Cancer

REDneonlight által

32.4K 8.4K 2K

"بکهیون... محض رضای خدا. من می‌دونم که از زندگی چه‌چیزی میخوام. اینکه تو رو داشته باشم، خب؟ اما تو... تو نمی‌... Több

01.Marigold
03.Tansy
04.Aconite
05.Valerian
06.Pink Kamelia
07.White Clover
08.Narcissus
09.Gladiolus
10.Crocus
11.Lilac
12.Thistle
13.White Acacia
14.Lobelia
15.Hyacinth
16.Bird's-foot trefoil
17.Foxglove
18.Rhodendron
19.Anemone
20.Pink Carnation

02.Rosemary

1.8K 507 86
REDneonlight által


جونگین ناراحت بود و بکهیون به پسر جوانش حق می داد. کدوم پسری دلش میخواد که پدرش یک‌هو وسط مراسم با اهمیتی، غیب بشه و توی حیاط پیداش کنن؟ می خواست غر بزنه اما صورتش خسته بود و وقتی بکهیون با احساس گناه سعی کرد عذرخواهی کنه حس کرد پسرش ده سال پیرتر به نظر می رسه.

و حالا در سکوت توی ماشین نشسته بود. سولگی رانندگی می کرد و بینی‌ش به رنگ صورتی ملایمی در اومده بود و جونگین با محبت تلفنی صحبت می کرد. دیگه گریه نکن عزیزم. اگر خوابت نبرد زنگ بزن تا پیشت بیام. زیر دوش آب سرد نرو

بکهیون سر جاش تکونی خورد و زیر چشمی دوباره به سولگی نگاه کرد که همون اول مثل یک مادر عصبی از بچه ی خردسال و گوشه گیرش، با یک چشم غره گفته بود، مگه بچه ای بک؟ به جای سه تا بچه باید از چهارتا مراقبت کنم؟ و حق هم داشت. اما خب آیا لازم بود این قدر این ماجرا بزرگ بشه؟! مطمئن نبود.

سولگی هر دو رو نزدیک به خونه پیاده کرد. با یک دنیا توصیه ی : قدم زدن برای سلامتی و آرامش خوبه. خودش باید می رفت تا یری رو از کلاس به خونه برگردونه. بکهیون هنوز کنار خیابون ایستاده بود و باد کم جانی موهای جو گندمیش رو آشفته می کرد. جونگین بالاخره تلفن رو قطع کرد و توی جیبش سر داد : بریم، پاپا؟

سری تکون داد. تا حدودی آرزو می کرد که ای کاش سولگی ماشین رو نبرده بود چون سرش گیج می رفت، نه نوع متداولی از سرگیجه. یک جور سرگیجه ی دیوانه کننده که تصمیم جدی برای به زمین کوبیدن بکهیون داشت. نفس سنگینی کشید که توجه جونگین رو جلب کرد : پاپا، حالت خوبه؟

بکهیون نگاهش کرد و یک ثانیه بعد پسر جوان جواب کاملا بی ربطی دریافت کرد : تو پدر سهون رو هم می شناختی؟

اخم سردرگمی روی پیشانی جونگین نشست : نه زیاد. چون معمولا خونه نبود و ....چطور مگه؟!

- چیکاره ست؟

- فکر کنم مکانیک یا همچین چیزی

بکهیون به آرامی پلک زد. آقای مکانیک- پارک چانیول. جونگین وقتی حرف بیشتری از بکهیون دریافت نکرد دوباره قدم زدن رو آغاز کرد درحالی که بکهیون می تونست شرط ببنده توی ذهنش داره نقشه میکشه که بعدا به سولگی بگه: مامان، پاپا عجیب نشده؟

عجیب شده بود؟ البته، شاید. گرچه این اخلاق جدیدی نبود اما حالا کمی احساس آسودگی می کرد. جونگین چانیول رو به خاطر نمی آورد، البته، پسر عزیزش اون مرد رو بخاطر نمی آورد و حتی می تونست از این بابت سجده ی شکر به جا بیاره.

