••🌘Silver and Silk🌒••

Bởi SilverBunny6104

677K 93.9K 18.3K

📋خلاصه داستان : بیون بکهیون یکی از افسرهای سازمان اطلاعاتی کره اس! کسی که به خاطر ظاهرش همیشه از عملیات ها... Xem Thêm

Part 1🌒
Part 2🌒
Part 3🌒
Part 4🌒
Part 5🌒
Part 6🌒
Part 7🌒
Part 8🌒
Part 9🌒
Part 10🌒
Part 11🌒
Part 12🌒
Part 13🌒
Part 14🌒
Part 15🌒
Part 16🌒
Part 17🌒
Part 18🌒
Part 19🌒
Part 20🌒
Part 21🌒
Part 22🌒
Part 23🌖
Part 24🌖
Part 25🌖
Part 26🌖
Part 27🌗
Part 28🌗
Part 29🌗
Part 30🌗
Part 31🌗
Part 32🌗
Part 33🌗
Part 34🌗
Part 35🌗
Part 36🌖
Part 37🌗
Part 39🌗
Part 40🌗
Part 41🌗
Part 42🌗
Part 43🌗
Part 44🌗
Part 45🌗
Part 46🌗
Part 47🌗
Part 48🌗
Part 49🌗
Part 50🌗
Part 51🌗
Part 52🌗
Part 53🌗
Part 54🌗
Part 55🌗
Part 56🌒
Part 57🌒
Part 58🌒
Part 59🌒
Part 60🌒
Part 61🌒
Part 62🌒
Part 63🌒
Part 64🌒
Part 65🌒
Part 66🌒
Part 67🌒
Part 68🌒
🌒🌓🌔🌕 پایان 🌘🌗🌖🌕
🌑 ~Silver and silk~ 🌕
💠 After story 💠
اطلاعیه و خبر خوش😂

Part 38🌗

13.1K 1.4K 120
Bởi SilverBunny6104

این قسمت 18 داره بیبی هام ❣خودتون رعایت کنید. از جایی که شروع میشه هم علامت زدم
🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳
بک بدون اینکه قدرت مقابله یا حتی فکر مقابله داشته باش دنبال چان کشیده میشد.

در واقع میدوید چون قدمای بلند چان دو برابر قدماش بودن.

چان همونطور که بازوش رو چسبیده بود کشیدش تو اتاق .

با لگد درو بست و بعدم قفلش کرد. بک با چشمای گیج تماشاش میکرد. چرخید سمت بک و چند ثانیه خیره شد به چشمای ترسیده اش که یه اثر محوی هنوز از خط چشم بهشون بود.

دیگه هیچی مهم نبود میتونستن تا اون سره دنیا دنبالش کنن، بک رو بهشون نمیداد.

باور اینکه بکهیونش دوباره تو دستاش بود براش سخت بود. انگار که خواب باشه همه چی یه حالت عجیبی براش داشت. میترسید بیدارش کنن و دوباره خرگوشش رو ازش بگیرن.

بک رو با یه حرکت بین خودش و دیوار گیر انداخت. بک هین ارومی کشید که با حمله لبای چان به لباش حتی کامل از دهنش خارج نشد.

لبای لعنتی بک...

زبونش رو روی لبش کشید. اگه زندگی طعم داشت باید این مزه رو میداد...

دستش رو پشت کمر بک انداخت و دست دیگه اش رفت پشت گردنش. لب پایینی بک رو بین دندوناش گیر انداخت و انگار که زندگی ایش به این کار وابسته اس مشغول مک زدنش شد.

بک گیج و منگ خودش رو سپرده بود دست چان. نمیدونست الان اینکارا چه معنی ای داره... اینکه چان بخشیدش یا نه... یا اینکه فقط میخواد باهاش باشه اما براش مهم نبود. چان بلاخره از لب پایینش دل کند و اینبار لب بالایی بک رو به بازی گرفت. بک ناله ضعیفی کرد. دستای چان رفتن زیر باسنش و با یه حرکت بلندش کردن. بک با اینکه از شدت هیجان زانوهاش به لرزه افتاده بود پاهاش رو دور کمر قوی چان حلقه کرد و با چشمای کنجکاو خیره شد بهش. انقدر این اتفاق بین اشون افتاده بود که پاهای بک دیگه خود به خود عمل میکردن.

