض رضای خدا. من می‌دونم که از زندگی چه‌چیزی میخوام. اینکه تو رو داشته باشم، خب؟ اما تو... تو نمی‌... More

01.Marigold
02.Rosemary
03.Tansy
04.Aconite
05.Valerian
07.White Clover
08.Narcissus
09.Gladiolus
10.Crocus
11.Lilac
12.Thistle
13.White Acacia
14.Lobelia
15.Hyacinth
16.Bird's-foot trefoil
17.Foxglove
18.Rhodendron
19.Anemone
20.Pink Carnation

06.Pink Kamelia

1.4K 417 130
By REDneonlight

بیون بکهیون؛ 2015

سولگی بازوی لاغرش رو به بازوی مرد حلقه کرده بود و قدم هاش از همیشه سریع تر بود و بکهیون، ناگزیر، باید تند راه می رفت در حالی که دلیلش رو به درستی نمی فهمید. ذهنش از چند روز پیش مثل یک اقیانوس متلاطم بود و نمی دونست چطور باید آرامش رو جستجو کنه. همین امروز صبح بالاخره تونست به بهانه ی اینکه : دیگه پژمرده شدن- از شرِ گل های پیشکشی اون اوفیلیای مذکر ترسناک خلاص بشه و کمی احساس سبکی می کرد- البته فقط کمی.

- بکهیون، گوش می کنی؟
سولگی با لحن آمیخته با عصبانیت پرسید و بکهیون نگاهش کرد : متاسفم، حواسم پرت بود
- عین بچه ها میمونی، مرد. بهت گفتم شهریه ی کلاس یری دو برابر شده
- چرا؟
- چون ترم بالاتر رفته.... و من نمیدونم. باید پول بیشتری بپردازیم. این موسسه های عوضی هم مرتب دنبال راه حلن که جیب مردم...
باقی جمله ی سولگی لابلای صدای ماشینی که با سرعت از کنارشون گذشت، گم شد. زن حرفش رو تغییر داد : کی قراره بازم رانندگی کنی؟
صادقانه جواب داد : هیچوقت
سولگی مخالفتی نکرد. در عوض با انگشت های سرخ شده ش از سرما، بازوی بکهیون رو نوازش کرد. هوا سرد و خشک بود و ذهن بکهیون سمت یک روز سرد و خشک رفته بود که با جونگین کوچولو، توی ماشین، توی آسمان معلق بود و فکر می کرد که دیگه هرگز چهره ی زندگی رو نخواهد دید.

- اوه، همینجاست
سرفه ای کرد و گردنش رو چرخوند.
- یک مجتمع خدمات اتوموبیل نزدیک خونه ی من بوده که تا به حال ندیدمش؟
-اوه، عزیزم. تو که با ماشین سر و کار نداری
سولگی با لحن سرزنده ای این رو گفت و دو طرف عرض خیابون رو نگاه کرد تا رد بشن.بکهیون زیاد مطمئن نبود. به تازگی بیشتر به هشدار های بدنش توجه می کرد چون به طرزی جادویی انگار هوشمند شده بودن؛ و حالا مغزش مثل یک برج رادیویی چیزهایی رو دریافت می کرد که بهش می گفت عقب بکشه یا لااقل از این جلو تر نره : باید بریم؟
- پریروز ماشین رو تحویل دادم، چند تا کار اساسی داشت
- من رو برای چی آوردی؟

سولگی جواب این جمله رو نداد. در عوض رو به ماشین لوکسی که بی هوا با سرعت بالا از یک قدمیشون رد شده بود، فریاد کشید : گوساله
بکهیون دست زن رو فشرد و همزمان لب های خودش رو ، روی هم.
- کی به این جوجه های احمق گواهینامه میده؟
سولگی به وضوح ترسیده بود. قدم بعدی رو محتاط تر برداشت. این هم از مشکلات زندگی بود- یک زن با کمردرد مادام العمر ناشی از زایمان، که نمی تونست از پله ها بالا بره و صد البته، پله های پل هوایی هم شاملش می شد. بکهیون از شدت بوی دود اگزوز سرفه ای کرد و دوباره پرسید : من رو برای چی آوردی؟
سولگی نگاه خیره ای به مدت یک صدم ثانیه بهش انداخت : قدم زدن زن و شوهری
- اوه!