اما به یاد نیاوردن جونگین کافی بود؟ پس خودش رو چه کار می کرد؟ هیچ چیز.هیچ جوابی نداشت.فکر کرد : زمان همه چیز رو حل می کنه- گرچه ایمان نداشت.

و حالا زمان گذشته بود. یک دوره ی چهار روزه و بکهیون به آسانی همون طور مثل قبل، آموخته بود که قبل از خواب به یک مرد جوان که با چشم های اشک آلود خیره خیره نگاهش می کنه، فکر نکنه و اجازه نده عذاب وجدان چنگال هاش رو توی شکمش فرو ببره. و حالا نشسته بود، توی هال، و مجبور بود بچه هاش رو سرزنش کنه.

- این سومین بسته ی مداد طراحیه که میخری، اون هم فقط تو دو ماه اخیر... من اصلا متوجه نمیشم، برای چی تو این قدر نقاشی می کشی؟!

یونگی معترض شد : من سرگرمی دیگه ای ندارم!

بکهیون با جدیت هشدار داد : تو درس داری و این برای من مهمه

یونگی چشم هاش رو چرخوند و دستش توی جیبش خزید تا طبق معمول دنبال سیم های به هم پیچیده ی هندزفری بگرده و بکهیون آه خسته ای کشید. هر وقت کارت های اون ها رو پر می کرد مجبور بود تا مدت ها عصبی بودن و بروز ندادن رو تحمل کنه.

- یری، تو چهارده مدل قالب شیرینی جدید خریدی. من واقعا نمی فهمم الان دقیقا زمانی که امتحانات نیم سال اولتون نزدیکه این نقاشی کشیدن ها و شیرینی پختن ها چه معنی میده!

یری دهانش رو کمی باز کرد تا چیزی بگه و بعد اخم کرد : اما شما اون پول رو به خودمون میدین که خرجش کنیم پس به خودمون ربط داره که چه کاری باهاش انجام میدیم!

یونگی نیشگونی از بازوی خواهرش گرفته و بکهیون صداش رو کمی بالاتر برد : و من به عنوان پدر وظیفه دارم نحوه ی استفاده از پول رو بهتون آموزش بدم!

قبل از اینکه حرف دیگه ای رد و بدل بشه با صدای زنانه‌ای مجادله‌ی رو به رشد، پایان گرفت. سولگی با اخم و رو بالشی های گلدار موردعلاقه ش نزدیک به دستشویی ایستاده بود : اینجا چه خبره؟

یونگی حالا دوباره با بی خیالی به میز تکیه زده بود و پلی لیستش رو بالا و پایین می کرد. یری حرف زد : پاپا ما رو بازخواست می کنه

سولگی به هردو چشم غره رفت : پاپا بهتره بیاد و لیستی که براش آماده کردم رو تهیه کنه. ضمنا با تو هم بعدا باید خصوصی حرف بزنم بیون یریم

فرار. فرار از مسئولیت های پدرانه. بکهیون تقریبا با سرعت بالایی خودش رو به کانتر رسوند و لیستی که روی کاغذ شبرنگ زرد نوشته شده بود رو بررسی و بعد اخم کرد : سول؟

سولگی- بدون رو بالشی ها- و یک قوطی جوش شیرین، توی هال می چرخید و کوسن ها رو ضدعفونی می کرد.

- سول!

همسرش به آشپزخانه اومد و دستمال پارچه ای رو روی بالشتک های قرمز رنگ کشید.

- همه ی این ها رو لازم داری؟ دو هفته پیش رفتم سوپر مارکت و کلی خرید کردی-

سولگی صاف ایستاد و مدتی به همسرش خیره شد. گونه هاش گل انداخته بود و این برای بکهیون دو معنی متفاوت داشت: 1- خستگی 2- تصمیمی که بدون مشورت بکهیون گرفته و از بابتش خجالت زده ست. توی ذهنش دعا کرد با مورد دوم مواجه نشه.