چان تکیه بک رو داد به دیوار و زل زد بهش. قلب بک عین گنجشک داشت میزد.

دلش میخواست از چان بپرسه که بخشیدش یا نه اما میترسید اگه حتی یه جمله بگه چان دوباره یهو نظرش عوض شه و پس اش بزنه.

لب متورمش رو گاز کوچیکی گرفت و منتظر به چان خیره شد... انگار چان از تماشاش سیر نمیشد. اروم دستاش رو دور گردن چان حلقه کرد و نگاهش رو به پایین دوخت...

-چقدر غر زدی لعنتی...داشتی تلافی میکردی؟

چان اروم با لبخند زمزمه کرد.

بک هنوز گیج نگاش میکرد.

-کجا میخوای بری؟ از دست من نمیتونی هیچ جا فرار کنی...یادت رفته من کی ام خرگوش کوچولو؟

بک نگاهش رو از چشمای منتظر چان گرفت.

-فهمیدی چی گفتم؟

چان با جدیت گفت.

بک فقط اروم سر تکون داد.

-حرف بزن...بگو جایی نمیری.

بک لباش رو روی هم کشید. چطور میتونست وقتی چان با اون چشمای کشنده بهش خیره شده و با اون لحن باهاش حرف میزنه بگه نه. حس میکرد داره ذوب میشه.

-جایی نمیرم...

مثل همیشه زود تسلیم شد. انگار بیون بکهیون تسلیم در برابر چان به دنیا اومده بود.

چان نیشخندی زد و دوباره خم شد سمتش تا لباشون رو به برسونه.

-ترسیده بودم...

بک زیر لب گفت. چان اخم کوچیکی کرد و یه کم عقب کشید.

بک اب دهنش رو قورت داد.

-میدونی واسه چی ترسیده بودم؟

با تردید به چشمای جدی چان خیره شد.

چان سری تکون داد.

بک دوباره لباش رو روی هم فشار داد.

-نترسیدم که بمیرم...اما ترسیدم... که بار اولم تو نباشی...ترسیدم که دنبالم نیای...که هیچوقت دیگه منو نخوای ...

با هر خفتی بود بلاخره گفت. بعدم حس کرد میخواد از خجالت بین دستای چان اب بشه.

چان نتونست جلوی خودش رو بگیره و لبخند زد که البته بک متوجه نشد.

بک به روش با مزه و پرخجالت خودش بهش گفته بود که میخواد با چان باشه. خم شد سمتش تا بوسه ارومی روی گردنش برای اروم کردن بک بذاره اما وقتی بک خیلی مطیعانه و مشتاق سرش رو واسه دسترسی دادن به چان برد عقب دوباره داغی به تنش برگشت.

لباش رو چسبوند روی گردن بک و بوسه ای که قرار بود فقط یه بوسه کوتاه باشه تبدیل به یه مک عمیق شد. بک ناله خفیفی کرد. بوسه اش رو عمیقتر و عمیقتر کرد و بعد محکم مک زد. انگشتای بک چنگ ارومی تو موهاش زدن. لباش رو با دلتنگی رو پوست گردن بک کشید. بوی بدن بک و حرارت شیرینش مستش میکردن... گاز ارومی از پوست نرم گردن بک گرفت و با شنیدن ناله خرگوشش دوباره غرق لذت شد.

دوباره عقب کشید... فقط با بک بود که هیچ عجله ای نداشت. دوست داشت اروم اروم و کم کم همه چی رو مزه مزه کنه...

تو رابطه های قبلیش زود میرفت سر اصل مطلب و میخواست قال قضیه کنده شه.

-چطوری این مدته بدون اینا دووم اوردم؟

زیر لب گفت و انگشت شستش رو کشید روی لب پایینی بک. جوری که لباش از هم فاصله گرفتن.