این آوا ناخوداگاه از دهان بکهیون خارج شد در حالی که نمی دونست ناشی از آگاه شدنه یا تعجب. مجتمع خدمات اتوموبیل، با لوکس ترین قیافه ای که بکهیون حتی نمی تونست براشون متصور بشه، کمی جلو تر خودنمایی می کرد. بکهیون فکر کرد، آخرین بار شخصا هفده سال پیش به یک جایی برای ماشینش رفته البته اون صرفا یک کارواش درجه سه بود. قبلا حتی فکرش رو هم نمی کرد که ممکنه مجتمع هایی با این عنوان وجود داشته باشه.
- امیدوارم خرجش زیاد نشده باشه
- نه، ما مشمول تخفیف ویژه ایم

بکهیون با نگاهی ناخوانا به همسرش زل زد و قبل از اینکه فرصت پیدا کنه و دلیل این تخفیف ویژه رو بپرسه، در شیشه ای خودکار باز شد و سولگی به آرامی رو به جلو هلش داد. مرد آراسته ای با لباس یونیفرم جلو اومد انگار که وارد رستوران یا هتل شده باشن : روز بخیر. سوییچتون رو تقدیم کنید تا ماشین رو از در عقب داخل بیارم
بکهیون دهانش رو با سرگردانی باز کرد و سولگی فورا جواب داد : متشکرم، ماشین رو سه روز پیش دادیم. امروز اومدیم که تحویلش بگیریم
- اوه، پس همراه من بیاین
دفترچه ای رو باز کرد.
- و شما به اسمِ ؟
- کانگ سولگی
- بله، خانم کانگ

سولگی دستی به بازوی بکهیون که همچنان حیران ایستاده بود، کشید : برو توی اتاق مدیریت تا من برگردم و صورت حساب رو بپردازم
- به چه دلیلی من باید برم اونجا !
- حوصله ت سر نره
- یک مدیر افاده ای با حوصله ی من چه سنخیتی داره؟ بیرون منتظر میمونم
بکهیون با اوقات تلخی گفت و جوابی شنید که هرگز انتظارش رو نداشت.
- بچه نشو، بک! مدیرش آقای پارکه. تو که میشناسیش! برو دیگه. ازم خواست برای تحویل با هم بیایم. فقط دلم میخواد بیام و ببینم دوباره توی یک سوراخ موش قایم شدی!

سولگی قبل از رفتن همراه مرد یونیفرم پوش که دزدانه لبخند می زد، چشم غره ی غلیظ و مادرانه ای به بکهیون تحویل داد. مرد میانسال نزدیک در ورودی خشکش زده بود انگار که مجسمه ای برای زیباسازی محیطه. دست هاش که کم کم سرد می شد رو به بافت زبر ژاکتش کشید و به سختی یک قدم برداشت. اتاق مدیریت سطحی بالا تر از کل ساختمان داشت و با یک دیوار شیشه ای جدا می شد. می تونست از مجتمع خیلی سریع بیرون بره و بعد وانمود کنه یک تماس اضطراری داشته. آیا سولگی باور می کرد؟ نه، به هیچ وجه. اصلا حتی پیگیر می شد و می پرسید که کی بوده و چه کار داشته. و همه یک نقشه بود؟ پارک چانیول با پسر زیبای عجیبش تبانی کرده بودن؟ برای یک انتقام؟ چندان هم بعید نبود. تا حدودی خودش رو لایق این انتقام می دید. تن سنگین شده ش رو حرکت داد و به سمت پله ها رفت تا به اتاق مدیر بره.