- برای شام مهمون داریم

بکهیون امیدوار بود جملات بعدی همسرش اون چیزی نباشه که توی ذهن خودش می چرخه.

- سهون و پدرش

یک قدم به عقب رفت.

-چرا؟

سولگی سردرگم، دستی به کمر زد : چی چرا؟

- برای چی دعوتشون کردی؟

جمله ش رو گفت و در ادامه تلاش کرد درستش کنه : به چه مناسبتی؟

- بک، چی میگی! اونا یه خانواده ی عزادارن. و منم برای شام دعوتشون کردم، یعنی جونگین دعوت کرده. همین. حالا برو و چیزایی رو میخوام رو تهیه کن، پیاده هم برو. زود برگرد چون باید ماهی شکم پر رو آماده کنم و بذارم توی فر تا با گرمای کم خوب مغزپخت-

بکهیون بقیه ی حرفهای همسرش که حالا مثل خرچنگ روی زمین نشسته بود و کف رو دستمال می کشید، نشنید. در واقع ذهنش مثل یک فضانوردِ رها شده توی خلا، متوقف شده بود و تاب می خورد. قرار بود همه چیز تموم بشه، وقتی که چمدانش رو برداشت و پسر بچه ی گریان رو بغل زد و با قدم های سریع راهروی تنگ رو طی کرد، خیال می کرد دیگه همه چیز تموم شده. اما نشده بود، مثل کتاب ناتمامی که شما صرفا اون رو بستید و گوشه ی خاک گرفته ای از کتابخانه سُر دادید- بخشی از مغز همیشه می فهمید یک جای کار مشکلی هست و بکهیون چقدر دلش می خواست اون بخش از مغزش رو در بیاره و توی سطل آشغال پرت کنه. دست مشت شده‌ش رو باز کرد و به تیشرت قهوه ای رنگش کشید. آخرین چیزی که می خواست، دیدن دوباره ی چانیول بود. و حالا باز هم قرار بود ببینتش، بعد از تصویر مرد عزادارِ شکسته، تصویر جدید به مرد مهمان محترم تبدیل می شد.

صداش از ته حلق بلند شد، ناخواسته : اما من کارهای ناتمومی دارم که باید انجام بدم. باید باهام مشورت می کردی

سولگی کلافه از چاهِ بند اومده‌ی آشپزخانه، پرخاش کرد : تو که همیشه کار ناتموم داری! برام اصلا مهم نیست. مهمونا امشب میان و فقط دلم میخواد که دوباره بچه ی چهارساله‌ی من خودش رو گم و گور کنه!

سولگی جمله ی تمسخر آمیزش رو تمام کرد و با صدای بلندی جونگین رو صدا زد تا بیاد و برای چاه فکری بکنه. بکهیون راه فراری نداشت. پادشاهی بود که یک ظرف غذا براش آوردن، می دونه که سمیه اما به جز خوردن چاره ای نداره.

ژاکت کشباف سبز تیره- هدیه ی سال نوی لونار از طرف مادر سولگی- رو از روی جا لباسی برداشت و به تن کرد و دوباره نگاهی اجمالی به لیست انداخت. همه ی چیزهای لازم برای یک مهمانی شام متداول و آبرومند.

سوپر مارکت نسبتا خلوت بود. بکهیون فکر کرد خب معلومه، آخر ماه- کی پول داره که یک لیست بلند بالا برای مهمانی شام تهیه کنه. دوباره به لیست خیره شد- خدایا. هم ماهی شکم پر و هم پیراشکی گوشت؟ نفسی کشید و بین قفسه های موادغذایی قدم زد و فکر و خیال کرد، راجع به پول و خرج خانواده. تا لااقل از این طریق دروازه های مغزش رو برای مردی به اسم چانیول ببنده. از توی قفسه یک بسته نخود شکلاتی برای یری برداشت که توی لیست نبود.