بک بی اراده اه ارومی کشید و بعد از خجالت واکنشش، لبش رو تو دهنش جمع کرد و چان رو به خنده انداخت.

-دیگه... دیگه ازم بدت نمیاد؟

مظلوم پرسید و باعث شد چان بخواد محکم به خودش فشارش بده.

چان به چشماش خیره شد.

-احمق کوچولوی من...

بک گیج نگاش کرد.

-یادت رفت گفتم قابلیت تنفر از تو, تو وجودم نیست؟ هرچی گفته بودم یادت رفت فسقلی...

-اما خودت...

-وقتی فرصت داشتی باید فرار میکردی بک...

چان حرفش رو قطع کرد . دوباره جدی شده بود.

بیک گیجتر از چندثانیه قبل بهش زل زد.

-بودن با من بدبختت میکنه... بهت فرصت دادم که بری.. که خودت رو نجات بدی اما انقدر احمقی که موندی... حالا که موندی دیگه نمیذارم بری. حتی اگه التماس کنی... تو مال منی...تا اخرشم مال من میمونی... حتی حق نداری مال خودت باشی.. فقط مال منی.

بک نفس حبس شده اش رو رها کرد.

تنها چیزی هم که میخواست همین بود. خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بود جای همه خودگذشتگی های زندگیش این یه بار رو خودخواهی کنه و فقط به خودش اهمیت بده...

و بک فقط چان رو میخواست.

چان بزرگترین خودخواهی زندگیش بود.

لمس کردن چان مثل رد کردن چراغ قرمز بود یا مثل یواشکی مدرسه رو پیچوندن ...

خطر کردن ...

بیرون زدن از خط ها وقتی داری نقاشی ات رو رنگ میکنی...

چان براش تمام چیزایی بود که بک میخواست باشه و نتونسته بود و کی جرات داشت به بک بگه حق نداره چان رو دوست داشته باشه...

-مال توام...

بدون ذره ای تردید این جمله تکراری رو گفت.چرا بخواد مال خودش باشه وقتی خودش رو اونقدری دوست نداشت که چان رو دوست داشت.

با صدای لرزونی گفت و اروم لباش رو روی لبای گرم چان گذاشت.

بعد یه بوسه اروم ازش فاصله گرفت.

-ببین... تظاهر نمیکنم... دیگه میدونی کی ام...هیچوقت تظاهر نکردم...دیگه بهم نگو دروغ میگم... دیگه اونجوری نکن...

نمیخواست اما صداش بغض دار شده بود. به هم خیره شدن و قطره های شفاف اشک روی گونه های بک راه گرفتن.

-گریه نکن...

چان اروم گفت و بعد لباش رو چسبوند روی گونه های خیس بک.دلش میخواست تک تک اشکاش رو محو کنه. دلش میخواست کاری کنه خاطره بد تمام این مدت از ذهن بک پاک شه.

-دیگه هیچوقت اونجوری نکن...

مشت ارومی به سینه چان زد و وسط هق هق گفت.

چان تند تند سر تکون داد.

-باشه...قول میدم...گریه نکن خرگوشم...

اینبار پلکای خیس بک رو بوسید.

-فکر کردم دیگه هیچوقت...هیچوقت ...

به نفس نفس افتاده بود. عین یه بچه ای که از گریه زیاد نفسش میگیره.

مکث کرد.

-فکر کردم دیگه هیچوقت بغلم نمیکنی...

انقدر مظلوم گفت که چان حس کرد قلبش فشرده شده.

پیشونی اش رو بوسید.

-ببخشید...

-ترسیده بودم...خیلی...نمیدونستم...

دوباره نفس گرفت و بیخیال ادامه جمله اش شد.

-میدونم خرگوشم... ببخشید...دیگه هیچوقت اونجوری نمیکنم...

بعد اروم نوک بینی اش رو بوسید.

بک بلاخره لبخند کمرنگی زد. سرش رو تکون داد و سعی کرد جلوی اشکاش رو بگیره.

=مهم نیس... دیگه مهم نیست...