حس یک اعدامی دوران ملکه ویکتوریا رو داشت که از پله های چوبی سکوی گیوتین بالا میره، جایی که جلاد منتظرشه با اون کیسه ی سیاه رنگ عجیب که روی صورتش کشیده و فقط چشم ها مشخصه. منتها جلاد خودش هیچ کیسه ای روی صورت نداشت، جذاب بود با یک لبخند درخشان و غم گسترده توی چشم ها، که بکهیون نمی فهمید بخاطر مرگ همسرشه یا قدمتی بیشتر داره.
تقه ای به در زد و بعد بازش کرد. اتاق معمولی کوچک با دیوارهای سفید، یک قاب عکس سیاه و سفید از ماشین های دهه‌ی نود، میز چوبی بزرگ و ماکتی از ماشین کوچولوی قدیمی قرمز براق. گلوش رو صاف کرد. چانیول نگاهش می کرد. به جای کت چهارخانه ی چهل سالگی، یک کت سرمه ای رنگ با خطوط عمود موازی به تن داشت و حالا که دقت می کرد، نسبت به نوزده سال پیش لاغر تر شده بود.

- روز بخیر
صدای نا آشنایی که لابد متعلق به خودش بود رو شنید. چانیول رو دید که سرش رو تکون داد و یک جواب، که بکهیون متوجه نشد. نزدیک بود روی مبل صندلی های اداری چرم از حال بره.
- بشینید
فورا این دعوت رو پذیرفت و لبه ی مبل نشست. دست سردش به دسته ی مبل چنگ زد و از دیوار شیشه ای، از بالا، به مجتمع خیره شد. توی نقطه‌ی کوری سولگی مشغول سر و کله زدن با یک مرد بود- البته نه اون مرد یونیفرم پوش مودب.
سرش رو برگردوند و چیزی متوجه شد. چانیول هم درست مثل خودش معذب بود، مضطرب، انگار نه انگار که توی مهمانی شام لعنتی چقدر آرام و عادی به نظر می رسیده. لب هاش رو تر کرد و مردمک هاش به اطراف چرخید و بکهیون تکونی خورد. این حرکت براش آشنا بود. بله، خیلی آشنا بود. یکهو حرف زد : اگر هنوز شکلات شیری دوست داری توی اون ظرف هست

بالاخره. بکهیون احساس پیروزی می کرد. مرد بالاخره از پوسته ی ساختگی‌ش در اومده بود. شاید حالا می تونست عذرخواهی کنه. اما از بابت چه چیزی؟چانیول، متاسفم که ترکت کردم؟ بکهیون تا دو سال بعد از مهاجرتش متاسف نبود، چون همه چیز به خوبی پیش می رفت. بعد، خیلی ناگهانی باگ بزرگی توی سیستم عامل خودنمایی کرد. بیون بکهیون یک سال برای رفع باگ وقت گذاشت و بعد شکست خورده به کره برگشت. جایی که هیچ آغوش بزرگی برای فشردن و دلداری دادن بهش، وجود نداشت.
- بکهیون؟

اگر می تونست بگه من رو صدا نکن، خیلی احمقانه به نظر می رسید؟ حرفی نزد. قلبش تند می تپید، مثل بچه ای که دور از چشم مادرش به ظرف کلوچه های داغ دست می زنه. دست های سرد شده ش حالا به سرعت رو به داغی می رفتن.
- متاسفم
تمام چیزی که تونست بگه همین بود. چانیول اینجا بود، بعد از نوزده سال، به اندازه ی یک میز فاصله داشتن و بکهیون به حال مرگ بود. جلاد رو جلوی چشم هاش می دید. کاش زودتر همه چیز تمام می شد.

- من... از تلویزیون پیگیرت بودم. وقتی فهمیدم که شکست خوردی...
بکهیون جمله رو توی ذهنش ادامه داد. خوشحال شدم و یک پوزخند بزرگ زدم.
- خواستم برگردم پیشت
بکهیون نگاهش کرد. حالت چهره ی پارک چانیول بیست و چهار ساله رو داشت. پارک چانیول قدیمی.
- اما دیگه ازدواج کرده بودم

اوه، بله. ازدواج. خودش هم ازدواج کرد، با سولگی. دختر فراری دوست داشتنی با لبخندهای شاد و مضحک و وسواس و علاقه مند به ماشین و جغرافیا و بکهیون و بچه های عزیزش. نگاهش به میز افتاد. عکسی از همسر مرحومش نبود. فقط یک عکس از سهون بود با یک لبخند نمایشی و ملایم، بازیگر تئاتر.
- پسر خیلی قشنگی داری
- بچه های تو هم خیلی قشنگن. جونگین... خیلی بزرگ شده
- آره. خیلی بزرگ شده