حسابدار سوپر مارکت کیسه های پلاستیکی رو روی پیشخوان گذاشت و لبخند زد تا جمله ی کلیشه ای توی این مایه ها بگه : از خریدتون متشکریم. اما در عوض گفت: توی قرعه ی کشی ماهانه ی ما شرکت کنید. و بکهیون سری تکون داد. قرعه کشی ماهانه. قدم هاش رو به بیرون از مارکت تند کرد و با ناراحتی به خودش گفت اگر سولگی به کیفیت کاهویی که خریدم ایراد بگیره دیگه هرگز براش خرید نمی کنم. احتمالا توی سه روز به مدت سی سال بچه تر شده بود. یا شاید هم نوزده سال؟

بکهیون فهمید که از عدد نوزده متنفره.

- واقعا همه ی این ها لازمه؟

بکهیون یادش بود که سولگی برای مهمانی عصرانه‌ای که سهون رو دعوت کرده بود، چهار ساعت تمام توی آشپزخانه برای آماده کردن یک کیک هلویی فوق العاده وقت صرف کرده بود. یری همیشه می گفت مامان مهمون ها رو از ما بیشتر دوست داره. شاید هم داشت؟ بسته ی نخودهای شکلاتی رو روی عسلی گذاشت تا بعدا به اتاق یری بره و سرش رو ببوسه و معذرت خواهی کنه از اینکه صداش رو بالا برده. سولگی عقیده داشت هرگز نباید راجع به شیرینی پختن یری مخالفت نشون بدن چون جلوی شکفتن استعداد دخترشون رو می گرفت و بکهیون فکر کرده بود که اینها همه ش چرندیاته.

- همه ی اینها لازمه. یخچال رو وا کن و ببین ژله بسته یا نه. باید طعم دومش رو روش بریزم

بکهیون در یخچال رو باز کرد و کیسه های پر از میوه رو داخلش جا داد و بعد چک کرد. نبسته بود.

- چه ساعتی میان؟

امیدوار بود ساعتش با فوتبال تداخل کنه. و بعد یادش اومد که اون شب فوتبال پخش نمیشه و جدا از اون این دلیل خوبی برای در رفتن از زیر یک مهمانی شام نبود.

- شش

بکهیون به ساعت بزرگی به شکل کدو تنبل، روی دیوار آشپزخانه، نگاه کرد. 4:45 . از آشپزخانه خارج شد.

مراسم عذرخواهی از بیون یریم چهارده سال و سه ماهه که مشغول انجام تکالیف فیزیکش بود- با غرغر- با موفقیت انجام شد. ضمن اینکه سخنرانی کوتاهی درباره ی مضرات استفاده ی طولانی مدت از هندزفری برای یونگی ایراد کرد و بعد بالاخره رضایت داد اتاق دو نفره ی شلوغ پلوغ- پر از نقاشی ها و پوستر ها و عکس ها و تیشرت های قدیمیِ چسبیده به دیوار، رو، ترک کنه. و حالا بیون بکهیون توی اتاق دو نفره ی خودش و سولگی بود و فکر می کرد آیا لازمه برای این مهمانی شام چیز خاصی به تن کنه؟

- بک، یادت نره دوش بگیری

دستورالعمل رو دریافت کرد. صدای سولگی از آشپزخانه به گوش می رسید. چشمش به لباس های تمیز تا کرده روی تخت افتاد و ابروهاش رو به بالا انداخت.دستورالعمل شماره ی دو .