چان اروم لباش رو از گونه بک حرکت داد و بوسه های نرمش رو رسوند به گردنش.

-داشتم میمردم بک... خیال نکن به من داشت خوش میگذشت...داشتم میمردم...

اهسته گفت.

بک اروم سر تکون داد.

-ببخشید که تو ماشین عصبانی ات کردم...فکر کردم برات مهم نیستم...بچه شده بودم...ببخشید.

چان سری تکون داد.

-عیبی نداره...منم احمق بازی دراوردم...تقصیر منم شد...

بک حرفی نزد. فقط دستاش رو محکم دور گردن چان حلقه کرد و سرش رو توی گردنش فرو برد. حتی نمیخواست راجبش بحث کنه... چان میتونست سرش داد بزنه و بعد خودش با یه لبخند باعث شه بک همه چی یادش بره.

از اینجا 18+ فضول نباش بیبی من -_-

چان اروم تکیه بک رو از دیوار برداشت و راه افتاد سمت تخت.

قلب بک داشت منفجر میشد. اینبار دیگه هیچ مانعی بینشون نبود... خبری از استرس هم نبود... قلبش سبک بود. اونقدر که بک میترسید از خوشحالی از تو سینه اش به پرواز دربیاد.

چان گذاشتش روی تخت و خودش پاهاش رو دو طرف پاهای بک روی تخت جا داد.

خم شد و دوباره لباشون رو به هم رسوند و بوسه های خیسش رو تا فک بک ادامه داد و در همون حال مشغول باز کردن دکمه های بلیز خودش شد. عقب کشید تا بلیزش رو دربیاره.

-الان کل ادمای دنیا هم پشت در این اتاق جمع شن نمیتونن جلوی من رو بگیرن که تو رو مال خودم نکنم.

با حرص گفت و بلیزش رو پرت کرد روی زمین.

نگاه بک چند ثانیه روی عضله های شکم چان دوید و بعد روش رو چرخوند و باعث شد پوزخند چان برگرده.

چان خم شد روش و اروم بینی اش رو روی پوست گونه بک کشید.

-واسه خجالت کشیدن هنوز خیلی زوده خرگوشم...

گاز ارومی از گونه اش گرفت و لباش رو رسوند به گوشای بک. لاله گوش بک رو بین لباش گرفت و زبونش رو بهش کشید. بک زیرش لرزه کوچیکی رفت. لاله گوش بک رو مک عمیقی زد و در همون حال دستش رفت سمت بلیز بک. اروم دستش رو برد زیر لباسش و پوست نرم شکم بک رو بازیچه انگشتاش کرد.

بک به نفس نفس افتاده بود. دستش رو اروم بالاتر برد و رسوند به سینه هاش. بک با حس دستای چان دوباره لرزید و ناله خفه ای کرد. چان عقب کشید.

-اینجوری نامردیه!

با پوزخند گفت.

بک گیج نگاش کرد. دستش رو انداخت زیر کمر بک و کشیدش بالا و وادارش کرد بشینه .بعد قبل اینکه بک واکنشی نشون بده با یه حرکت بلیز بک رو از سرش بالا کشید و دراورد.

چشای بک یه کم گشاد شدن.

-حالا درست شد...

چان با نیشخند گفت و بک رو کوبوند روی تخت و روش خیمه زد. احتمال میداد بک باز خجالتی شه و بخواد جلوش رو بگیره واسه همین دستای بک رو گرفت و کنار سرش روی تخت ثابت نگه داشت تا حسابی بی دفاعش کنه و خیره شد به بدن بی نقص بک که انگار انتظار بوسه های چان رو میکشید. بک بهشتش روی زمین بود... بهشتی که هم روحش رو اروم میکرد هم جسمش رو...

لباش روی گذاشت روی گردن بک و از اونجا شروع به مارک کردن کرد. اروم اروم اومد پایینتر و لباش رو رسوند به فاصله بین سینه های بک و زبوش رو اروم روی پوست نرم بک حرکت داد و پایین و پایین تر رفت. بک لب پایینش رو بی وقفه گاز میگرفت و سعی میکرد ناله هاش رو تو گلوش خفه کنه. انقدر داغ شده بود که داشت دیوونه میشد.