هر دو سکوت کردن. بکهیون دست هاش رو توی هم قلاب کرد و با حلقه‌ی طلای سفید و ساده ش ور رفت. قلبش هنوز هم تند می تپید. انگار که منتظر اتفاق بدی باشه. انگار که یک آتش نشانه و منتظره که ساختمان مقابلش منفجر بشه و تلفات بده. تلفات.
دلش می خواست بگه، معذرت میخوام، یک قرار کاری دارم، و بره. برای همیشه، قبلا هم به همین هدف رفته بود. اما کی فکرش رو می کرد که بعد از چندین ساله روبروی خودش ببینتش، با قیافه ی چهل ساله، پشت میز، توی یک مجتمع لوکس خدمات اتوموبیل. همون پارک چانیولی که با لباس های سیاه و روغنی از تعمیرگاه برمی گشت، به خونه ای که همیشه بوی ادکلن و تعمیرگاه و شیرخشک می داد. دست دراز کرد و یک شکلات شیری برداشت. قندش رو به افت بود. بعید نبود اگر پس می افتاد. همه چیز معمولی به نظر می رسید، پس این همه واکنش عجیب بدنش رو باید چطور ارزیابی می کرد؟ نمی فهمید. مغزش تقریبا از کار افتاده بود.

بکهیون به چیزهایی متفاوتی هم فکر می کرد. این که چطور حالا بعد از این نوزده سال مقابل هم نشستن اون هم نه برای اولین بار، و طوری حرف میزنن انگار توی تیم فوتبال دبیرستان با هم بودن و گهگاهی به نشانه ی خوشحالی از برد، مشتی به بازوی هم می زدن.شکلات جویده شده رو قورت داد و کاغذ روغنی رو توی دستش مچاله کرد. سولگی هنوز هم مشغول جر و بحث بود. لابد می پرسید در ازای این مبلغ بالا چه خدماتی ارائه دادین.

- هنوزم اون کار رو می کنی؟
با صدای چانیول، تکون آرامی خورد. روی صندلی صاف نشست و ناخوداگاه چشمش به کاغذ روغنی شکلات توی دستش افتاد که به رشته های باریک تجزیه شده بود. نفسش رو به بیرون فرستاد و تلاش کرد اخم نکنه. قرار بود مرد به این بازیِ "هنوز هم..." ادامه بده؟ چانیول یک دستش رو بالا برد و چشمِ به خون نشسته‌ش رو ماساژ داد. بکهیون از لحظه ی اول متوجه شده بود یک چشمش زیادی سرخ به نظر می‌رسه.میخواست با لحن معمولی بپرسه که چشمت چی شده اما همزمان نمیخواست نگران یا حتی علاقمند به نظر برسه. دوباره نگاهش به عکس سهون افتاد که با لبخندش هشدار می داد.

در با سرو صدا باز شد و بکهیون نفس راحتی کشید. سولگی به داخل قدم گذاشت و سلام و احوالپرسی گرمی با مرد کرد- دوست پسر سابقِ شوهرش. گذشته‌ش. بکهیون آب دهانش رو قورت داد. زن کنارش نشست.
- از خدمات ما راضی بودین؟
- برای تعویض روغن زیاد پول نمی گیرید؟ من جاهای دیگه ای که برای این کار می رفتم مبلغ دریافتیشون نصف قیمت شما بود.