ساعت موبایل رها شده ی بکهیون روی تخت دو نفره ی اتاق، 6:13 رو نمایان می کرد. چند متر دور تر، توی هال، پشت میز ناهارخوری دو خانواده نشسته بودن و برای شام غذای سنگینی صرف می کردن. ماهی شکم پر، پیراشکی گوشت، سالاد ذرت و لوبیا، نوشابه‌ی تمشکی بدون الکل. و هر لقمه برای بکهیون به منزله ی بلعیدن یک کپه ی ساقه ی رز بود. گلوش می سوخت. فکر کرد سولگی فراموش کرده خارهای ماهی رو جدا کنه؟ نه، فراموش نکرده بود. بقیه در آرامش شام رو صرف می کردن. هیچکس بابت گیر کردن خار ماهی توی حلقش، معترض نبود.

لقمه ی سفت شده ش رو به زور نوشابه، قورت داد. تا یک دقیقه قبل از رسیدن دو مهمان توی قلبش همه چیز مرتب بود. پادشاه با آرامش استراحت می کرد و فضانورد به یک ایستگاه رسیده بود، اما مثل طوفانی که همه چیز رو به هم میریزه، همه چیز به هم ریخته بود. با چهره ی چانیول پشت در و لبخند محترمانه و شاید تصنعی و موهای خاکستری و خطوط لبخند دو طرف دهان و چشم ها و کت چهارخانه ی مرتبی که احتمالا تمام مردهای چهل ساله یکی ازش رو توی کمدشون دارن.

خدایا،نگاهش نکن.نگاهش نکن. ورژن بدبختی از خودش، توی مغزش التماس می کرد. تلاش کرد نگاه نکنه. توجهش به سهون جلب شد- اوفیلیای مذکر؟لباس سیاه رنگی از یک نوع پارچه ی نازک که سولگی حتما اسمش رو بلد بود، به تن داشت و حرکاتش طوری بود که انگار توی آب شناوره. جونگین کنارش احمق و دستپاچه و ناچیز جلوه می کرد. بکهیون آب دهانش رو قورت داد و صدای همسرش رو شنید که به آقای پارک تعارف می کنه که لطفا از این ماهی شکم پر بخورن.هاه!

نگاهش رو چرخوند و دور بعد، دوباره به سهون رسید، اما نه مثل قبل که دزدانه بتونه دید بزنه. این بار سهون هم نگاهش کرد، نگاهی که یک جلاد به قربانی ش میندازه.بکهیون نفس کوتاهی کشید و سهون توجهش رو به جونگین جلب کرد، با اکراه. بکهیون تونست نفسش رو رها کنه. داشت بزرگش می کرد؟ یا واقعا حالت چهره ی این پسرک عجیب و زیبا، خصمانه بود؟

- پس شما هم به اینجور چیزها علاقه دارید؟ لابد توی مردها همگانیه...بکهیون هم علاقه داشت... مگه نه بک؟

حواسش رو جمع کرد و صاف نشست و با بیچارگی به همسرش خیره شد که با موهای گوجه ای، کمی بیشتر از 39 سال به نظر می رسید. چیزی پروند : درسته

اما بحث چه چیز بود؟درباره ی ماهی شکم پر یا کت های چهارخانه ی مردهای میانسال؟

دلش می خواست دست بندازه و دو برگ دستمال کاغذی توی سوراخ های گوشش فرو کنه. واژه ی سلام که چانیول همون اول گفته بود، مثل یک کد رمزی،سیلی از اطلاعات و خاطرات رو توی مغز بکهیون بیدار کرده بود و حقیقتا دلش نمی خواست، نه، دلش نمی خواست دیگه صدای چانیول رو بشنوه. این عذاب بود، احتمالا؟ مثل عذابی که قوم نوح دریافت کردن. توی آب غرق شدن، و حالا بکهیون قرار بود توی سیلی از احساسات ناشناخته ی عجیب غرق بشه. احساساتی که خیال می کرد مدت ها پیش مردن، و حالا به شکل زامبی توی مغزش رژه می رفتن.اصلا چطور چانیول این قدر خونسرد بود و از پیراشکی گوشت و ماهی شکم پر مغزپخت شده ش لذت می برد؟ آیا طی یک حادثه حافظه ش رو از دست داده بود؟ آرزو کرد کاش همین طور باشه.دوباره صدای سولگی رو شنید.