چان نیم نگاهی بهش انداخت. دیدن خرگوش کوچولوش که با بی قراری زیرش وول میزد بهترین صحنه عالم بود.

-بذار بشنوم...

زیر لب گفت و اروم پوست نرم شکم بک رو گاز ارومی گرفت و بعد همونجور که بین دندوناش نگه داشته بود مک زد. با اینکه خرگوشش لاغرتر از قبل شده بود اما هنوزم شکمش نرم و با مزه بود. میتونست تا خود صبح به مارک کردن پوست نرم بک ادامه بده و خسته نشه.

بک از خجالت اینکه چان متوجه شده داره ناله هاش رو میخوره نگاهش رو دزدید.

چان گاز دیگه ای از شکمش گرفت و بک دوباره بی اراده تکون خورد.

-اگه نذاری بشنوم...

چان خودش رو کشید بالا تا صورتشون مقابل هم قرار بگیره.

-اون وقت باعث میشی بخوام کاری کنم که صدات دراد...

بک با گونه های رنگ گرفته بهش خیره شد و چندبار گیج از لذت پلک زد. مغزش هنوز حرف چان رو حتی تحلیل نکرده بود که چان زبونش روی لبش کشید و گفت:

-خودت خواستی...

لباش اینبار روی یکی از سینه های بک نشستن و بدون ذره ای مکث مک محکمی زدن.

بک کمرش رو از تخت قوس داد و اینبار بی اراده بلند ناله کرد. چان خوشحال از اینکه به خواسته اش رسیده شدت مکیدنش رو بیشتر کرد. بک ناله میکرد و ملافه رو بین انگشتاش میکشید. چان لباش رو حرکت داد و رسوند به اون یکی سینه بک و دوباره کارش رو تکرار کرد.

بک از شدت فشار و لذت داشت دیوونه میشد... و هنوز حتی هیچکاری نکرده بودن.

دست چان پایین رفت و درهمون حال یه دستی کمربند بک رو ازاد کرد. بعد برای چند لحظه عقب کشید و همونطور که به چشمای غرق لذت بک زل زده بود شلوارش رو از پاش پایین کشید.

بک نفس حبس شده اش رو رها کرد و بی اراده پاهاش رو جمع کرد.

چان از روی تخت بلند شد و مشغول باز کردن کمربند خودش شد. بک با بی قراری نگاهش رو به چان دوخته بود.

خودش رو باور نمیکرد که انقدر بی پروا شده اما به نظرش چان داشت لفتش میداد.

بک رو با کاراش دیوونه کرده بود.البته شایدم بخاطر بی تجربگی خودش بود که انقدر زود بی قرار شده بود...

بلاخره شلوار چان هم به جمع لباسای روی زمین پیوست. چان خودش رو بین پاهای بک جا داد و یه کم وزنش رو روش انداخت و دوباره بوسه هاش رو از سر گرفت و بعد از چند لحظه دستش رو برد زیر باسن بک و یه کم کشیدش جلوتر و پاهای بک رو دور بدن خودش حلقه کرد.

خودش رو کشید عقب و لباش رو رسوند به کشاله رون بک. اول یه بوسه اروم زد و بعد عمیقترش کرد. کم کم بوسه هاش به مکای عمیق تبدیل شد. مک میزد و بعد جاشون رو زبون میکشید. نوک انگشتاش با مالکیت توی پوست بک فرو میرفتن.انگار که میخواستن یه بخشی ازش بشن...

دلش میخواست تابلوی نقاشی بی نقصش رو پر از رد مالکیت کنه. انگار میخواست به خودشم ثابت کنه که دیگه حاضر نیست بیخیال بک بشه.

بک عین یه گربه کوچیک با هر حرکت چان و بوسه های وحشیانش روی پوستش ناله های ضعیف میکرد و نفس نفس میزد. چان از مکیدن فراتر رفته بود و دیگه داشت پوست لطیف بک رو گاز میگرفت و بک درک نمیکرد چطور ممکنه که درد براش لذت بخش باشه.