چانیول شروع به توضیح دادن کرد. بعد بحث سمت ماشین و کارهای جانبی ش رفت و بکهیون چهل و یک ساله با حوصله ای سر رفته، حس می کرد فرد اضافی توی جمعه. کودکانه با بازوی سولگی سیخونک زد تا حرف ها رو جمع کنه و از این مکان نفرین شده که اصلا بوی تعمیرگاه نمی داد، فرار کنن.سولگی متوجه نشد. داشت سوال نامربوطی می پرسید.
- سهونی عزیزمون حالش چطوره؟بهتر هست؟ به روانشناس احتیاج پیدا نکرده؟
بکهیون زیر چشمی به چانیول نگاه کرد، که چطور دست هاش رو توی هم قلاب می کنه و غبار شرم روی صورتش میشینه. لب هاش رو روی هم فشرد و مردمک چشم ها به اطراف چرخید : خب فکر می کنم باید وقت بیشتری براش بذارم

- بهش بگید که هر وقت دلش بخواد میتونه بیاد پیش ما. واقعا خوشحال میشیم
نه، لعنت. نمیشیم. من از اون بچه ی عجیب می ترسم. بکهیون توی مغزش فریاد زد.
- لطف دارین
- برای من سهونی دقیقا مثل جونگینه. هر دو یک اندازه برام عزیزن
چانیول خندید و بکهیون حال عجیبی پیدا کرد. حالِ یک بیمار که دچار فراموشی شده و حالا کم کم چیزهایی رو به یاد میاره.
- البته بچه ی خودِ آدم یک چیز دیگه ست
- اوه، آقای پارک. من در حال حاضر دویست تا بچه دارم. تمام دانش آموزای من مثل بچه هام می مونن... حالا سهونی دوست پسر جونگین هم هست

بکهیون به این جمله ی کلیشه ای معلم ها فکر کرد. همه ی دانش آموزها مثل بچه های من می مونن.
- ببخشید، قصد دخالت توی مسائل شما رو ندارم. اما جونگین... از همسر قبلی آقای بیون بوده؟
بکهیون در یک لحظه سرش رو بالا گرفت. حالت چهره‌ی چانیول دیگه مثل چند دقیقه قبل نبود. نه اون پارک چانیول خسته و غمگین بیست و چهار ساله. چانیول چهل و سه ساله با کت گرانقیمت و موهای مرتب و نگاه عجیب و غریب. یک نگاه آشنا.سولگی انگار که بخواد از بکهیون اجازه بگیره نگاهی بهش انداخت و بکهیون با بدبختی سعی کرد بهش بفهمونه که وقت برگشتنه. نفهمید.
- جونگین عزیزم مادر نداره. مادرش اون رو به بکهیون داد.
چانیول حالا لبخند می زد.
- آقای بیون کار بزرگی کرده که این طور بچه ای رو نگه داشته. معمولا به پرورشگاه ها سپرده میشن... یا می میرن.
- ما هم از این بابت خوشحالیم. جونگین همیشه باعث افتخارمون بوده.
بکهیون سرش رو چرخوند. نمی خواست چانیول رو ببینه. رو به سولگی زمزمه کرد : نباید بریم دنبال یری؟
- اوه چرا، الان

بلند شد و ایستاد و کیف دستیش رو بین دست هاش فشرد. بکهیون با فاصله بلند شد.
- ما دیگه میریم، آقای پارک. ملاقاتتون خوشحالم کرد
- من هم همینطور. معذرت میخوام اگر راجع به مسائل خصوصی شما کنجکاوی کردم
سولگی لبخند زد.
- اوه، اشکال نداره! ما به زودی شاید با هم فامیل بشیم
این رو گفت و با مرد دست داد. بکهیون علاقه ای به دست دادن نداشت.
- البته، ولی خب نه به این زودی. سهون برای رابطه داشتن بچه‌ست. ممکنه وقتی بزرگ شد احساساتش تغییر کنه. دلم نمی خواد به کسی آسیب بزنه
نفرین تمام دنیا بهش. هوای مطبوع اتاق در ثانیه برای بکهیون تبدیل به دود اگزوز شد. آب دهانش رو به سختی بلعید و یک قدم عقب رفت، از اول هم باید می فهمید که بعد از این نوزده سال پارک چانیول دیگه اون پارک چانیول قدیمی نیست، اون پسر جوان احساساتی و شلخته و اشک های آماده ی فرو ریختنش. پلکی زد و بهش خیره شد. انگار با لبخندش می خواست بهش بگه، مرد، عجب خزعبلاتی راجع به جونگین برای زنت سر هم کردی! می خواست با بکهیون بازی کنه؟ بکهیون بازیکن بدی نبود. به هیچ وجه.