- وقتی که جوون بود یک سیستم عامل طراحی کرد. اون مرد فوق العاده با استعدادیه،آقای پارک. اما از این کشور نمی شد انتظار بیشتری داشت. از آدمهای کارآمد که استفاده نمی کنن، برای همین فقط یک کارمند ساده ست. اگر به ژاپن مهاجرت می کردیم الان اوضاع خیلی بهتر بود

از تمام این کلمات، فقط عبارت سیستم عامل، به شکل یک خار ماهیِ خیلی بزرگ، انگار توی چشم هاش فرو رفت. حس کرد که داره کوچک و کوچک تر میشه تا به اندازه ی یک مورچه در میاد و زیر پا له میشه. کاش می شد. کاش می تونست نامرئی بشه. کاش می تونست فرار کنه. لبش رو گاز گرفت. بیون بکهیون 21 ساله که سیستم عاملی برای رقابت با ویندوز طراحی کرده بود؟ بیون بکهیونی که توی 18 سالگی، عجولانه و البته عاشقانه، به یک رابطه متعهد شده بود؟ همین بیون بکهیون؟ که حالا بدبختانه و مفلوکانه روی صندلی، پشت یک بشقاب ماهی شکم پر و سالاد ذرت و لیوان نصفه ی نوشابه، نشسته بود و حتی نمی تونست دستش رو دراز کنه و یک دستمال برای بستن گوش هاش برداره؟همه چیز باور ناپذیر بود، مثل شوخی بی مزه ای که یک همکلاسی لوده سرکلاس انجام میده و اشک شما رو در میاره. به همین فضاحت.

- ولی خانم کانگ، شما چقدر برای داشتن جونگین جوان هستین!

حرف می زدن. کسی حواسش به مرد میانسال بیچاره ای که سمت دیگر میز نشسته بود و هر لحظه یک کیلوگرم از وزنش کم می شد، نبود. سولگی خندید.

- جونگین پسر بکهیونه. پسر من نیست

جونگین-جونگین-جونگین. پسربچه ی دو ساله با کاپشن ارزان قیمت زرد رنگ و آب بینی و اشک ها و بزاقِ راه افتاده روی صورتش و صدای جیغ زدنش که آپارتمان کوچیک رو برداشته بود. و بیون بکهیونی که فقط میتونست بچه رو محکم تر بغل کنه و به قدم هاش سرعت بده. تمام بدنش خیس عرق شده بود، نه. متوجه شد که حتی برای یک ثانیه تحمل این خفقان رو نداره.

-معذرت میخوام

این رو گفت و بالاخره فرار کرد- با موفقیت. البته تا حدودی.

Olvasás folytatása

You'll Also Like

2.7K 505 22
○ این مسخره‌اس! برخلاف احساسی که من بهش دارم، اون از من متنفره...اون با من فرق داره؛ تهیون دوست‌دختر داشته و من...گذشته از تمام اینا رابطه‌ی ما چیزی...
54.9K 5.3K 34
کیم تهـیونگ پسری که میتونه ذهـن بخونه، طی یک مـاموریت خاص و برای گرفتن انتقام یک کـینه قدیمی، با جئـون جونـگکوک یک افسر پلیس تازه کار وارد یک هتـل کا...
2.6K 582 4
⚝کاپل: چانبک ⚝ژانر:درام، انگست، رمنس، سد اند یه عاشقانه آرام از عشق یک بوکسور به حریف سر سختش. ⚝⚝⚝ -لعنت بهت...من با نگاهی که مسیرش سمت من نبود خدامو...
7.5K 1.2K 34
"تو فقط یک روانی هستی که معشوقه دشمنشی، و اون رييس از مازوخیسم و هرچی که متعلق به توئه متنفره" «تمام شده» «طبقه 25 » کاپل: جیونگ ژانر: جنایی،معمایی،ا...