چان بلاخره از یکی از پاهای بک دست کشید و پای دیگه اش رو به شونه اش تکیه داد. بوسه ارومی به قوزکش زد و لباش رو به سمت پایین حرکت داد. چشمش به زانوی کبود بک که افتاد یه لحظه مکث کرد و بعد اروم روش رو بوسید.

بک داشت دیوونه میشد. همین الانشم زیادی تحریک شده بود و تحمل بیشتر صبر کردن رو نداشت.

-چـ...چانی....

ناله ارومی کرد.

-جونم؟

چان با نیشخند نگاش کرد. فکر اینکه بک بخاطر کارای اون به این حال افتاده براش اوج لذت بود.

گاز دیگه ای از پوست نرم رون بک گرفت.

بک ناله بی قرار دیگه ای کرد.

چان خندید. شاید زیادی اذیتش کرده بود. خودش رو کشید روی بک و پاهای بک رو دور خودش محکم کرد.

با اولین حرکتی که چان به کمرش داد و برخورد پایین تنه هاشون حتی از روی لباس به هم بک ناله نسبتا بلندی کرد.

با بی قراری به چان نگاه کرد. اون لعنتی تا کی میخواست لفتش کنه؟

چان ابروهاش رو بالا برد. دلش میخواست بک اسمش رو صدا کنه.

-چی؟

اگه این راهش واسه از بین بردن خجالت بک بود واقعا که راه مسخره ای بود.

بک لب پایینش رو گاز کوچیکی گرفت اما حرفی نزد.

-صدام کن لعنتی...

چان حرکت اروم دیگه ای به کمرش داد و بک دوباره بلند ناله کرد. دیگه حتی اگه میخواست هم نمیتونست جلوی ناله های خودش رو بگیره.

-چـ...چانی...

با هر مصیبتی بود وسط نفسهای بریده اش گفت.

چان به چشمای غرق لذتش خیره شد و اروم خندید. بک چنان به نفس نفس افتاده بود که انگار کیلومترها دویده.

-یعنی انقدر کارم خوبه؟

بک داغونتر از این بود که بخواد واکنشی نشون بده اما بهرحال قرمز شد.

چان خیلی اروم دستش رو پایین برد و لباس زیر بک رو از پاش پایین کشید و با دیدن اینکه بک تا چه حد با کاراش تحریک شده حتی داغتر از قبل شد.

با برخورد هوا به پوستش بک نفس ارومش رو از دهن بیرون داد و بی اراده پاهاش رو تو خودش جمع کرد.

چان همینطور که حتی یه لحظه هم نگاهش رو از بک نمیگرفت بلند شد و بک با گونه هایی که رنگ گرفته بود تماشاش میکرد.

نگاه های گیج بک واقعا باعث میشدن چان چند برابر از همه چی لذت ببره. اینکه بار اول بک تو خیلی چیزا بود براش خیلی خوشحال کننده بود.

اخرین تیکه لباس چان هم کنار تخت افتاد و بک فقط چند ثانیه نگاش کرد.

اگه میخواست صادق باشه ترسیده بود. اونم خیلی... تا این حد میدونست که قراره دردناک باشه...

چان خم شد روش و پیشونی اش رو اروم بوسید.

-دردت نمیارم... باشه؟؟

بک فقط سر تکون داد. نفساش یکی در میون از بین لبای لرزونش میومدن بیرون.

چان انگشتاش رو به لبای بک نزدیک کرد و بک با گیجی محض نگاش کرد. از حالتش دوباره غرق لذت شد. بک واقعا بی تجربه بود. انگشتاش رو روی لبای بک گذاشت و یه کم فاصله اشون داد. بک یه کم دهنش رو باز کرد و اجازه داد انگشتای چان وارد دهنش بشن. دیدن بک که عین بچه گربه ملوس زبونش رو به انگشتاش میکشید باعث شد حتی فشار روی پایین تنش بیشتر شه.