بازوی زن رو گرفت و با یک خداحافظی سرسری، از اتاق بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. بوی دود اگزوز از بین رفته بود.
- بک این چه کاری بود! مگه ندیدی دستش رو دراز کرده بود که باهات دست بده؟
بکهیون جوابی نداد. از پله ها پایین می اومدن. محوطه پر از کارمندها و کارگرها بود و دلش نمی خواست جلوی همه ی اون آدم ها سرِ همسرش داد بکشه. وقتی آخرین مراحل تحویل ماشین انجام شد، به سرعت داخل نشست و در رو محکم به هم کوبید و سولگی هشدار داد : آروم تر!
- لعنت بهت سول! رازهای خانواده‌ی ما رو توی سینی میذاری و به همه تعارف می کنی؟ این کاریه که می کنی؟
صورتش رو به داغی می رفت. سولگی همون طور که ماشین رو روشن می کرد با تعجب نیم نگاهی بهش انداخت : بک، حالت خوبه؟ اونجا هم زیاد خوب به نظر-
- جواب من رو بده!
حالا صداش رو بالا برده بود. زن فرمان ماشین رو چرخوند و اخم کرد : تو هزار بار به من گفتی که نباید از وجود جونگین خجالت زده باشیم و منم به حرفت عمل کردم.
- منظورم این نبود که همه چیز رو به همه بگی!

زن نگاه خصمانه ای بهش انداخت.
- همه یعنی چی بکهیون؟من نمی فهمم تو با مردی به محترمیِ آقای پارک چه مشکلی داری! فکر نکن که متوجه نشدم از وقتی که توی کلیسا باهاش ملاقات کردی طوری رفتار می کنی که انگار یک روح بهت سیلی زده. ها؟ من رو احمق فرض کردی؟
- چی برای خودت میگی؟! دارم به تو میگم که نمیخواستم اون مردک افاده ای از قضیه ی جونگین با خبر بشه!
- من هم میگم که چطور تا همین چند وقت پیش خودت برای همه تعریف می کردی و پز می دادی که از یک بچه ی بی مادر مراقبت کردی!
- من پز می دادم؟
- با اون قیافه ی خیرخواهانه ت! آره، درسته. توی خانواده ی شما ارثیه
- هاه، خفه شو سول
- حق نداری با من این طور حرف بزنی بیون بکهیون

- اگر من یک بچه ی بی مادر داشتم تو هم سابقه ی خوبی نداشتی. یادت رفته که این من بودم که جمع و جورت کردم؟!
سولگی خنده ی عصبی ای کرد : این هم دستمزد من بابت نگهداری از آقا و بچه‌ش. متشکرم عالیجناب. واقعا لطف کردین.
بکهیون با لحن تیزی حرف زد : مجبور نبودی نگهداری کنی
صورتش رو به نشانه ی اتمام بحث برگردوند  و به شیشه ی ماشین چسبوند. یخ بود. هر دو سکوت کرده بودن.
به درخت های کنار جاده که رد می شدن خیره شده بود. حالش بد بود. روز خوبی نبود. کاش اصلا بیدار نشده بود. سرعت ماشین پایین بود و می تونست حتی تعداد درخت ها رو بشماره. از فاصله ی چند سانتی متریش، پشت فرمان، صدای فین فین کردن سولگی رو می شنید.

Continue Reading

You'll Also Like

11.5K 1.8K 8
این داستان پایانیه به ناول جذاب استاد تعالیم شیطانی (مودائوزوشی) پایانی برای چیزهایی که نویسنده بهمون نداد و مشتاقانه منتظرش بودیم(′: داستانی برای ای...
32.7K 3.1K 65
زیام😈 لری😈 شانیل😈 اسمات💧
20.3K 6.7K 29
⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن silhouette | سایه ی نیمرخ کاپل: سکای،چانبک،سولی ژانر: تخیلی،رمنس،انگست نویسنده: LA7 "به پشتِ سر نگاه میکنم...
187K 9K 20
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...