-لعنتی...

بک همچنان داشت گیج نگاش میکرد وحالت معصومانه اش تو اون شرایط داشت چان رو روانی میکرد.

دیگه نمیتونست تحمل کنه... همونطور که به چشماش خیره شد بود دستش رو بین پاهای بک برد فاصله اشون داد. اولین انگشتش که وارد بک شد. بک بی اراده اخ ارومی گفت که بین لبای چان گم شدن...

انگشتش رو حرکت داد و به بک که پلکاش رو روی هم فشار میداد و نفس نفس میزد زل زد. خیلی زود انگشت دوم هم اضافه شدن و بک چون نمیخواست چیزی رو خراب کنه دیگه اخ نگفت. چان تمام مدت بی وقفه گردنش رو میبوسید اما حتی اینم نمیتونست حواس بک رو از دردش کم کنه...

اگه فقط دوتا انگشت اینقدر درد داشت اون وقت...از فکرش حس کرد میخواد پاشه فرار کنه اما خیلی بیشتر از حس ترسش چان رو میخواست...

بلاخره چان حس کرد که بک به اندازه کافی اماده شده. البته تا حدی هم بخاطر این بود که دیگه تحمل خودش تموم شده بود.

بین پاهای بک قرار گرفت و خیلی اروم یه کم واردش شد.

بک نتونست جلو خودش رو بگیره و اخ بلندی گفت.

چان نگران خم شد روش. باید صبر میکرد تا بک به اندازش عادت کنه. با زبونش قطره اشکی رو که از گوشه چشم بک سر خورد گرفت. بک محکم انگشتای ظریفش رو تو بازوی چان فرو کرد و لب پایینش رو گاز محکمی گرفت.

چان اروم کنار لبش رو بوسید و بعد لباشون رو وصل کرد بهم تا بک دست از گاز گرفتن لبش برداره.

بک با اینکه تنها حسی که الان داشت درد بود. منتظر به چان نگاه کرد. میدونست قرار نیست کلش درد باشه. میخواست با چان یکی شه براش بقیه اش مهم نبود. حتی اگه برخلاف فکرش همش درد بود...

-اگه درد داری...

چان با ملایمت گفت.

بک سرش رو تکون داد.

-ندارم...

-دروغ نگو.

بک لباش رو روی هم کشید. میدونست اگه بگه نه چان حتی همین لحظه هم عقب میکشه اما اینو نمیخواست. با تمام وجودش دلش میخواست این تجربه رو با چان داشته باشه. باید وادارش میکرد دست از نگرانی برای بک برداره.

اروم دستش رو بالا اورد و همینطور که انگشتاش رو روی عضله های خوش فرم شکم چان حرکت میداد به چشماش خیره شد.

-منو نمیخوای یعنی؟

بک با لحن لرزونی گفت و زل زد به چشمای وحشی چان.

چان نفسش رو از دهنش داد بیرون. این کوچولوی لعنتی با تموم بی تجربگیش تو دیوونه کردن چان استاد بود.

-میخوای بگی واقعا میتونی بیخیال شی؟؟... من که نمیتونم...

عرضه سکسی حرف زدن و اغواگری نداشت اما تلاشش رو کرد که البته خیلی راحت روی چان جواب داد.اگه حتی یه درصد قابلیت بیخیال شدن داشت بعد حرکت بک همون یه درصد هم پودر شد.

روش خم شد.

-پشیمون نشی...

-نمیش... اخ...

چان بلاخره حرکت کرد و یه ضرب واردش شد و دستاش رو دو طرف بدن بک ستون خودش کرد.

با اینکه نمیخواست بک رو اذیت کنه اما زیادی داغ کرده بود. ضربه های بعدیش حتی محکمترم شد... بک با هر ضربه اش روی تخت کمی عقب میرفت و بلند ناله میکرد. مرز درد و لذت رو گم کرده بود. عجیبترین حسی بود که تا حالا داشت...

بعد چند تا ضربه بک دیگه دردی حس نمیکرد و بدون اینکه قدرت کنترلی داشته باشه اسم چان رو چند بار بین ناله هاش صدا میزد.

درحالی که چان تمام وجودش چشم شده بود و به موجود کوچیکی که زیرش با موهای عرق کرده از لذت وول میخورد نگاه میکرد. دستش رو برد زیر کمر بک و کشیدش بالا تا به حالت نشسته دربیان. دوباره تو چشمای براق بک خیره شد.

پاهای بک دور کمرش بودن و دستاش دور گردنش... بک بلاخره مال اون شده بود. دیگه محال بود بذاره جداشون کنن... بلاخره یکی شده بودن. خرگوشش مال اون بود... فقط اون... لبای قشنگ و شیرینش... دستای ظریفش و گونه های رنگ گرفته اش... پوست خوش بوش همه اش مال چان بود.

کسی حق نداشت حتی فکر داشتنش رو کنه.

-مال من شدی...

بک بی حال بهش نگاه کرد اما حرفی نزد. چان دوباره لبای بک رو تو دهنش کشید و اونقدر مکید که بک حس کرد لباش دیگه مال خودش نیست.

مقصد بعدی لبای چان گردنش شد که همین الانم پر رد مارک بود و ضربه هایی که شدت بیشتری گرفتن. زبون چان روی پوست بک بالا و پایین میشد و حس داغی که به جا میذاشت بک رو تا مرز جنون میبرد. حس میکرد داره بین بازوهای ورزیده چان میشکنه از بس که محکم و با حس مالکیت دورش حلقه شده بودن.

چان دستش رو پشت کمر بک گذاشت و کشیدش جلوتر تا راحتتر بتونه حرکت کنه. بک ناله بلند دیگه ای از حرکت یه دفعه ای چان کرد و بی اراده شونه چان رو گاز گرفت که باعث شد چان حتی دیوونه تر شه.

-لعنت بهت بک...

با حرص زیر لب گفت.

بک حرفی نزد و ناله ضعیف دیگه ای کرد. گونه اش رو تکیه داده بود به شونه چان و نفسای داغش میخورد به گردنش.

چان چنگی تو موهاش زد و سرش رو کشید عقب تا بتونه صورتش رو ببینه.

-حتی الان که تماما تو دستمی انگار کممه! تا این حد میخوامت لعنتی...

لباش رو کوبوند روی لبای نیمه باز بک و دوباره مشغول مک زدن و مزه کردن دهنش شد.

چند ثانیه بعد بک یه پیچ عجیب رو زیر دلش حس کرد. چان با حس عضله های بک دور خودش لبخند زد دستش رو پایین برد و فقط چند تا حرکت کافی بود تا بک تو دستش خالی بشه وناله اش بین لبای چان گم بشه.

چان به چشمای خمار بک که بهش خیره شده بودن زل زد و همین باعث شد اونم بعد چندتا ضربه اروم بگیره.

حس داغ پخش شدن یه بخشی از چان تو وجودش...

چان اروم ازش خارج شد و با این همه بک دوباره ناله کرد. لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکیه داد به سینه چان که از عرق برق میزد. یکی شده بودن...

🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤

Đọc tiếp

Bạn Cũng Sẽ Thích

113K 24.5K 70
شکنجه گر ژانر: عاشقانه، رمنس، معمایی، مافیایی، انگست، اسمات🔞 کاپلها: چانبک، هونهان، ویکوک ******************* بک سفید و چان سیاه بک شاد و چان خنثی ب...
10.8K 2.8K 46
ییبو با پوزخند روی صورتش گفت *مشتاق کشته شدن* جان همراه با لبخندش گفت*نه بدون دعوا* **** ییبو خون اشامی که توی کافی شاپی که توسط یک زوج پیر اداره میش...
37.2K 5.2K 28
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...
5.5K 1.4K 13
↴ేخلاصه ولی تو داری مستقیم به سمت جلو میری داری دور میشی..... با اینکه فقط ۲۰ سانت بین مون فاصله ست.... ولی تو، خیلی از من دوری..... ~(پارت ها کوتاه...